eitaa logo
دانلود
یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفآءٌ یا مَنْ یَجْعَلُ الشِّفاءَ فیما یَشاءُ مِنَ الاَْشْیاء: ‍ 💠 احادیث ✍امام رضا (علیه السلام) را باید نخستین کسی دانست که جسم آدمی را به مملکتی کوچک و کامل تشبیه کرده است. 🍃 امام رضا (علیه السلام) می‌فرماید: ساختار بدن بر پایه شباهت به قلمرو پادشاهی بنا شده است. بدن است و کارگزاران آن، و اعصاب در سیستم عصبی و مغز است. خانه پادشاه قلب او و قلمرو حکومت او است و یاران و سپاهیان او، دست‌ها و پاها و چشم‌ها و زبان و گوش‌های او است. ✍امام رضا (ع) در اهمیت اعضای بدن و حیاتی بودن آنها برای هر یک از اعضای بدن تشبیهاتی به کار برده‌اند که از آن جمله می‌توان به چشم اشاره کرد، آن حضرت (ع) را به تشبیه کرده و دو گوش انسان را منبع مهم پذیرش اطلاعات از محیط خارج و زبان را به کمک دو لب و دندان بیان کننده واژه‌ها و اراده‌ها معرفی می‌کند. ✍امام رضا (علیه السلام)در بیانی حکیمانه کوتاه کردن را در چشم موثر دانسته اند. 🍃در کتاب شریف کافی آمده است که علی اسباط از امام رضا (ع) بیان می کند مرا در خراسان دید در حالی که چشم درد داشتم، حضرت به من فرمودند: (می خواهی تو را به کاری دعوت کنم از این وضع خلاصی یابی)، او گفت بله! حضرت فرمودند: (هر روز ها ناخن هایت را کوتاه کن)، من هر هفته چنین کردم و تا پایان عمر به چشم درد مبتلا نشدم!!!! ✍امام رضا (علیه السلام)در بیانی دیگر کردن را مایه تقویت قوه بینایی دانسته ، می فرمایند : 🍃مسواک زدن، نور چشم و رشد مو را زیاد و آبریزش چشم را برطرف میکند. ✍امام هشتم علیه السلام در جایی دیگر را برای درمان ضعف چشم مفید دانسته می فرمایند: 🍃هر کس ناراحتى و ضعفى در چشم خویش احساس مى کند به هنگام خواب هفت بار سرمه اثمد بکشد، به این صورت که چهار بار در چشم راست و سه بار در چشم چپ بکشد ». ✍ در همین زمینه امام رضا(علیه السلام) فرمودند: کسى که ایمان به خداوند و روز قیامت دارد پس سرمه بکشد!!!! سپس فرمودند: سرمه را فراموش نکن، زیرا باعث جلا و زیاد شدن نور چشم و رویش مژه ها و خوش بو شدن دهان است و.. ✍ امام رضا(علیه السلام) به یکى از اصحابش فرمود: (سرمه بکش)، وى به حضرت عرض کرد: دوست ندارد خویش را در منزل زینت کند. امام فرمود: (تقواى الهى را پیشه کن (از سخن امام معصوم سر پیچى نکن) و سرمه بکش و آن را ترک نکن). ✍در کتاب فقه الرضا در مورد آداب سرمه کشیدن آمده است: (چون اراده نمائى که سرمه بکشى میل را بدست راست بگیر و در سرمه دان بزن و بگو بسم اللّه وهنگامی که میل را در چشم کشى بگو : 🍃 اَلّلهُمَّ نَوّرْ بَصَرى واجْعَلْ فیه نُورا اءُبْصِرُبِهِ حَقَّکَ وَاهْدِنى اِلى طَریقِ الْحَقِّ وَ ارْشُدْنى اِلى سَبیلِ الرَّشادِ اَلّلهُمَّ نَورْ عَلَىَّ دُنیاى وَ آخِرَتى🍃 ✍امام رضا (علیه السلام) همچنین فرمودند: 🍃هرکس بعد از آفتاب 1000 مرتبه بگوید (( )) ایزد تعالی او را از نابینائی نگاه دارد. ✍و در جایی دیگر خوردن ترنج در شب را نهی کرده می فرمایند: 🍃خوردن تُرَنج در هنگام شب ، چشم را انحراف میدهد و کژ چشمى میآورد. ✍امام رضا(علیه السلام) می فرمایند: در شب چه تابستان و چه زمستان از آمیزش با زنان باید اجتناب کرد زیرا در اول شب معده و عروق پر است و آمیزش ناپسند و موجب قولنج و فالج و لقوه و نقرس و سنگ و تقطیر بول و فتق و ضعف چشم میشود. 🌺🌺🌺
