💠♥️💠
♥️💠
💠
#part58
خودم را درآینه برانداز میکنم. لباس بلند آبی روشن،با آستین هاي
بلند و کلوش،با کمربند قرمز، طوري که نه گشاد است و نه برآمدگی
هایم را نشان میدهد. شال قرمز و صندل هاي قرمز را میپوشم.
ترجیح میدادم مشکی سر کنم،براي حال زار و تنهایی ام سیاه
بپوشم. اما منیر نگذاشت و گفت، سال تحویل نباید تیره بپوشم...
دستبندم را میبندم و کیف قرمزم را برمیدارم. قرآن کوچکم را
داخلش میگذارم تا لحظه ي آغاز سال نو،آرامش را از آن وام بگیرم.
موبایلم را برمیدارم و به عمو پیام میدهم:من دارم میرم عمو، برام دعا
کنید.
سریع جوابم را میدهد:مراقب خودت باش،کاش اونجا بودم...
آرزوي مرا گفت...کاش اینجا بودي عمو....
شالم را محکم و لبنانی سر میکنم و در آینه به خودم خیره
میشوم،بعد از دوسال،این اولین بار است که میخواهم دوباره به همان
جمع باز گردم. اضطراب در وجودم لانه میدواند.
مامان وارد اتاق میشود. نگاهی سرشار از یأس به سرتا پایم میاندازد و
میگوید:حداقل یه چیزي به صورتت بمال. بذا یه کم رنگ بیاد تو
صورتت.. از اتاق خارج میشود. پوست روشنم،رنگ پریده به نظر میرسد و لب
هایم خشک و بی روح شده. زیر لب میگویم:به قول حافظ:
(بهآب و رنگو خالو خط چهحاجترويزیبارا)
با سلام و صلوات،از خانه خارج میشوم .
خدایا خودم و دلم را به تو میسپارم .
و از همه مهم تر:
ایمانم را....
****.
مامان،دستش را دور بازوي بابا حلقه میکند و راه میافتند. زیر لب(الا
بذکر اللّه تطمئن القلوب) میگویم و پشت سرشان حرکت میکنم.
آشکارا،اضطراب در جانم دویده و حرکت پاهایم باتعلل و آرام است.
وارد ساختمان ویلا میشویم. هُرم گرما صورتم را گرم میکند. صداي
موزیک از دور میآید. خدمتکارها به استقبالمان میآیند و بارانی بابا و
پالتو و شال مامان را میگیرند. مامان دستی به موهایش میکشد و
مرتبشان میکند. خدمتکار به طرف من برمیگردد. پالتویم را درمی
آورم و به دستش میدهم. منتظر است،مامان به شالم اشاره
میکند:نیکی...
آرام لب میزنم:نهبه مرد میگویم:بفرمایید آقا
خدمتکار تعظیم کوتاهی میکند و چند قدم،عقب میرود. نگاهی به
خانه که نه،به کاخ روبه رویم میاندازم. شبیه قصر رویاهاست. من قبلا
هم اینجا آمده ام،سه سال پیش... آقاي رادان،صاحب ویلا و میزبان،به
همراه همسرش شهره به استقبالمان میآید. رادان دست هایش را باز
میکند و بابا را به گرمی در آغوش میگیرد. مامان و شهره هم یکدیگر
را بغل میکنند. بعد،رادان با مامان دست میدهد و بابا با شهره. حس
میکنم سرانگشتانم یخ زده اند. رادان به طرفم میآید:به به نیکی
جان،مشتاق دیدار
و دستش را دراز میکند،حس میکنم قفل کرده ام. همانطور که عمو
سفارش کرده،به روش اروپایی ها،دو طرف دامنم را میگیرم و تعظیم
میکنم. رادان ماتش برده، شهره دستش را دراز میکند و با تمسخر
می گوید:با من که دست میدي؟
به سردي چهار انگشتش را می فشارم.
صداي موزیک،کم است اما سوهان روحم شده..
رادان سرتا پایم را نگاه میکند و پوزخند میزند: قدیما این همه
سرمایی نبودي،چه پتوپیچ کردي خودتو.
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
#فراری