32.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گزارش_ویدئویی
💠 کاروان پیاده روی اربعین برادران دانشگاه آزاد اسلامی یزد
🔸حوزه بسیج دانشجویی امام رضا (ع)
🔸هیئت دانشجویی فاطمه الزهرا (س)
#حیاتنا_الحسین
#اربعین_۱۴۰۲
📌کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed
✨ جشن میلاد پیامبر اکرم وامام جعفرصادق(عليهماالسلام)
▫️ سخنرانی
🎙 حجتالاسلام مهدوینژاد
▫️ مولودیخوانی
🎙 کربلایی محسن محمدیپناه
🗓 شنبه ۸ مهرماه ۱۴۰۲
⏰ یکساعت بعد از اذان مغرب و عشاء
🕌 آستان مقدس امامزاده سیدجعفرمحمد(علیهالسلام)
ساعت ۱۸:۳۰ سرویس ایاب و ذهاب از معراج شهدای دانشگاه آزاد یزد برقرار میباشد.
#ویژه_خوهران
📌کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری
#قسمت_بیستودوم
چند وقت یکبار یکی دوشب در خانه اش می ماندیم.
با آن خانه انس پیداکرده بود ، خانه ای قدیمی با سقف های ضربی .
زیاد می رفت به گوسفندهایشان سر می زد.
طوری شده بود که خیلی از جوان ها فامیل می آمدند پیشش برای مشاوره ازدواج ، بعضی شان می خندیدند که «زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی!»
دختر خاله ام می گفت:
«الان داره خودش رو رحیم پور از رغدی می بینه !»
من هم مسخره اش می کردم :«از رغدی می شناسی؟! ایشون محمد حسین شونه !»
خداییش قلمبه سلمبه حرف می زد ، ولی آخر حرف هایش به این می رسید که «طرف به دلت نشسته یا نه؟»
زیاد هم ازدواج خودمان را مثال می زد
یک ماه بعد از عقد ، جور شد رفتیم حج عمره
سفرمان همزمان شد با ماه رمضان .
برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم ، عمره را یک ماهه به جا آوردیم .
کاروان یک دست نبود ، پیر و جوان و زن و مرد .
ما جزو جوان تر های جمع به حساب می آمدیم .
با کارهایی که محمد حسین انجام می داد ، باز مثل گاوپیشانی سفید دیده می شدیم .
از بس برایم وسواس به خرج می داد.
در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنم.
بلد نبود، به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ زدم و از او سوال کردم.
از باب جبرئیل تا بقیع را قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه ازکجا تا کجاست..
هر وقت می رفتیم ، عرب ها آنجا خوابیده یا نشسته بودند.
زیاد روضه می خواند ، گاهی وسط روضه ها شرطه های سعودی می آمدند و اعتراض می کردند.
کتاب دستش نمی گرفت ، از حفظ می خواند .
هر وقت ماموران سعودی مزاحم می شدند ، وسط روضه می گفت :«بر شما لعنت !» چند بارهم در مسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند.
با وهابی ها کل کل می کرد ، خوشم می آمد این ها از رو بروند ...
از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال این ها شو ، تاثیری ندارد.
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊️🌹
#محمدحسین_محمدخانی
📌 کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری
#قسمت_بیستوسوم
دوتایی بار اولمان بود می رفتیم مکه
می دانستیم اولین بار که نگاهمـان به خانه کعبه بیفتد، سه حاجت شرعی ما برآورده می شود.
همـان استاد تاریخ گفت:((قبل از دیدن خانه کعبه، اول سجده کنید.
بعد که تقاضای خودتان را از خدا خواستید، سراز سجده بردارید!))
زودترازمن سرش رو آورد بالا.
به من گفت:((توی مسجدباش! بـگو خدایا کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن، خرج امام حسین کن!))
وقتی نگاهم به خانه کعبه افتادگفت:(( ببین خداهم مشکی پوش حسینه!))
خیلی منقلب شدم.
حرف هایش آدم رابه هم می ریخت ..
کل طواف را بازمزمه روضه انجام
می داد، طوری که بقیه به هوای روضه هایش می سوختند.
درسعی صفا و مروه دعاها که تمام می شد، روضه می خواند.
دعای جوشن می خواند یامناجات امیرالمومنین و من همراهی اش می کردم.
بهش گفتم:((باید بگیم خوش به حالت هاجر!
اون قدر که رفتی و اومدی، بلاخره آب برای اسماعیلت پیداشد،
کاش برای رباب هم آب پیدا می شد!))
انگار آتشش زدم، بلندبلند شروع به گریه کردن.
موقعی که برای غار حرا از کوه می رفتیم بالا خسته شدم،نیمه های راه بریده بودم.