متاسفانه یکی از علل شایع در مورد ، ضربان نداشتن قلب جنین است که اصطلاحا به نداشتن معروف است. 👈علامه ضیائی ضعیف بودن و سوء تغذیه مادران باردار را علت اصلی این مشکل می‌دانند و برای پیشگیری و برطرف شدن این مشکل، موارد زیر را توصیه میکنند:👇 تقویت قلب مادر حامله و : 1ـ : یک لیوان شیر تازۀ گاو مخلوط با عسل طبیعی کوهی، و خوردن مربّای بِه. 2ـ روز و عصرانه: خوردن گلابی رسیدۀ شیرین. 3ـ قبل از خواب: آب سیب رسیدۀ شیرین مخلوط با عسل طبیعی کوهی بخورد 🌺🌺🌺
💚✨امام صادق (علیه السلام) : ✍🏻اگر مردم مى دانستند چه خواصى در وجود دارد، بیماران خود را تنها با آن درمان مى کردند. 🍎سیب از هر چیزى سریع تر به فایده مى بخشد به ویژه آن که خوشبو کننده مى باشد. 📚طب الأئمه ص ‭‭135‬‬ 🍎🍏🍎🍏
👌 خواص 🧠 کندر اگر به همراه مصرف شود کیفیت حفظ را بهبود می بخشد. 🤤 کندر اگر جویده شود را درمان می کند... 🤰 اگر کندر مصرف کنند برای فرزندشان بسیار مفید است: فرزند قوی می شود، فرزند زیاد می شود، می شود و می شود. 🤱 اگر فرزند باشد، کندر باعث می شود شود. همچنین باعث نیز می شود. 🤷‍♀ فرزندانی که مادران آن ها از مانند و استفاده می کنند دچار عارضه و هستند اما زنانی که کندر مصرف کرده اند، فرزندانی و و دارند. 🌺🌺🌺
🍾 🔆 امام صادق علیه السلام : ، ( و ) را فرو می نشاند، را زنده می سازد، کرم های شکم را می کُشد و را استحکام می بخشد. 🍷 سرکه ی شراب، سرکه ای است که از شراب انگور حاصل می آید، چرا که آن را غالباً به همین نام شراب می خوانند. 🔆 امام صادق علیه السلام : سرکه، را استحکام می بخشد. 🔆 امام صادق علیه السلام : سرکه، دل را روشن می کند. 🔆 امام صادق علیه السلام : خورش ساختن سرکه، شهوت زنا را ریشه کن می کند. 🌺🌺🌺
🌸🍃 🍃 🔖شيره بادام، معجون شفابخش 🔻۱۰ عدد مغز بادام درختی خام را در آبِ در حال جوش بريزيد و پس از يك جوش‌خوردن،‌ از روی حرارت برداريد. حدود ۳۰ ثانيه صبركنيد و سپس آنها را با آب سرد بشوييد تا پوست آنها به‌راحتی جدا شود. اکنون بادام‌های پوست‌کنده را به همراه یک لیوان آب سرد و دو قاشق غذاخوری ، در مخلوط‌كن بریزید تا مخلوط كاملاًیکسانی ‌شبیه شير حاصل‌شود. ✅ شیربادام، رطوبت خوب و ملایمی برای بدن فراهم‌می‌آورد و برای تقویت ، و بسیار مناسب است. 💠این نوشیدنی لذت‌بخش، مقادیر خوبی کلسیم، فسفر و پتاسیم، آهن و ویتامین‌های گروه ب را برای بدن فراهم‌می‌کند و به‌ویژه برای بانوان در سنین میانسالی که نگران عوارض چون پوکی استخوان هستند و همچنین برای تقویت بدنی، رفع خشکی پوست و مو و بهبود آنها و رشد بهتر کودکان، بسیارمفید می‌باشد. 💠اگر خشکی پوست یا یبوست دارید یا انرژی‌تان کم است، شربت شیربادام را به کمک بخواهید.
