✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پنجم
💠 قد بلند و قامت ظریفش تمام قاب نگاهم را پر کرد و بهنظرم همه راه را دویده بود که نفسنفس میزد :«مادرش میگه همین آب معدنیهایی که #سپاه اورده رو بهش میداده!» و نمیخواست مستقیم نگاهم کند که چشمش به کودک ماند و با همان لحن لطیفش پرسید :«عفونت کرده؟»
نمیخواستم #اشکهایم را ببیند که دستپاچه به صورتم دست میکشیدم و همین دستهای لرزان بیشتر دلم را رسوا میکرد.
💠 در این لباس حتی از آن شب هم #مهربانتر شده بود و نمیشد اینهمه تپش قلبم را پنهان کنم که صدایم در سینه فرو رفت و یک کلمه پاسخ دادم :«نمیدونم.»
از نگاه سرگردانش پیدا بود از این پرستار بیدست و پا ناامید شده که به پشت سر چرخید و همزمان اطلاع داد :«من میرم #نماز و برمیگردم میبرمش!» و دوباره مقابل چشمانم از چادر بیرون رفت.
💠 در تمام این سه سال، این لحظه برایم مثل #رؤیا بود و حالا که برابرم جان گرفته بود، حتی نشد اشکهای آن شب را به خاطرش بیاورم و زبانم بنده آمده بود که نورالهدی وارد چادر شد.
هنوز رطوبت #وضو به صورت مهربانش مانده و زیر لب ذکری میگفت که گیجی چشمانم، نگاهش را گرفت و میان ذکرش به حرف آمد :«چی شده آمال؟»
💠 دیگر طاقت گریههای مظلومانه این کودک را نداشتم که با دستم اشاره کردم به او برسد و با حالی که برایم نمانده بود از چادر بیرون رفتم.
آوای #اذان ظهر از بلندگوی یکی از خودروهای سپاه بلند شده و من میان اینهمه آب و گِل دنبال او بودم که چشمم هر طرف میگشت و در این روز بهاری #خوزستان، فقط شبهای سیاه #فلوجه را میدیدم.
💠 سه سال پیش فلوجه آزاد شد و همان زمان سه سال از سقوط فلوجه به دست #داعش میگذشت.
شهری که از زمان حمله #آمریکاییها، بهشت #تکفیریها و #بعثیها شده و حضور همین دشمنان تشنه به خون #شیعه، زندگی معدود خانوادههای شیعه در این شهر را جهنم کرده بود.
💠 فلوجه زاویه سوم مثلث #بغداد و #کربلا بود و از همین نقطه، این دو شهر و حتی مسیر #اربعین را با خمپاره میکوبیدند و هر روز شیعیان کربلا و #کاظمین، قربانی عملیاتهای انتحاری #تروریستهای حاضر در این منطقه میشدند.
هنگام حمله #داعش هم با خیانت بعثیها، فلوجه بیهیچ مقاومتی به استقبال داعش رفت و از همان ابتدا جوانان بسیاری از خانوادههای #بعثی سرباز داعش شدند.
💠 در اولین جشن بیعت سران عشایر بعثی در فلوجه با #ابوبکر_البغدادی، به جای گوسفند یکی از اسرای ارتش #عراق را مقابل پای شیوخ بعثی کشتند.
البته این تنها برای جشن بیعت بود و همان روزهای اول، چهارصد نفر از سربازان ارتش را با شلیک مستقیم گلوله به سرشان #اعدام کردند و جسد همه را در گودالی روی هم ریختند.
💠 دیگر از سرنوشت باقی اسرای ارتش بیخبر بودیم و هنوز نمیفهمیدیم چه بلایی سر این شهر آمده تا روزی که داعش #عروس و #دامادی را با بستن مواد منفجره به بدنشان تکهتکه کرد.
در فلوجه هم مثل #موصل و دیگر شهرهای تحت تصرف، داعش قوانین خودش را اجرا میکرد و جرم این زن و شوهر جوان تنها عدم ثبت ازدواجشان در دفتر شرعی داعش بود که به وحشیانهترین شکل ممکن اعدام شدند.
