eitaa logo
کانال دوستان پاتوق
2.7هزار دنبال‌کننده
122.2هزار عکس
88.2هزار ویدیو
266 فایل
سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما سروران وبزرگواران کانال پاتوق بهترین جملات زیبا, مذهبی , واشعار وبهترین جملات ناب لینک کانال @Patoghedoostanha
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part135 شاید اصلا نباید وارد این مسائل میشدم.. نگاهم را از کفش هایم میگیرم و لحظه اي
💠♥️💠 ♥️💠 💠 سرم را پایین میاندازم و { استغفراللّه } میگویم. از چشم هایش باید ترسید... برق چشم هایش،مسخَم میکند. گارسون میرود و او،با چند سرفه گلویش را صاف میکند. سرم را بلند میکنم،میخواهد حرف هایش را بزند. نیکی ضعیف درونم را پشت نقاب نیکی قوي پنهان میکنم و گوش هایم را به او میدهم. :+حتما خیلی از درخواست من ، تعجب کردین... به هرحال ما هیچ شباهتی به هم نداریم. حس میکنم،لحنش با چاشتی تمسخر است. اخم میکنم. +:به هرحال،بهتر بود قبل از اینکه با عمومسعود صحبت کنم،با خودتون درمیون میذاشتم،ولی خب... شد دیگه... حتما قضیه ي شکایت پدربزرگ رو میدونین دیگه... شوکه میشوم،حس میکردم تنها راز خانوادگی،حضور مسیح باشد... شکایت پدربزرگ از کجا سردرآورد؟ :_شکایت پدربزرگ از کی؟ :+از باباي من و باباي شما..._:سر چی؟؟ :+سر اینکه بیست و پنج سال پیش،بی اجازه خونه و کارخونه رو فروختن... بلند میگویم :_چی؟ چند نفر به طرفمان برمیگردند،او اطراف را نگاه میکند و من خجالت میکشم. :+واقعا نمیدونستی؟ سرم را آرام،چپ و راست میکنم و به گوشه ي میز خیره میشوم. چیزي به ذهنم میرسد :_ولی عمووحید گفت که وکالت نامه داشتن.. :+داشتن... پدربزرگ هم خبر داشته... ولی خب،از قهر بابام و عمومسعودم خبر داره :_یعنی چی؟ :+پدربزرگ، اون موقع خودش اجازه داده بوده که کارخونه رو بفروشن... ولی الآن میگه یا محمود و مسعود با هم آشتی میکنن یا من ثابت میکنم کل اموالی که الآن دارن،مال منه :_مگه میشه؟ 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part136 سرم را پایین میاندازم و { استغفراللّه } میگویم. از چشم هایش باید ترسید... ب
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :+مثل اینکه میشه..وکیل گرفته و کلی مدرك پیدا کرده... به هرحال قضیه مال خیلی وقت پیشه، هیچکس هم حوصله نداره پیگیري کنه ببینه مدارك اصله،درسته یا نه... خلاصه،تخمین زدن که تقریبا بیشتر سرمایه و اموال منقول و غیرمنقول باباي من و باباي شما، متعلق به پدربزرگه پدربزرگ هم میگه اگه باهم آشتی کنید من از خِیرش میگذرم... پس علت عصبانیت و درگیري ذهنی بابا،این اواخر همین مسئله بود... چقدر از خانواده ام غافل بودم... حتی عمووحید هم آشفته بود... چرا من نفهمیدم... با صداي بلند فکر میکنم :_ولی این حقه بازیه.. +:آره حقه بازیه... ولی حتی تحت این شرایط هم، باباتون راضی به آشتی نمیشه... بابام،عمووحید،خود پدربزرگ،حتی مامانتون... کلی تلاش کردن... اما هیچ فایده اي نداشت... پدربزرگ هم فکر کرده قبل از مرگش کاري کنه،فکر کرده بلکه با این حیله،فَرَجی بشه... ولی بازم انگار نه انگار. 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part :+مثل اینکه میشه..وکیل گرفته و کلی مدرك پیدا کرده... به هرحال قضیه مال خیلی وقت