افراد کم خون بهتر است قبل از اقدام به یه مدت از تدابیر مصرف کنند و بعد حجامت کنند. 📚 درمان 🔻علائم و نشانه های وقتی فردی دچار کم خونی می شود بافت های بدن فرد به اندازه کافی دریافت نکرده و قلب برای رساندن اکسیژن کافی به بافت ها و باید با تپش های بیشتر ، سخت تر کار کند 🔹در نتیجه فرد با علائم زیر روبرو خواهد شد 👇👇 ۱)احساس و یا همیشگی و یا هنگام فعالیت همراه با احساس در ها و ۲)یک یا دو ساعت که می نشینند وقتی بلند می شوند سیاهی می رود. ۳) اشتهایی و پذیری "عصبی شدن و کم حوصلگی" و علائم غلبه ۴)اعضاء بدنشان خواب می رود. ۵)تند شدن ریتم و تپش ۶)عدم تمرکز ۷)رنگ پریدگی و عدم شادابی ۸)کمرنگ شدن بستر و سفیدی زیر پلک‌ پایین ۹)حالت تهوع ۱۰) ۱۱)درد در قفسه ۱۲)تیرگی زیر چشم 🔹عوامل کم خونی 👇👇 ۱: بین الطلوعین ۲:غذای فریزری ۳: سریع غذا خوردن ۴:سوء جذب و ضعف ۵:نوشیدن و و خصوصا همراه و بعد از غذا ۶:خوردن سرخ کردنی ها ۷:مصرف کمپوتها و ۸:تنفس زیاد در فضای آلوده ۹:استفاده از ظروف و برای طبخ غذا ۱۰زندگی کردن در مکانی که نور در آن اصلا نمی تابد و یا خیلی کم می تابد. ۱۱:مواد افزودنی دار مجاز ، که در اغلب خوراکیها وجود دارد و وزرات بهداشت هم آنها را تایید میکند، به غیر از کم خونی، زا هم، هستند. 🔹 درمان کم_خونی الف: درمان های غیر دارویی 🔸 ترک غذای فریزری تا حد امکان و مصرف متعادل بره و های تازه مثل تره و جعفری 🔸 رعایت آداب غذا از جمله زیاد غذا و نگاه کردن به غذا 🔸 ترک مصرف چای بعد غذا 🔸 رعایت آداب خواب طب اسلامی خصوصا بیداری بین الطلوعین 🔹ب: درمان یداوی 🔸تمرین تنفس عمیق شکمی، هر ساعت ۷ نفس عمیق 🔸 حجامت با بادکش گرم کتف همزمان با تدابیر دیگر 🔸 تنقیه در صورت مشکلات روده و گوارش 🔸 و ماساژ دورانی شکم در جهت عقربه های ساعت هر روز تا ده دقیقه 🔹ج:درمان غذایی و مفرد در رفع کم_خونی 🔸کباب بریان گوسفند (البته کباب زغالی، منظور سرخ کردنی نیست، /کنجه /) بسیار مفید برای کم خونی ست. 