💠 آن شب از بیمارستان به خانه برمیگشتم، ضجههای دختر بیچاره را میشنیدم که بیرحمانه او را برای محاکمه در خیابان میکشیدند، دامادش را از پشت سر با فشار اسلحه هل میدادند و باز گمان نمیکردم سرانجام آن محاکمه، پارهپاره شدن پیکرهایشان باشد.
البته اولین بار برایمان باورکردنی نبود و دیگر عادت کرده بودیم که اگر داعشیها دختر و پسر جوانی را در شهر با هم ببینند و صورت آن دختر برایشان دلپسند باشد، به هر بهانهای پسر را دست بسته با شلیک گلوله به سرش اعدام میکنند و دختر را به #کنیزی میبرند.
💠 گروهی از نیروهای داعشی تحت عنوان پلیس مذهبی در شهر و بازار میچرخیدند که روبنده برای زنان اجباری بود، قد شلوار مردان نباید از مچ کوتاهتر میشد و هر کس خلاف این قوانین رفتار میکرد، مقابل چشم مردم شلاق میخورد و شاید زندانی میشد.
#زندانهای داعش قفسهایی به ارتفاع یک متر بود که مردم بیگناه را به مدت طولانی در آن حبس که نه، مثل زبالهای مچاله میکردند تا استخوانهایش همه در هم خرد شود.
💠 حتی ما در بیمارستان با همان روپوش سفید پرستاری، مجبور بودیم شال مشکی بپیچیم و تمام مدت با روبنده کار کنیم که نه فقط در شهر که در تمام بیمارستانها مغز خشک و وحشی #داعش حکومت میکرد...
#ادامه_دارد
#سپر_سرخ
#رادان
#حجاب_بالندگی
#تولیدی_عس_زنجان
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
#تولیدی_عس_زنجان
🌹روابط عمومی پلیس🌹
🆔@PR_Police
✅🌹زندگی نامه شهید مهدی باکری🌹
5⃣قسمت پنجم نقش شهید مهدی باکری در جنگ تحمیلی ۸سال دفاع مقدس[قسمت دوم]
اما به مقر بی سیم بسیج عازم شدند و در عملیات رمضان که نبردی بی امان در خاک عراق انجام شد فرماندهی تیپ عاشورا را به عهده گرفت.
شهید مهدی باکری این بار نیز مجروح شد، اما در هر مجروحیت، مصمم تر از همیشه و بدون خستگی در مقابل تجهیزات، سازماندهی، هدایت نیروها و طراحی عملیات احساس مسئولیت می کرد.
فرماندهی سپاه او در عملیات عاشورا و فداکاری رزمندگان، منجر به آزاد سازی استراتژیک بخش بزرگی از خاک ایران اسلامی شد.
شهید باکری در عملیات والفجر مقدماتی و فجر یک، دو، سه و چهار به عنوان فرمانده لشکر عاشورا، در کنار شجاعان و فداکاران بسیج، در انجام وظیفه و مبارزه با متجاوزان، آمادگی جسمانی و ایثارگری همه جانبه را به نمایش گذاشت.
عملیات خیبر هنگامی رخ داد که برادرش حمید به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
اما او علیرغم محبت و علاقه ای که به حمید داشت، بدون ابراز تأسف با خانواده اش تماس گرفت و اظهار داشت: حمید شهید شد و این فیض الهی است، که خانواده ما را در بر می گیرد.
همچنین شهید مهدی باکری در نامه ای به خانواده اش نوشت: به حمید حسادت می کنم که با اراده راه کربلا را دنبال میکند و شهادت ادامه می یابد تا اسلام پیروز شود.
نقش شهید باکری و لشکر دلاور حماسه ساز عاشورا در عملیات خیبر و تصرف جزیره مجنون و مقاومت در دفاع از خاک وطن در مقابل دشمن بسیار مهم و حیاتی بود.
در مرحله آماده سازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به کندی می گذشت، اما مهدی با جدیت تمام نیروها را برای نبرد، تحریک و تشویق می کرد.
🌹شهید مهدی باکری در جایگاه یک استاد کامل تمامی مردان و عارفان و دلاوران رزمنده را هدایت و رهبری می کرد.