💠♥️💠 ♥️💠 💠 عمومسعود حاضر شد بره محضر و همه رو به نام پدربزرگ بزنه... پدرتون خیلی کینه اي عه.. سرم را بلند میکنم و تند،نگاهش میکنم.هیچکس حق ندارد راجع پدرم اینطور صحبت کند. :_اگه با شمام اونطور رفتار میکردن،به بابام حق میدادین.. بازهم پوزخند میزند +:باشه... حالا میرم سر اصل مطلب..یعنی....قضیه ي خواستگاري من....از شما... قیافه اش را جوري میکند،انگار خواستگاري در کار نیست... انگار میخواهد فیلم سینمایی تعریف کند. :+من فکر کرم چی کار میشه کرد که عموجانمون از خرشیطون پیاده بشه... :_مؤدب باشید لطفا... جدي نگاهم میکند،چشم هایش خالی از هر نوع حسی است،بیروح و سرد... آنقدر محکم اخم کرده ام که پیشانی ام درد میگیرد. انگار اخم هاي گره خورده ام،او را میترساند. از موضعش پایین میآید،زیر لب میگوید:+معذرت میخوام آرام گره از ابروهایم باز میکنم،اما همچنان چهره ام جدي است. مثل او. :+به هرحال،موضوع،سر میلیاردمیلیارد پوله...من فهمیدم،تنها راه نفوذ به قلعه ي محکم عمومسعود،دخترشه.. یعنی...شما...گفتم شاید بشه با یه ازدواج صوري... یعنی الکی عمومسعود رو راضی به آشتی کرد... این بار نوبت من است که پوزخند بزنم :_شما خیلی فکر مزخرفی کردین... اگه باباي من دوست نداره آشتی کنه،منم کمکش میکنم که آشتی نکنه... از جا بلند میشوم و برمیگردم. صدایش از پشت سرم میشنوم. :+خیال میکردم پدربزرگ رو دوست داري... گفته این آخرین خواسته اشه..قبل از مرگش.. نگران برمیگردم :_ولی حال پدربزرگ که خوبه.. :+نیست... دکترا جوابش کردن...روزاي آخر عمرشه.. واسه همین مرخص شده.. 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part عمومسعود حاضر شد بره محضر و همه رو به نام پدربزرگ بزنه... پدرتون خیلی کینه اي
💠♥️💠 ♥️💠 💠 بغض میکنم.. :_آخه عمــــو وحید.... رفتن پدربزرگ،او را از پا درمیآورد... روي صندلی،میشکنم... مسیح هم مینشیند.. دلم نمیخواهد ضعیف به نظر بیایم،اما عمووحید،نقطه ضعف من است... اگر پدربزرگ برود،اگر بدون رسیدن به آخرین خواسته اش برود... اگر عمووحید بفهمد من میتوانستم کاري کنم و نکردم... اشک ها،به مقصد زمین از هم سبقت میگیرند. دستم را سایبان چشمم میکنم و صورتم را پشت پرده اش پنهان. بی صدا گریه میکنم. جعبه ي دستمال کاغذي را روبه رویم میگیرد. بی توجه به او،اشک هایم را با سرانگشت میگیرم و از کیفم دستمال درمیآورم. صداي افتادن چیزي میآید،توجه نمیکنم. چشم هایم را خشک میکنم . دست هایش را در هم گره کرده و سرش را پایین انداخته...ناگاه سرش را بالا میآورد و چشم در چشم میشویم. باز هم برق چشم هایش،تسخیرم میکند... به خودم میآیم. سرم را پایین میاندازم. گلویم را صاف میکنم. :_من،کمک میکنم که بابام با عمومحمود آشتی کنن نگاهش میکنم. بازهم چهره اش ساکن و جدي است. انگار هیچ اشتیاقی به شنیدن ندارد... انگار نه انگار... انگار اصلا برایش مهم نیست من قبول کنم یا نه... :_ولی پیشنهاد شما،بدترین انتخابه... آشتیشون میدیم ولی با روش منطقی :+قهوه تون سرد شد.. این آدم،چرا اینقدر خونسرد است؟ آرامشش دیوانه ام میکند... انگار نه انگار که من همین الآن،پیشنهادش را رد کردم... انگار نه انگار :_ممنون،صرف شد.. بااجازه تون بلند میشوم و چادرم را مرتب میکنم. 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part بغض میکنم.. :_آخه عمــــو وحید.... رفتن پدربزرگ،او را از پا درمیآورد... روي