و دم به دقیقه می نشستم.
شروع کرد مسخره
کردن که:((چه زود پیرشدی! یا داری تنبلی می کنی؟))
بهش گفتم:((من باپای خودم میام، هروقتم بخوام می شینم.
بمیرم برای اسرای کربلا، مردای نامحرم بهشون می خندیدن!))
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
📌 کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
❤️
📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری
#قسمت_بیستوچهارم
بدبادلش بازی کردم.
نشست، سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گل کرد ..
درطواف، دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم.
باآب و تاب دور و برم راخالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود راببوسم.
کمک دست بقیه هم بود .
مادر شهیدی با دخترش آمده بود طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود.
دخترش هم توانایی بعضی کارها را نداشت.
خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف گرفته تا عکس گرفتن از مادر دختر ..
یک بار وسط طواف مستحبی، شک کردم چرا همه دارند مارو نگاه می کنند، مگرظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟!
یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا، من را کشید کنار وگفت:((صدقه بذار کنار.. اینجا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت می چرخه!))
از این نصیحت های مادرانه کرد و خندید وگفت:((اینکه می گن خدا در تخته رو به هم چفت می کنه، نمونه ش شمایین!))
دائم با دوربینش چیلیک چیلیک عکس می گرفت.
بهش اعتراض می کردم:((اومدی زیارت یا عکس بگیری؟..))
یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بور:((یازهرا)).
درمکه هدیه داد به شعیه ای یمنی ...
وقتی برگشتیم ، گفت:((دیگه دوست ندارم بیام مکه ،باشه تا از دست سعودی ها آزاد بشه!))
کلا نه تنها مکه یا جاهای دیگر ، در خانه هم در صورتی همکاری می کرد که وصل شود به اهل بیت امام حسین (ع) .
یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی برسم و بعد بهش عشق و علاقه پیدا کنم ، همین کارهایش بود.
دیدم دیوانه وار هیئتی است .
همه دوست دارند در هیئت شرکت کنند ، ولی اینکه چقدر مایه بگذارند ، مهم است ...
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
📌 کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed
#گزارش_تصویری📸
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد✨
🔸جشن میلاد پیامبر رحمت(ص) و امام جعفرصادق(ع) در خوابگاه خواهران حضرت رقیه(س) همراه با پرده خوانی و اجرای مسابقه
📌کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری
#قسمت_بیستوپنجم
اولین حقوقی که از سپاه گرفت ، ۲۵۰هزار تومن بود .
رفت با همه آن کتیبه خرید برای هیئت .
از پرده فروشی ، ریش ریش های پایین پرده را خرید و به کتیبه ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد .
پاتوقش پاساژ مهستان بود .
روی شعر پیداکردن برای امام حسین (ع) خیلی وقت می گذاشت .
شعارش این بود :« ترک محرمات ، رعایت واجبات و توسل به اهل بیت (ع) .»
موقع توسل ، شعر و روضه می خواند . گاهی واگویه می کرد .
اگر دونفری بودیم که بلند بلند با امام حسین (ع) صحبت می کرد ، اگر کسی هم دور و برمان نشسته بود ، با نجوا توسلش را جلو می برد ...
بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین علیه السلام به کار
می برد.
عاشق روضه های حاج منصور بود ، ولی در سبک سینه زنی ، بیشتر از حاج محمود کریمی خوشش می آمد .
نهم فروردین سال نود ، در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم .
خانواده ها پول گذاشتند روی هم و خانه خوب خریدند.
خیلی آنجا را دوست داشت. چند وقتیی که آنجا ساکن شدیم و جاهای
دیگر تهران را دیدم , قبول کردم که واقعاً موقعیتش بهتر است.
هم محله ای مذهبی بود وهم ساکت و آرام.
یک دست تر بود.
اکثر مسجدهای شهرک را پیاده می رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید
محفتی. موقع برگشتن پام پیچ خورد,خیلی ناراحت شد. رفتیمی عکس
گرفتیم,ی دکتر گفت:(تاندون پا کمی کشیده شده نیازی نیست گچ بگیرین.)
فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید
با اینکه وضع مالی اش چنان تعریفی نداشت ، کلا آدم دست و دلبازی بود.
اهل پس انداز و این چیزها نبود ، حتی بهش فکر نمی کرد و موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده میکرد رسید نمی گرفت و برایش عجیب بود که ملت
می ایستند تا رسید خرید شان رانگاه کنند ..
می خواست خانه را عوض کند ، ولی می گفت :
«زیر بار قرض و وام نمی رم !»
حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند ، وقتی دید پولش نمی رسد بی خیال شد .