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگی_نامه_شهید_مهدی_باکری
#پلیس_ترازانقلاب
#قسمت_پنجم
#ادامه_دارد
#تولیدی_عس_کردستان
✅🌹زندگینامه شهید بروجردی🌹
5⃣قسمت پنجم
سخنان مقام معظم رهبری در مورد شهید محمد بروجردی:
«... مرحوم شهید بروجردی بسیار فعال بود. یکبار در سال ۱۳۵۹ یا اوایل ۱۳۶۰ رفتم منطقه غرب. ایشان آن وقت در باختران بود و من از نزدیک شاهد کار او بودم.
اما چیزی که از شهید بروجردی در آنجا احساس کردم و یک احترام عمیقی از او در دل من بوجود آورد، این بود که دیدم این برادر، با کمال متانت و با کمال نجابت، به چیزی که فکر می کند، مسئولیت و وظیفه است. برخی با احساسات شخصی و گروهی فکر میکردند یک نفر که با او موافقند، او را تقویت کنند و کسی را که با او مخالفند، با او مخالف کنند.
اما شهید بروجردی هیچ گونه حرکتی که از آن حرکت، آدم احساس کند که در آن کار شکنی یا مخالفتی هست، انجام نمی داد و این، علاقه من به این شهید عزیز را خیلی بیشتر کرد.
من تصور می کنم روحیه آرامش و نداشتن حالت ستیزه جویی با دوستان و گذشت و حلم در مقابل کسانی که تعارض های کاری با او داشتند نشانه آن روح عرفانی شهید بود.
معاشرت که بتوانم جزئیات حالات عرفانی او را بدست بیاورم، متأسفانه نداشتم؛ ولی برخورده و رفتارها نشان دهنده معنویات و روحیات افراد هستند.»
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگی_نامه_شهید_بروجردی
#دفاع_مقدس
#مسیح_کردستان
#قسمت_پنجم
#ادامه_دارد
#تولیدی_عس_کردستان
✅🌹زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم🌹
🇸🇩کسی که میخواست اسرائیل را نابود کند 🇸🇩
قسمت پنجم🇮🇷🇮🇷
💠آغاز زندگی مشترک؛ ۱۳۶۱
👈پدر حاج حسن (محمود طهرانیمقدم) در سال ۱۳۶۱ از دنیا رفت و حسن با وجود مشغله فراوان در جنگ با اصرار خانواده، زندگی مشترک را آغاز کرد.
💠راهاندازی فرماندهی موشک سپاه؛ آبان ۱۳۶۲
👈روایت سردار زهدی: «آبان سال ۱۳۶۲ به برادر حسن طهرانیمقدم که صاحب ایدههای بزرگی در این زمینه بود، ماموریت راهاندازی و سازماندهی "فرماندهی موشکی زمین به زمین سپاه" محول شد».
💠شلیک توپ به سمت بصره؛ بهمن ۱۳۶۲
👈حضرت امام(ره) با مقابله به مثل حملات موشکی عراق موافقت کردند.
جمهوری اسلامی ایران در آن زمان فاقد سامانه موشکی بود و مقابله به مثل، تنها در سطح توپخانهای صورت میگرفت.
در جلسهای که سردار مقدم به عنوان فرمانده توپخانه سپاه حضور داشت، قرار شد شهر بصره با توپهای ۱۳۰ میلیمتری که حداکثر برد آنها ۲۸ تا ۳۰ کیلومتر بود، مورد حمله توپخانهای قرار گیرد.
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگینامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#پدر_موشکی_ایران
#ایران_قوی
#قسمت_پنجم
#تولیدی_عس_کردستان
✅خاطرات همرزمان حاج قاسم
🌹قسمت پنجم
روز سوم، چهارم عملیات بیتالمقدس) ساعت هشت صبح وارد کانال شدیم. کانالی بسیار بزرگ با ارتفاع تقریباً دو متر که پر از مین بود. عراقیها این کانال را پر از مین کرده بودند و در دو سمت کانال و انتهای کانال استقرار داشتند.