💠♥️💠 ♥️💠 💠 او هم بلند میشود.. پیراهن مردانه ي سرمه ایـپوشیده،با شلوار همرنگش. کاپشن بادي زرشکی،سرمه اي اش را از صندلی آویزان کرده. :+به هرحال دوباره فکر کنین... نذاشتین من حرفم رو کامل بزنم...متاسفانه خیلی وقت نداریم... :_خدانگه دار :+خداحافظ حتی پیشنهاد نمیدهد که مرا برساند! هرچند،اگر هم میداد من رد میکردم... این از راز اول... حالا مانده قرار ملاقاتم با حاج خانم... نگاهی به ساعت میاندازم. امروز دیگر کلاس ندارم. راه خانه ي فاطمه را پیش میگیرم. * فاطمه،برایم آب انار میریزد و لیوان را دستم میدهد. :_ممنون جواب نمیدهد.میدانم مشغول است،مشغول حرص خوردن :+نیکی من نمیفهمم... تو باید فنجون قهوه رو رو لباسش میریختی...:_فاطمه من نمیتونم مثل تو باشم...تو یه جورایی خیلی... :+باشه..من عصیانگر...من لجباز... ولی پسره هرچی دلش خواسته گفته،تو پا شدي خیلی موقر و خانمانه بیرون اومدي.. لابد بابت قهوه ام ازش تشکر کردي دستم را زیر چانه ام میزنم و ابروهایم را بالا می دهم :_نوچ...یادم رفت... از کوره درمیرود :+واي...من نمیفهممت نیکی ...پسره میگه بیا الکی عروسی کنیم،لبخند میزنی. مامانت میگه باید فلان مهمونی رو بیاي،میگی چشم عمو وحیدت،همه چی رو ازت پنهون میکنه،زنگ میزنی میگی ممنون که نگفته بودین.. بابات میگه باید با اونی که من میگم ازدواج کنی.. سرم را پایین میاندازم،ادامه ي حرفش را میخورد. دستم را میگیرد و با لحن پشیمانش می گوید :+ببخش نیکی نمیخواستم ناراحتت کنم.. سرم را بلند میکنم،این واقعیت زندگی من است! :_نه تو راست میگی... واقعا من یه همچین آدمیام...ولی فاطمه...باید 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part او هم بلند میشود.. پیراهن مردانه ي سرمه ایـپوشیده،با شلوار همرنگش. کاپشن بادي زر
💠♥️💠 ♥️💠 💠 حرمت نگه دارم،زندگی من وتو خیلی با هم فرق داره...مامان و باباهامون خیلی متفاوتن... تو خیلی راحت با پدر و مادرت صحبت میکنیحرف دلت رو میفهمن،نگاهتون به آینده شبیه هم دیگه اس... ولی ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم... من،قبلا شبیه الآن تو بودم.ولی الآن،اینجوري بودنم به نفعمه.. نگاه فاطمه رنگ شرم دارد،اما تقصیر او چیست؟ مثل خواهر،نگران آینده ام است،درکش میکنم... اما من همین پوسته ي ساکت و گوشه گیرم را ترجیح میدهم. نگاهی به ساعت میاندازم،باید به مامان تلفن کنم و بگویم اینجا هستم. براي آن ها فرقی ندارد اما من وظیفه میدانم خبرشان کنم. دست میبرم تا موبایلم را بردارم،اما نیست.... فاطمه نگاهم میکند :+چی شده؟ :_موبایلم نیست،باید به خونه زنگ بزنم. موبایلش را روي پایم میگذارد :+بیا حالا با مال من زنگ بزن،پیداش میکنیم بعداموبایل را میگیرم و با لبخندي،از کارش قدردانی میکنم. جرعه اي از آب انار مینوشم و شماره ي خانه را میگیرم. * چادرم را سفت میکنم،حاج خانم را پشت یک میز دونفره میبینم. نفس عمیقی میکشم و به طرفش قدم برمیدارم. با دیدنم بلند میشود بازهم در سلام،پیش دستی میکنم و با هم دست میدهیم :_سلام،ببخشید که دیر شد :+سلام دخترم،خواهش میکنم،اتفاقا به موقع اومدي. بشین عزیزم پشت میز مینشینم و چادرم را مرتب میکنم. گارسون بالاي سرمان میایستد،حاج خانم با لبخندي،متین نگاهم میکند :+خب چی میخوري نیکی جان؟ :_من چیزي نمیخورم،ممنون :+مگه میشه آخه؟ :_باور کنین میل ندارم،ممنون حاج خانم به گارسون اشاره میکند :+لطفا کیک شکلاتی بیارید و قهوه. 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 گارسون یادداشت میکند،تعظیم کوتاهی میکند و میرود. مشتاق به حاج خانم نگاه میکنم. :_شما....