محدودیت مالی نداشت .
وقتی حقوق می گرفت ، مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش برمی داشت و کارت را می داد به من .
اما قبول نمی کردم .
می گفت :
« تو منی ، من توام . فرقی نمی کنه !»
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
📌 کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed
✨ بسم ربِّ الاحسان ✨
❣جشن و مولودی خوانی به مناسبت ولادت پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق (ع) ❣
📌 با حضور ویژه ی زائران کاروان های پیاده روی اربعین، دانشگاه آزاد یزد ☘✨
🔸 زمان: چهارشنبه ١٢ مهرماه ١۴٠٢ ساعت ١٩ 🕖
🔹 مکان: معراج شهدای گمنام دانشگاه آزاد اسلامی یزد ✨
حضور شما، روشنی بخش محفل ماست! 🌿❤️
📌کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed
هدایت شده از هیئت دانشجویی فاطمة الزهرا(س)
وَ إِنَّکَ لَعَلَیٰ خُلُقٍ عَظِیمٍ
به راستی تو دارای اخلاق عظیمی هستی...
🎆شادیانه ولادت پیامبر مهربانی(ص) و امام صادق (ع)🎇
سه شنبه ۱۱ مهرماه
بعد از نماز مغرب و عشا
خوابگاه یزدیان نمازخانه بلوک یک
#واحد_فرهنگی_خوابگاه_یزدیان
#هیئت_دانشجویی_فاطمة_الزهرا_سلام_الله_علیها
#دبیرخانه_مهدویت_دانشگاه_آزاد_یزد
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری
#قسمت_بیستوششم
البته من بیشتر دوست داشتم از جیپ پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم.
از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز می کرد .
بعد ازدواج همان روال ادامه داشت ..
خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شم اقتصادی ندارد
اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم .
از وضعیت اقتصادی اش با خبر بودم ، برای همین قید بعضی از تقاضا ها را می زدم .
جشن تولد و سالگرد ازدواج و این مراسم رسمی ها نمی گرفتیم ، اما بین خودمان شاد بودیم.
سرمان می رفت ، هیئتمان نمی رفت : رایة العباس چیذر ، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبد العظیم (ع) ، غروب جمعه ها هم می رفتیم طرف خیابون پیروزی هیئت گودال قتلگاه .
حتی تنظیم می کردیم شب های عید در هیئتی که برنامه دارد ، سالمان را تحویل کنیم.
به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمان می خورد ، این سه تا هیئت را مقید بودیم.
حاج منصور را خیلی دوست داشت ، تا اسمش می آمد می گفت :
«اعلی الله مقامه و عظم شانه .»
ردخور نداشت شب های جمعه نرویم شاه عبد العظیم (ع) ، برنامه ثابت هفتگی مان بود .
حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح ، دعای کمیل می خواند .
نماز صبح را که می خواندیم می رفتیم کله پاچه می خوردیم.
تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم
کل خانواده می نشستند و به به و چه چه می کردند ، دیگه کله پاچه را که بار می گذاشتند ، عق می زدم و از بویش حالم بد می شد .
تا همه ظرف هایش را نمی شستند ، به حالت طبیعی بر نمی گشتم.
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
📌 کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری
#قسمت_بیستوهفتم
دوسه هفته می رفتم و فقط تماشایش می کردم ، چنان با ولع میخورد، که انگار از قحطی برگشته .
با اصرارش حاضر شدم فقط یه لقمه امتحان کنم ، مزه اش که رفت زیر زبانم ، کله پاچه خور حرفه ای شدم.
به هر کس می گفتم کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخورده ام ، باور نمی کرد
می گفتند :« تو؟ تو با این همه ادا و اطوار ؟»
قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم ، همه چیز باید تمیز می بود ، سرم می رفت ، دهن زده کسی را نمی خوردم.
بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمد حسین خیلی تغییر کردم .
کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شد هیچ ، دهنی اقا رو هم میخوردم.
اگر سردردی ، مریضی یا هر مشکلی داشتیم ، معتقد بودیم برویم هیئت خوب می شویم..
می گفت :« می شه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی !»
در محرم بعضی ها یک هیئت که بروند می گویند بس است ، ولی او از این هیئت بیرون می آمد می رفت هیئت بعدی.
یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری ، چند بار آمپول دگزا زد.
بهش می گفتم :« این آمپول ضرر داره !»
ولی او کار خودش را می کرد .
آخر سر که دیدم حریف نیستم ، به پدر و مادرم گفتم :« شما بهش بگین!»
ولی باز گوشش یه این حرفا بدهکار نبود . خیلی به هم ریخته می شد .