ما وارد کانال شدیم، چون روز بود دشمن کمتر شک میکرد، من به برادر منصور جمشیدی گفتم «مواظب باش پایت روی مین نرود.» جای چنگک های بیل که زمین را برداشته بود، فاصله بین دو ناخن بیل یک مقداری بلند بود، ما روی همین زمین های بلند حرکت میکردیم، سفت بود و احتمال میدادیم که مین زیر این خاکها نباشد.
بقیهی دو طرف کانال پر بود از مینهای والمرو، مینهای گوجهای، آنجا شناسایی کردیم، وقتی آدم جلو میرود هر لحظه کشش بیشتر میشود برای جلوتر رفتن.
در انتهای کانال سنگری نمایان شد. چون مستقیم بود ما سنگر آن ها را میدیدیم و آن ها ما را میدیدند. چاره ای جز این نبود، ما با اتکاء به کناره کانال سنگر را زیر نظر گرفتیم.
#خاطرات_همرزمان_حاج_قاسم
#شهید_القدس
#قهرمان_مردم
#تولیدی_عس_کردستان
#عس_سنندج
#قسمت_پنجم
✅زندگینامه امام خمینی
🔴قسمت پنجم
حاصل ازدواج آیتالله سید مصطفی موسوی و هاجر خانم سه پسر و سه دختر بود. سید مرتضی (معروف به پسندیده) برادر امام خمینی از علمای جلیلالقدر که در ۲۲ آبان ماه ۱۳۷۵ در سن ۱۰۰ سالگی در قم درگذشت و پیکر وی پس از تشییعی باشکوه اقامه نماز میت توسط مرحوم آیتاللهالعظمی محمدتقی بهجت، در مسجد بالاسر واقع در جوار حرم حضرت معصومه(س) به خاک سپرده شد. برادر دیگر امام آقا سید نورالدین (هندی) که در مرداد ۱۳۵۵ به رحمت ایزدی پیوست. سه دختر آیتالله سید مصطفی عبارتند از: فاطمه خانم، آغازاده خانم، مولود آغا خانم.
#زندگینامه_امام_خمینی
#تولیدی_عس_کردستان
#شهرستان_سنندج
#قسمت_پنجم
🌹نقش زنان در شکل گیری و پیشرفت انقلاب اسلامی از منظر امام:
۵. نقش زنان در جامعه
زنان، علاوه بر اینکه در جامعه می توانند تأثیر مستقیم داشته باشند، با نگهداری و تربیت فرزندان و همچنین تأثیرگذاری بر شوهر، بر جامعه تأثیر غیر مستقیم نیز دارند و از طریق فرزندان و شوهرش، زنان و مردان خوبی را به جامعه تقدیم می کند. امام خمینی (س) در این مورد فرموده است:
🌹«زن یکتا موجودی است که می تواند از دامن خود افرادی به جامعه تحویل دهد که از برکاتشان یک جامعه، بلکه جامعه ها به استقامت و ارزشهای والای انسانی کشیده شوند و می تواند بعکس آن باشد.»
#زن_در_تراز_انقلاب
#انقلاب_مردم
#قسمت_پنجم
#تولیدی_عس_کردستان
#شهرستان_سقز
45.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند"فلسطین یا اسرائیل"
#قسمت_پنجم
♨️دلایل عدم اقدام کشورهای عربی و اسلامی علیه اسرائیل؟
#فلسطین_غزه
#طوفان_الاقصی
#تولیدی_عس_خراسانجنوبی
✅نقش معلمان در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
5⃣قسمت پنجم
امام خمینی(ره) بود که به عنوان اولین معلم انقلاب با بازخوانی متون اسلامی به طراحی هویت جدیدی همت گماشت.رسالت اولیه امام خمینی در سالهای اول شروع مبارزه، آگاهی دادن به مردم و ایجاد تحول در فکر و ذهن آحاد جامعه بود تا با طرد ارزشهای غربی به سوی باورها و اعتقادات دینی و بومی خویش رجعت کنند و با زدودن گرد و غبارِ از خود بیگانگی و خودباختگی در مقابل فرهنگ غربی، خودباوری و اعتماد به نفس را جایگزین آن نمایند.به بیانی بهتر همانگونه که پیامبر گرامی اسلام(ص) با بهره گیری از قدرت معنوی و زمینههای سیاسی و دینی، مدیریت فرهنگی زمان خویش را رهبری و رهنمون کرد و با متحول نمودن انگیزهها و اهداف عرب عصر جاهلی به آن جهت معنوی داد و جامعه را بر مبنای ارزشهای الهی احیاء نمود.