کاري داشتین با من؟؟ حاج خانم باطمأنینه و آرام نگاهم میکند. لبخندي کنج لبش نشسته :+حالا چه عجله ایه؟مگه کار داري؟ :_نه..کارخاصی ندارم ولی...راستش یه کم کنجکاو شدم.. :+نگران نباش.. گارسون با سینی جلو میآید و کیک و قهوه را روي میز میچیند. :+بسم اللّه دخترم... چنگال را برمیدارم و گوشه اي از کیک را میبُرم حاج خانم،کمی شکر داخل قهوه اش میریزد. کیک،خوشمزه است و تازه. در دل میگویم:فاطمه ي عاشق کاکائو جات خالی حاج خانم گلویش را صاف میکند،منتظر به دهانش چشم میدوزم :+راستش نیکی جان...منم جاي مادرت دخترم... میخوام یه سوالی ازت بپرسم،خواهشا با من رودربایستی نداشته باش... تو هنوزم جواب سیاوش رو راست و حسینی نداديتو...قصد ازدواج با سیاوش رو داري؟ صاف در چشم هایش خیره میشوم. سوالش شوکه کننده بود و من،حیرت زده ام.... قبل از اینکه چیزي بگویم،ادامه میدهد +:ببین دخترم....واقعیت اینه که با وجود سختگیري هاي پدر و مادرت،میشه گفت ازدواج تو و سیاوش تقریبا غیرممکنه... میخوام ببینم تو،با وجود مخالفت پدر و مادرت، موافق این ازدواج هستی یا نه؟ سرم را پایین میاندازم،در کمال صداقت میگویم :_نه... :+یعنی تو به سیاوش علاقه.... ناخواسته حرفش را قطع میکنم :_نه...قصد ازدواج من با آقاسیاوش کاملا عقلانی و منطقی بود... یعنی چطور بگم؟ من فکر میکردم ازدواج با ایشون،از همه نظر بهتره. خب نمیگم هیچ احساسی نبود... یعنی راستش... یه حس ضعیف بچگونه بود،که نمیتونم اسمش رو علاقه بذارم.باور کنین راست میگم سرم را بلند میکنم،لبخند رضاٻت روي لبهاي حاج خانم نقش بسته. 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part گارسون یادداشت میکند،تعظیم کوتاهی میکند و میرود. مشتاق به حاج خانم نگاه میکنم.
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :+پس کارمون راحت تر شد،بخور دخترم..بخور بغض کرده ام،نمیدانم چرا... کمی از قهوه ام را،همانطور تلخ مینوشم. دوباره نگاهم را به حاج خانم وصله میکنم متوجه سوال چشمانم میشود،فنجان قهوه اش را روي میز میگذارد و میگوید :+ببین دخترم،حدود یک ماه دیگه یه دوره ي آموزشی معماري و دکوراسیون داخلی تو کانادا برگزار میشه. از این دوره واسه شرکت هاي معتبر و مهندس هاي معروف دعوتنامه فرستادن. واسه شرکت وحید و سیاوش هم فرستادن. آرام میگویم :_میدونم،عمووحید گفته بود :+این دوره،خیلی مهمه و مدرکی که به شرکت ها و مهندسا میده،در سطح دنیا،معتبره. عموت و سیاوش تصمیم گرفتن،که سیاوش بره. این قضیه مال چهارماه پیشه. این دوره،نه فقط واسه سیاوش که واسه وحید و شرکتشون هم خیلی مفیده.این ها را هم میدانم. :+سیاوش داشت آماده ي رفتن میشد که یه دفعه.... ببین تا دوهفته،سیاوش باید مدارکش تحویل بده... وگرنه اسمش خط میخوره. :_خـــب چه کاري از من ساخته است؟ :+سیاوش به هواي تو مونده ایران... هرچقدر من و وحید بهش میگیم گوش نمیده... دیروز به من گفت که دیگه قید دوره و مدرك رو زده... باید بمونه ایران... نیکی جان،ببین حالا که پدر و مادر تو اینقدر مخالفن،تو هم که خب خودت گفتی سیاوش رو دوست نداري،این دوره هم که واقعا مهمه...در ثانی دخترعمه ي سیاوش هم به پاي سیاوش مونده و همه ي خواستگاراش رو رد می کنه..ببین دخترم،بیا و در حق من دختري کن،آب پاکی رو بریز رو دست پسر من... من سیاوش رو میشناسم،از بچگی همه ي انتخاباش یه دونه بود. به عنوان دوست،یا وحید یا هیچکس.. واسه شغلش یا معماري یا هیچ چی واسه همسرم که... فقط تو میتونی اونو از این مخمصه نجات بدي... 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part :+پس کارمون راحت تر شد،بخور دخترم..بخور بغض کرده ام،نمیدانم چرا... کمی از قهوه ا