🔸خوردن ارگانیک با پوست درمان ریشه ای کم خونی است چون استخوان را ترمیم می کند . روایت می فرماید باقلا سبب تولید خون تازه می شود (منظور باقلای غیر ارگانیک است که کود شیمیایی نخورده باشد) 🔸شکر طبیعی (مولد هموگلوبین) 🔸 (تولیدخون، پلاکت و گلبول قرمز) 🔸مکیدن آب انار ملس 🔸غذاهای مثل : سوپ با روغن زیتون، ، غذای شیر و گوشت، گوسفندی، و ، ... 🔸، ، ، ، ، بادام درختی، پسته و بَنِه، آلوسیاه، کوهی، شربتی 🔸، کدوتنبل ، ، 🔸سه شیره: انگور و و توت (بسیار مفید) 🔸روغن ، روغن 🔸 دریا 🔸، ، دارچین، شوید، 🔹خ:درمان دارویی و مرکب کم_خونی 🔸آب پخته + 🔸داروی قرص خون (مقل ازرق) معجزه طب اسلامی قرص خون است انواع کم خونی، کمبود آهن، تالاسمی، سوراخ قلب، هموفیلی و بیماریهای خونی دیگر....را الحمدلله درمان می کند. 🔸داروی کراث خونساز طب اسلامی(مهم) 🔸 + آب تره پخته‌ 🔸 هاضوم و مرکب دو در صورت مشکل گوارشی
👌غذایی که در درمان ضعف مفید است❗️ 🥩شیرگوشت،یک غذا داروی عالی 🌺 غذای حضرت نوح علیه السلام 👈 رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم: 🔸شَکَا نُوحٌ‏ علیه السلام إِلَى‏ رَبِّهِ‏ عَزَّ وَ جَلَّ ضَعْفَ بَدَنِهِ فَأَوْحَى اللَّهُ تَعَالَى إِلَیْهِ أَنِ اطْبُخِ اللَّحْمَ بِاللَّبَنِ فَکُلْهَا فَإِنِّی جَعَلْتُ الْقُوَّةَ وَ الْبَرَکَةَ فِیهِمَا. ✍حضرت نوح علیه السلام به‌سوی خدا از بدنش شکایت کرد و خدا به او وحی فرمود گوشت را با شیر بپز و آن را بخور زیرا و را در این دو قرار دادم. 📚 بحارالأنوار،ج‏63،ص68 📚 وسائل الشیعة،ج‏25،ص59 👌نکات تهیه این غذا: برای پختن این غذا باید این نکته را مد نظر داشت که این خورشت مانند آبگوشت امروزی تهیه می شود و فقط به جای آب شیر در آن ریخته می شود. علاوه بر این باید چند نکته را رعایت کرد که خوشمزه تر تهیه شود. 🔹نکته اول این که پیاز و نخود یا دیگر مواد طبق سلیقه اضافه شود و مشکلی در خاصیت آن ایجاد نمی کند. منتهی رب گوجه فرنگی نیاز ندارد. 🔹نکته دیگر این که باید این غذا به آرامی و روی شعله طبخ شود تا شیر نبرد. 🔹 نکته بعد این که بهترین ترکیب شیر گاو و گوشت گوسفند است. در این روش گوشت زودتر می پزد نسبت به زمانی که با آب پخته میشود 👌این غذا معروف و شناخته شده نیست ولی در روایات شده است. هنگام ضعف بدن این غذا تهیه شود و برای بیمارانی که مشکلات قلبی دارند مفید و لازم است‌.