بعد از آن میتوان از کسانی مانند دکتر علی شریعتی و آیت الله مطهری به عنوان معلمان برجسته و صاحب اندیشه اشاره کرد که در بحران هویتی که حاصل گفتمان غربگرایانۀ دولت پهلوی بود، به بازشناسی هویت ایرانی- اسلامی توجه کردند و در قالب خطابه و نوشته اقشار مختلف جامعه و به ویژه جوانان را به آرمان شهر دینی رهنمون نمودند.
آیت الله مطهری یکی از مهمترین نظریه پردازان روحانیت انقلاب در بحثها و آثار خود زیرساختهای فکری و مبانی فلسفی اسلام را تعمیق و بیان نمود و عصر انتظار را سازنده، تعهدآور، نیرو آفرین و تحرک بخش خواند و اسلامیت و ایرانیت را در خدمت متقابل با یکدیگر تعریف کرد.
#انقلاب_مردم
#تولیدی_عس_کردستان
#شهرستان_سنندج
#قسمت_پنجم
#ازعشق_تاپاییز
استاد همچنان مو به مو درس میداد
و من غرق افکار خودم بودم. یه کاغذ برداشتم و شروع کردم به نقاشی کشیدن. از کلاس فقط یه صدای استاد بود که تو گوشم وز وز میکرد. یه چند باری هم علیرضا با گوشهی دستش به من میزد و خلوتم به هم میخورد.
اصلا حواسم به استاد نبود
ته کلاس نشسته بودم و به خیال خودم استاد من و نمیبینه
ناغافل صدای استاد بلند شد
-شما بیا پا تخته
خیالم راحت بود که مخاطب استاد من نیستم
بدون اینکه سرمو از برگه بردارم مشغول نقاشی کشیدن و خطخطی کردن برگه شدم
صدای استاد بلندتر شد
-اقا با شمام
به خودم گفتم نکنه با من باشه
علیرضا با پیس پیس کردن و ایماء و اشاره به من فهموند که مخاطب استاد منم.
با دلهره از جام پاشدم
-ببخشید استاد با منید؟
استاد یه دستی به عینکش زد و گفت
-بیا پا تخته و موضوع بحث رو در قالب مثال توضیح بده
-من استاد؟؟؟
-بله شما
یه نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم
-چشم
علی هم که با دستش لبخندشو پنهان کرده بود رو مخم بود. با بسمالله و صلوات رفتم جلو سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم.
استاد یه چند قدمی نزدیکتر شد و گفت
-شروع کن موضوع بحث رو در قالب مثال توضیح بده
با حالت مظلومانه ای گفتم
-ببخشید استاد میشه بگید موضوع بحث چیه؟؟
با این حرفم کلاس از خنده رفت رو هوا
استاد هم لبخندی زد و گفت
-عجب پس نمیدونی موضوع بحث چیه راستشو بگو داشتی به چی فکر میکردی
-به هیچی استاد
-گفتم راستشو بگو اگه راستشو بگی میگم بنشینی منفی هم بهت نمیدم
یه نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم
-راستش..... به یکی از دوستام اسمش محمدمهدیه تازه باهم آشنا شدیمبهتر از شما نباشه خیلی مرد خوبیه مثل خودمون طلبهست.....
تا تونستم بیوگرافی محمد و بهش دادم اونم قانع شد و با یه بفرمایید استاد رفتم سرجام نشستم
کلاس که تموم شد
با پیشنهاد من رفتیم حرم نماز ظهر رو به امامت اقای مکارم شیرازی خوندیم خیلی حال داد زیارت با رفیق فابریکی مثل علی واقعا میچسبه .