💠♥️💠 ♥️💠 💠 به هرحال خودت پدر و مادرت رو میشناسی،ممکنه رضایت بدن به این وصلت ؟؟؟ سرم را تکان میدهم... محال است! حرف هاي عمووحید در سرم میپیچد... وقتی از دوره برایم میگفت و چشمانش برق شادي میگرفت: قرار شده من بمونم و بالا سر کارا باشم،سیاوش بره. مدرکش خیلی مهمه نیکی... هم از نظر اقتصادي هم اینکه بین رقبا، شرکت ما معتبرتر میشه... این واسه آینده ي کاري مون خیلی مهمه. :_حاج خانم من قبلا به پسرتون جواب منفی رو دادم... ایشون قبول نکردن نمیدانم چرا،ولی سیاوش را پسر حاج خانم خطاب کردم... +:میدونم دخترم... ولی خودت یه کاریش بکن... فقط از دست تو برمیاد...فقط تو میتونی دخترم... فقط تو... نگاهی به فنجان نیم پر میاندازم... چه روزي ! پر از قهوه هاي تلخ! سر تکان میدهم. نمیدانم دلم براي استیصال حاج خانم میسوزد،یا براي بلاتکلیفیسیاوش... در هرحال من میدانستم،خودم را براي چنین روزي آماده کرده بودم... بلند میشوم. :_ممنون از پذیرایی تون حاج خانم...نگران اون قضیه هم نباشین... من حلش میکنم حاج خانم به گرمی دستم را میفشارد :+ممنون دخترم...ممنون ... امیدوارم همیشه خوشبخت باشی :_بااجازه تون... از کافه بیرون میزنم. هوا رو به تاریکی میزند. دکمه هاي پالتویم را میبندم و راه خانه را در پیش میگیرم... باید فکر کنم. به همه چیز... به پدربزرگ،عمووحید،سیاوش...دخترعمه اش... او هم مثل من گناهی ندارد... نیاز به راه رفتن دارم،به گز کردن پیاده روها تا خانه. کلید را داخل کیف میاندازم و وارد خانه میشوم. اوضاع خانه،به نظر روبه راه نمیآید. 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید. به طرف سالن کشیده میشوم عمو رنگ به رو ندارد،با موبایل حرف میزند،منتهی انگلیسی... بابا دست به کمر زده و گاهی چیزي به عمو میگوید مامان نگران چشم به عمو دوخته... خودم را به نزدیک ترینشان میرسانم:مامان دستم را روي بازویش میگذارم :_چی شده مامان؟ مامان برمیگردد و سرسري نگاهی به من میاندازد +:حال پدربزرگ خوب نیست شوکه میشوم. مامان،ناگهان انگار متوجه چیزي شده به طرفم برمیگردد و فریاد میزند :+نیکـــــی سکوت کل خانه را میگیرد. عمو و بابا به طرفمان برمیگردند. نمیدانم چرا،اما عمو رنگش بیشتر میپرد. نگاه متعجبم را به هرسه ي آن ها میدوزم.. عمو لب میزند :چادر...ناخودآگاه دست روي سرم میگذارم... با چادر وارد خانه شده ام... آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم... عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روي گوشش میگذارد.. همچنان سکوت پابرجاست. نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من... عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد :_خداروشکر......برگشت.... بابا نفس راحت میکشد.. عمو خم میشود،روي زمین میافتد و سجده ي شکر به جا میآورد. از خوشحالی اش،لبخندي روي لبم مینشیند من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است... صداي بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاك فراموش کرده بودم... :_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردي با آبروي ما بازي کنی؟ لحنش خشمگین است،میترسم... 💠 ♥️💠 💠♥️💠‌