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۱ و ۲ ✍مقدمه رمان؛ "تقدیم به صبر و مقاومت بی‌بی جانم حضرت زینب(س)؛ باشد که مورد عنایت ایشان باشند تمام سرزمین عزیزم " بسم الله الرحمن الرحیم در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لؤلؤ و مرجان در صدف نهان می‌نمایاند. آیه‌های زندگی در حیات خویش همواره از چنین پاسدارانی بهره‌مند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و چون سربدارنی از جنس « »، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سر بر تن که با سر بی تن می‌روند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه و ما تازند عاقلانه عشق می‌ورزند و عاشقانه می‌اندیشند . و حرمت حریم عقیله بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی دیگر می‌بخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقص‌کنان به سوی معشوق می‌شتابند تا در حریم هیچ طواف نکند و در ننشینید و خود در "لبا المرصاد" کفر و را به " ارمیایی" از "ما رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند، هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و هوشیار به در هستند تا دخترکان معبد عشق بخوابند. خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98 ********** بسم الله الرحمن الرحیم از قدیم گفته‌اند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد...حرف دیگری دارم! را بچسب بانو که اگر چادرت را ببرد، بسیاری را باد میبرد... روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید. در اتاق گشوده شد: _آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئی ما! دیر میشه، منتظرمونن! آیه دستی به درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید. یک پلاک که فقط نامی بود و شماره‌ای روی آن... جزء بازمانده‌های شهیدش بود... بازمانده از مرد زندگی‌اش... _الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟ +آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه! آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست: _همه‌ش به‌ خاطر ... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش! از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند. حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد،همه نفس گرفتند: _من آماده‌ام، بریم! زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت، دل آیه هم برایش ضعف می‌رفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد. "چرا با من این کار را کردی مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دیت مرد دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سنخیّتی با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم را نمیبینی؟ چرا همه موافق او شده‌اند؟ چرا همه مرا نادیده گرفته‌اند؛کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه می‌شناسی! تو چطور تصور کردی که مردی جز تو میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکی‌هایم را میتوانم کنار گذاشته و به مردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه را بسیج کرده‌ای برایش؟ چرا من خوبی‌هایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوت‌های ما را نمی‌بیند؟ آخر مرد من... ندیدی که آیه‌ات دل به کسی نمی‌سپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جان بی‌جان شده‌ام می‌اندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردی دنیا؟ باشد مرد من! باشد! قبول! هرچه تو بگویی! هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!" حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت: _عزیز بابا... دخترکم! آماده‌ای بابا؟ آیه نگاهش را به پدرش دوخت: _نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آماده‌ی این کار نمیشم! زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با رها اومدید و گفتید که ازدواج کنم،..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ از اتاق بیرون میروی و تأکید میکنی با چادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیز هرطور که تو میخواهی باشد. از پله ها پایین میرویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایستاده اند و گریه میکنند. تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظر میرسد علی اصغر است که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف آب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قرار بود به فرودگاه بیایند. نگاهت را در جمع میچرخانی و لبخند میزنی _ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم. همه با چشم ازت میپرسند _ کی؟....کی مهمونه؟... روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی.. زینب میپرسد _ کی قراره بیاد داداش؟ _ صبرکن قربونت برم... هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود از جا میپری و میگویی _ مهمون اومد... به حیاط میدوی و بعد از چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد _ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی _ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟...دیر که نکردم.؟ _ نه سر وقت اومدید همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت با مردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید. مرد رو بہ همه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش را میدهیم. همه منتظر توضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تا داخل بیاید.او هم کفش هایش را گوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود. راه را برایش باز میکنیم. به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید...مام میایم او میرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی _ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا... مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید _ نمیخوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر... لبخند میزنی و رو بمن میکنی _ حاجی از رفقای حوزس...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد منو ریحان رو بخونه!... حرف از دهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد... همگی با دهان باز نگاهت میکنیم... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ خم میشوی و ظرف را از روی زمین برمیداری _ چیزی نشده که...گفتم شاید بعداً دیگه نشه. دستی به روسری ام میکشی _ ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسا کنی...میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم... علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد... چقدر دوســـت دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شڪ ندارم جز ما نیست... از اول بوده ... 💞 امن یجیب من چشمان بی همتای توست ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده: 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... 🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