#از_عشق_تا_پاییز
#خاطرات_یک_طلبه
#قسمت_پنجم
این داستان ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅زندگینامه شهید سید ابراهیم رئیسی
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
رئیسی از سال ۱۳۸۳ تا سال ۱۳۹۳، به مدت ده سال معاون اول قوه قضائیه بود. ایشان که دو رئیس قوه را در این سمت تجربه می کرد به عنوان یکی از مسئولان ارشد قضایی کشور مسئولیت سازماندهی و اداره تشکیلاتی این مجموعه را بر عهده داشت و از سال ۱۳۹۳ تا اسفند ۱۳۹۴ نیز به عنوان دادستان کل کشور خدمت نمود.
رئیسی از سال ۱۳۹۱ تا سال ۱۴۰۰ با حکم مقام معظم رهبری، دادستان ویژه روحانیت نیز بود.در سال ۱۳۷۶، ایشان به پیشنهاد برخی اعضای مؤثر جامعة روحانیت مبارز از جمله آیت الله مهدوی کنی و تصویب شورای مرکزی جامعه روحانیت به عضویت در آن شورا در آمد.
#زندگینامه_شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#تولیدی_عس_کردستان
#شهرستان_سنندج
#قسمت_پنجم
🔻زندگینامه شهید سید حسن نصرالله (دبیرکل حزب الله لبنان)
🔺قسمت پنجم
🇱🇧🇯🇴🇮🇶🇮🇷🇱🇧🇯🇴🇮🇶🇮🇷🇱🇧🇯🇴🇮🇶🇮🇷
حسن نصرالله تحصیلات مقطع ابتدائی را در زادگاهش سپری کرد و دورهٔ راهنمایی را در محلهای به نام سنالفیل در شرق بیروت گذراند. مقطع دبیرستان را در روستای البازوریه در جنوب لبنان به پایان رسانید و در سال ۱۹۷۶، در سن ۱۶ سالگی برای تحصیلات حوزوی به شهر نجف در عراق رفت و بعد از ۲ سال اقامت و تحصیل در این شهر، مجدداً به لبنان بازگشت و در مدرسهٔ الامام منتظر در بعلبک مشغول به فراگیری علوم حوزوی شد.
مشوق اصلی او برای عزیمت به نجف و فراگیری علوم اسلامی سید محمد غروی، امام جمعه شهر صور بوده است. نصرالله در سال ۱۹۸۹ برای تکمیل دروس حوزوی به قم رفت، اما با گذشت یک سال، به دلیل شدت تنشها در لبنان، به درخواست شورای حزبالله به بیروت بازگشت.
نصرالله با اتمام دورهٔ دبیرستان و همزمان با آغاز جنگ داخلی لبنان وارد جنبش امل شد و بهعنوان مسوول سازمانی جنبش شیعی امل در روستای البازوریه به فعالیت پرداخت. وی در زمان تحصیل در حوزه امام منتظر نیز به فعالیت سازمانی در جنبش امل میپرداخت که در همان زمان، بهعنوان عضو دفتر سیاسی آن انتخاب شد
#زندگینامه_شهیدسیدحسن_نصرالله
#حزب_الله_لبنان
#قسمت_پنجم
#خادمان_امین
#تولیدی_عس_کردستان
#شهرستان_سنندج
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم
#قــســمــتــ_پــنــجــم
#داســتــانــ_عــشــقــ_آســمــانــیــ_مــنــ
بــعــد از نــمــاز مــصــاحــبــه را ادامــه مــیــدهیــمــ.
خــانمــســلــیــمــانــے چــنــدثــانــیــه مــڪــث مــیــڪــنــد و ســپــس ادامــه مــیــدهد:
منــاصــلــا دخــتــر آرامــے نــبــودمــ
در ذهن هیــچ احــدالــنــاســے نــمــیــگــنــجــیــد آذر شــیــطــون همــســر یــڪ پــاســدار و در پــے آن همــســرش شــهیــد بــشــود.
یــادمــمــے آیــد دبــیــرســتــانــے بــودم
یــڪــبــار دوچــرخــه مــســتــخــدم مــدرســه را بــرداشــتــم و در حــیــاط مــدرســه دوچــرخــه ســوارے ڪــردم
آن روز هم از ســمــت مــدیــر دبــیــرســتــان هم از ســمــت خــانــواده تــوبــیــخ ســخــتــے شــدم.
بــے صــدا مــیــخــنــدمــ.