ترجیح می دادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه، هم برای خودش بهتر بود ، و هم برای بقیه
می دانستم دست خودش نیست ، بیشتر وقت ها با سرو صورت زخم و زیلی از هیئت می آمد بیرون.
هر وقت روضه ها اوج می گرفت و سنگین می شد ، دلم هری می ریخت.
دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را می زند ، معمولا شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش را نبیند ، مادرم می گفت :
« هروقت از هیئت برمی گرده ، مثل گلیه که شکفته !»
داخل ماشین مداحی می گذاشت .
با مداح همراهی می کرد و یک وقت هایی پشت فرمان سینه می زد.
شیشه ها را می داد بالا ، صدا را زیاد می کرد ، آن قدر که صدای زنگ گوشیمان را نمی شنیدیم.
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
📌 کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
📚#یک_تکه_کتاب
#قصه_دلبری
#قسمت_بیستوهشتم
جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم ، اما نشد.
چون خونه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد ..
می گفت :«دوبرابر خونه تیرو تخته داریم !»
فردای روز پاتختی ، چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه؛ بیشتر از پنج شش نفر نبودند . مراسم گرفت . یکی شأن طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند، زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند.
این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم .
چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم ، رفت و از بیرون پیتزا خرید، برای شام.
البته زیاد هیئت دونفری داشتیم . برای هم سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم.
بعد چای ، نسکافه یا بستنی می خوردیم ، می گفت :
« این خورد دنیا الان مال هیئته!»
هر وقت چای می ریختم می آوردم ، می گفت : «بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!»
زیارت جامعه کبیره میخواندیم اما اصرار نداشتیم آن را تا ته بخوانیم
یکی دو صفحه را با معنی می خواندیم .
چون به زبان عربی مسلط بود ، برایم ترجمه می کرد و توضیح می داد.
کلا آدم بخوری بود.
موقع رفتن به هیئت ، یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه ، بستنی یا غذا ..
گاهی پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد.
در مسیر رفت و برگشت ، دهانمان می جنبید . همیشه دنبال این بود برویم رستوران ، غذای بیرون بهش می چسبید.
من اصلا اهل خوردن نبودم ، ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد.
عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت می برد . جنس علاقه اش با بقیه خوراکی ها فرق داشت.
چون قیمه ، امام حسین (ع) و هیئت را به یادش می انداخت کیف می کرد.
هیئت که می رفتیم ، اگه پذیرایی یا نذری می دادند ، به عنوان تبرک برایم می آورد.
خودم قسمت خانم ها می گرفتم ، ولی باز دوست داشت برایم بگیرد.
بعد از هیئت رأیة العباس با لیوان چای ، روی سکوی وسط خیابان منتظرم میایستاد .
وقتی چای و قند را به من تعارف می کرد ، حتی بچه مذهبی ها هم نگاه می کردند.
چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هاشون به شوهرهایشان می گفتند :«حاج آقا یاد بگیر ، از تو کوچک تره ها!»
خیلی بدش می آمد, از زن و مردهای جوانی که در خیابان دست در
دست هم راه می روند می گفت:(مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟)
ولی ابراز محبت های این چنینی می کرد و نظر بقیه هم برایش مهم
نبود.
حتی می گفت: (دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن.)
اعتقادش این بود که خط کش اسلام کار کن.
پدرم می گفت:( این دختر قبل ازدواج خیلی چموش بود. ما می گفتیم
شوهرش ادبش
می کنه. ولی شما که بدتر از اون رو لوس کردی!) بدشانسی آورده
بود.
با همه ی بخوری اش, گیر زنی افتاده بود که اصلاً آشپزیی بلد نبود.
خودش ماهر بود.
کمی از خودش یاد گرفتم. کمی هم از مادرم.
ابگوشت مرغ و ماکارونی اش حرف نداشت. اما عدسی را از بس
زمان دانشجویی برا هیئت پخته بود, از خانم ها هم خوشمزه تر
می پخت. املتش که شبیه املت نبود.
نمی دانم چطور همه ی موادش را این طور میکس می کرد,همه چیز
داخلش پیدا می شد
یادم نمی رود اولین باری که عدس پلو پختم.
نمی دانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج. برنج آب داشت
,آب عدس هم اضافه کردم,شفته پلو شد وقتیی گذاشتم وسط سفره
خندید, گفت:(فقط شمع کم داره که به جای کیک تولد بخوریم!)اصلاً
قاشق فرو نمی رفت داخلش. آن را برد ریخت روی زمین که پرنده بخورد و رفت پیتزا خرید.
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
📌 کانال خبری و اطلاع رسانی بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی یزد
https://eitaa.com/joinchat/3536978118Cf262214aed