همــانــســال رشــتــه نــرم افــزار قــبــول شــدمــ
حــجــاب ڪــامــلــے داشــتــم امــا چــادرے نــبــودمــ.همــانــشــب ڪــه دانــشــگــاه قــبــول شــدم مــادرم بــرایــم چــادر گــرفــتــ
روے تــخــت دراز ڪــشــیــده بــودمــ،مــادرمــوارد اتــاق شــد و پــارچــه مــشــڪــے رنــگ را بــیــن مــن و خــودش پــهن ڪــرد...
مــیــتــوانــسمــحــدس بــزنــم پــارچــه مــشــڪــے رنــگ حــتــمــا چــادر اســتــ!
مــنــتــظرمــانــدم تــا مــادرم حــرف را شــروع ڪــنــد
مــادر هم خــیــلــے مــنــتــظــرم نــگــذاشــتــ:آذرجــان پــدرت دوســت داره حــالــا ڪــه دانــشــگــاه قــبــول شــدے تــو دانــشــگــاه چــادر ســرڪــنــیــ
عــجــولــانــه بــیــن ڪــلــام مــادر مــیــپــرم و مــیــگــویــم :فــقطــدانــشــگــاه دیــگــه؟!
"آرهفــقــط دانــشــگــاه"
غــافــل از ایــنــڪــه ڪــمــتــر از یــڪ ســال عــشــق مــحــمــد ڪــارے مــیــڪــنــد ڪــه خــود چــادر را انــتــخــاب ڪــنــم.
_مــحــیــا بــا ســرعــت بــه ســمــت مــا مــے آیــد و بــا لــحــن دلــنــشــیــن ڪــودڪــانــه اش مــیــگــویــد:مــامــانــبــریــم خــونــه؟
خــانمــســلــیــمــانــے دســتــش را روے ســر مــحــیــا مــیــڪــشــد:عــزیــزم تــا ۵دقــیــقــه دیــگــه مــیــریــمــ...
دســتــش را بــه ســمــت مــن مــے آورد و مــیــگــویــد:زهراجــان ان شــاءالــلــه ادامــش بــراے فــردا قــبــل از نــمــاز مــغــرب وعــشــا بــاشــه .
مــحــےاخــســتــه شــده
نــگــاهے بــه مــحــیــا ڪــه چــهره اش داد مــیــزنــد خــســتــه اســت مــے انــدازمــ:بــلــه،بــبــخــشــےدمــن غــرق داســتــان شــده بــودمــ،حــواسمــبــه مــحــیــا جــان نــبــود.
خــانمــســلــیــمــانــے دســت مــحــیــا را مــیــگــیــرد:نهعــزیــزم ایــرادے نــداره.
چــادرمــرا چــنــدبــار روے ســرم حــرڪــت مــیــدهم و مــرتــب مــیــڪــنــمــ:مــمــنــونمــاز لــطــف شــمــا.
بــوسهاے بــر گــونــه مــحــیــا مــیــزنــم و مــیــگــویــمــ:مــحــےاجــان خــدافــظ عــزیــزمــ.
مــوبــاےلــرا از داخــل ڪــیــف بــرمــیــدارم.نــام مــهدیــه را پــیــدا مــیــڪــنــم و ســریــع تــایــپ مــیــڪــنــمــ:ســلــامــ،خــســتهنــبــاشــے ڪــلــاســت ڪــے تــمــوم مــیــشــه؟
چــنددقــیــقــه ڪــه مــیــگــذرد صــداے زنــگ مــوبــایــلــم بــلــنــد مــیــشــود.
"ســلــامــ،ســلــامتــبــاشــے نــیــم ســاعــت دیــگــه حــرمــمــ"
مــوبــایــل را داخــل ڪــیــف مــیــگــذارم و زیــپــش را مــیــڪــشــمــ.
باقــدم هاے آهســتــه بــه ســمــت حــرم مــیــروم.بــوے عــطــر حــرم بــه مــشــامــم مــیــرســد.
#ادامــه_دارد
#قسمت_پنجم
#شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی
#تولیدی_عس_زنجان
نــام نــویــســنــده:بــانــویــمــیــنــودرے
🌹 #روابط_عمومی_پلیس 🌹
🆔 @PR_Police