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید. به طرف سالن کشیده میشوم عمو رنگ به رو ن
💠♥️💠 ♥️💠 💠 عمو بلند میشود :مسعود... الآن حالت خوب نیست بذا بعدا حرف میزنیم... سرم را پایین میاندازم. شیشه ي بغضم میشکند و هزار تکه میشود، تکه ي نوك تیزش هم،خنجر میشود و در قلبم فرو میرود . لب هایم میلرزند و اشکم سرازیر میشود. بابا میخواهد به طرفم بیاید که عمو جلویش را میگیرد :_ولم کن وحید... اشک هایم را با دست میگیرم،میشوم نیکی عصیانگر شانزده ساله... دختري که کافی بود کسی ابروي بالاي چشمش را نشانه رود و نازك تر از برگ لطیف گل،نثارش کند. میشوم نیمه ي دیگرم که چند سالیست فراموشش کرده بودم. میشوم همان نیکی تندخو که با دستان خودم دفنش کرده بودم... :+بابا از این به بعد من همینم... من این شکلی ام... مامان جلو میآید:مگه دست خودته... اگه این شکلی دوست داري باشی دیگه حق نداري از خونه بیرون بري... :+نه مامان...من این شکلیام چون.... بابا کلامم را قطع میکند:_چهارسال پیش گفتم دور چادرو خط بکش یادته؟ مامان میگوید:درش بیار... نیکی درش بیار... بدون فکر،از دهنم میپرد :+ولی من شرط بابا رو قبول کردم... دوباره سکوت میشود سرم را پایین میاندازم،ناراحت نیستم از گفتنش... شاید اینطور بهتر باشد،به نفع همه... تمام مسیر را،فقط فکر کردم... عمو با غیظ میپرسد:چی؟؟؟ :+من....قبول میکنم که با مسیح ازدواج کنم صدایی از پشت سرم میآید،حس میکنم قلبم متوقف شده... :_سلام یعنی آنقدر دیوانه شده ام که صدایش را... سریع برمیگردم،پشت سرم ایستاده، با همان لباس هاي صبح؛ با همان چشم ها باز هم بدون احساس،سرد و بیروح... حس میکنم هم الآن است که قالب تهی کنم.. دوباره صدایش میآید:عمو جان،ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part عمو بلند میشود :مسعود... الآن حالت خوب نیست بذا بعدا حرف میزنیم... سرم را پایی
💠♥️💠 ♥️💠 💠 به طرفم برمیگردد،الآن است که روح از بدنم پرواز کند... براي چه آمده؟ آمده که چه بگوید؟؟ مسیح دست در جیب میکند و موبایلم را به طرفم میگیرد،کلام گرمش تعجبم را هزار برابر میکند و لبخند عجیبش کنج لب هایش و نگاهی که یادآور سرماي زمستان است.. :_صبح که با هم بودیم،گوشیت رو پیش من جا گذاشتی... آب دهانم را قورت میدهم و به زحمت موبایل را از دستش میگیرم... صبح که با هم بودیم؟؟این آدم با قصد و غرض آمده... همان لحظه صفحه ي موبایل روشن میشود، اس ام اس از طرف او!!! ناخواسته نگاهش میکنم، چشمان او به باباست،اما لبخندش کمی عمیق میشود. " بازي رو خراب نکن " سرم را بلند میکنم. نگاه عمو،عصبی است و بین من و مسیح در تلاطم. بابا،خوشحال به نظر میرسد و لبخند رضایت روي لب هایش نشسته...مامان هم درست مثل بابا،فقط گاهی نگاه هاي معنادار به من میکند و میخندد.. با خجالت سرم را پایین می اندازم. بابا جلو میآید:بیا مسیح جان،بشین... :_نه عموجان،با اجازتون من برم بابا میخندد:اي بابا تازه اومدي... کجا میخواي بري؟ :_وقت زیاده حالا.. خدمت میرسیم... بابا گرم و محکم با او دست میدهد: خیلی خوشحالم که اومدي..خیلی :_منم همینطور... خب عمومسعود،عمووحید،زنعموجون اگه اجازه بدین من دیگه مرخص بشم... مامان میگوید:خوش اومدي پسرم..خوش اومدي پسرم!!!! یادم نمیآید مامان من را دخترم خطاب کرده باشد.. صدایش باز میآید:خانم اگه امري نیست من برم؟ چند لحظه سکوت برقرار میشود. سرم را بلند میکنم... نگاه خشنود مامان و بابا به من است و مسیح،من را نگاه میکند...یعنی منتظر جواب من است ؟؟ یعنی مخاطبش من بودم؟ محال نیست اگر از شدت تعجب،شاخ دربیاورم! دوباره سرم را پایین میاندازم،صدایم لرزان است و پر از موج:به سلامت... مسیح میرود و مامان و بابا براي بدرقه ،همراهی اش میکنند... قبل از اینکه بیرون برود،برمیگردد و چند لحظه نگاهم میکند... دستم را به دیوار پشت سرم میگیرم تا نقش زمین نشوم.. خدایا؟!من چه کردم؟ * کیف و چادر را روي تخت میاندازم و دست چپم را روي صورتم میگذارم. این همه فشار،براي یک دختر نوزده ساله... مگر من چقدر طاقت دارم خدایا؟ موبایلم را برمیدارم. باید او را خبر کنم. باید شرایطم را برایش بگویم. اگر قبول نکند...واي خداي من... اگر زیر بار شرایطم نرود... اصلا...اصلا اگر قبول نکند،من هم نمیپذیرم... برایش پیام ارسال میکنم }باید باهاتون حرف بزنم{ 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part به طرفم برمیگردد،الآن است که روح از بدنم پرواز کند... براي چه آمده؟ آمده که چه
💠♥️💠 ♥️💠 💠 تقه اي به در میخورد و در باز میشود. برمیگردم. عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچوب در ایستاده. تا به حال،او را اینقدر خشمگین ندیده بودم. جلو میآید :_تو عقل داري؟جواب منو بده عقل داري؟؟ این چه کاري بود کردي؟؟اصلا معلومه داري چی کار میکنی؟؟ تو از مسیح چی میدونی؟؟ بغضم ناخواسته شکسته و گدازه هاي اشکم،از آتشفشان چشمم بیرون میزنند.. :+عمو؟ پشتش را به من میکند،میخواهم جلو بروم و دست روي شانه اش بگذارم اما صداي اس ام اس موبایلم میآید. برش میدارم،پیام از او! چقدر سریع،انتظارش را نداشتم. ]همون جایی که صبح بودیم نیم ساعت دیگه[ موبایل را روي تخت میاندازم،این آدم چقدر مرموز است... اصلا آدم است؟جن است؟شاید هم پري!!جلو میروم و چشم در چشم عمو میدوزم. :+عمو به من اعتماد کنین...من همه چی رو براتون توضیح میدم... فقط یه کم بهم وقت بدین.... حواسم به همه چی هست...مطمئن باشین.. عمو سرش را تکان میدهد. :_نمیتونم بسپارم به تو... باید با مسیح حرف بزنم.. :+عمو میشه من رو تا کافی شاپ سر خیابون برسونین؟ :_الآن؟؟نیکی ساعت هفته... :+ضروریه عمو مشکوك نگاهم میکند،چشمانم را میدزدم. :_باشه.. :+پس من نمازمو بخونم عمو از اتاق بیرون میرود،چادرنمازم را سر میکنم. قامت میبندم و تاریکخانه ي ذهنم را خالی میکنم،از هرچه جز خدایم...خودم را به دستان مهربان و مقتدر خدا میسپارم و جرعه جرعه، از شربت تقدیر الهی مینوشم... میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را باز 💠 ♥️💠 💠♥️💠‌
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part تقه اي به در میخورد و در باز میشود. برمیگردم. عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچ
💠♥️💠 ♥️💠 💠 میکند،برمیگردم. :_شما نه،عمو :+شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه به اتومبیلی که جلوتر پارك شده اشاره میکند. :_عمو همه چیز رو براتون توضیح میدم... فقط باید بذارین اول خودم باهاش صحبت کنم... عمو،مستأصل مانده،لبخند گرمی میزنم و از ماشین پیاده میشوم. بازهم چند دقیقه اي تا قرارمان مانده... میبینمش،به نظر آدم خوش قولی است. پشت همان میز صبح نشسته،لباس هایش همان، لباس هاي صبح... فقط،چهره اش کمی خسته به نظر میرسد. چشمانش را بسته،دستش را جلوي دهانش گذاشته و خمیازه میکشد. چقدر در این حالت شبیه بچه هاست.. پشت میز مینشینم،چشمانش را باز میکند. با دیدنم متعجب میشود،اما اصلا خودش را نمیبازد. سلام میدهم همانطور خشک و جدي،جواب سلامم را میدهد.:+سلام،مثل اینکه کارم داشتین؟؟ :_صبح گفتین حرف هاتون ناقص موند... پوزخند میزند :+بله نذاشتین که کاملش کنم... سعی میکنم مثل او،آرام باشم،یا حداقل آرام به نظر برسم. :_ببینین،قبول دارم صحبت هاي صبح،اصلا دوستانه نبود،ولیحالا اومدم واضح در موردش حرف بزنیم. چیزي نمیگوید،فقط نگاهم میکند.. نگاهش نه گرماي خاصی دارد و نه احساسی... سرد و بیروح است... از نگاهش فرار میکنم و حرفم را ادامه میدهم :_من امروز،تو موقعیتی قرار گرفتم،که اصلا دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم... ولی به پیشنهادتون فکر کردم... سرش را بالا و پایین میکند و با دست،به گارسون اشاره میکند :+صبح چیزي نخوردین...الآن چی؟ :_اگه میشه یه فنجون چاي خیري از قهوه هاي امروز ندیدم! 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part میکند،برمیگردم. :_شما نه،عمو :+شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه ب
💠♥️💠 ♥️💠 💠 رو به گارسون میکند :+دو تا چایی لطفا گارسون میرود. دوباره نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم. :+صبح،نشد ولی الآن از اول براتون میگم...ببینید من رفتم پیش عمومسعود... تاکید می کنم که من اینطور نگفتم ولی عمومسعود جوري برداشت کرد که انگار من و شما از قبل با هم آشناییم... یعنیچطور بگم؟ نگاهم میکند،کلافه سرش را تکان میدهد :+شد دیگه :_چی شد دیگه؟ :+صحبتامون جوري پیش رفت که عمو فکر کرد من و شما خیلی وقته با هم.... دوستیم... :_یعنی چی؟؟ :+من نمیخواستم اینطور بشه،ولی به نفعمون شد... پوزخند میزنم، چرا مامان و باباي من باور ندارند که من،مثل خودشان نیستم... :_مطمئنم بابام خوشحال شده وقتی فکر کرده من دوست پسردارم... این بار،پوزخند نمیزند،اما لبخند کم رنگی روي لبش مینشیند... خیلی کم رنگ... +:آره... واقعا خوشحال شد سرم را چپ و راست میکنم... ادامه می دهد :+نمیدونم چه اصرار مسخره ایه،در این مورد هم دردیم... مامان و باباي منم خیلی اذیت میکنن... اما من کلا اهل این جور مسخره بازیا و وقت گذرونیا نیستم...نه اینکه شبیه شما فکر کنم.. ولی از این کارم بدم میاد... تحقیري در کلامش،به چشم نمیآید... حرفش را ادامه میدهد :+براي همین وقتی اومدم خونه تون،اونجوري رفتار کردم که شک نکنن... :_فهمیدم :+و اما اصل پیشنهاد من... ببینید من و شما با هم ازدواج میکنیم،صوري .. با هم یه مدت تو یه خونه زندگی میکنیم،مثل دو تا همسایه... ولی هیچکس حقیقت رو 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part میکند،برمیگردم. :_شما نه،عمو :+شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه ب
💠♥️💠 ♥️💠 💠 رو به گارسون میکند :+دو تا چایی لطفا گارسون میرود. دوباره نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم. :+صبح،نشد ولی الآن از اول براتون میگم...ببینید من رفتم پیش عمومسعود... تاکید می کنم که من اینطور نگفتم ولی عمومسعود جوري برداشت کرد که انگار من و شما از قبل با هم آشناییم... یعنیچطور بگم؟ نگاهم میکند،کلافه سرش را تکان میدهد :+شد دیگه :_چی شد دیگه؟ :+صحبتامون جوري پیش رفت که عمو فکر کرد من و شما خیلی وقته با هم.... دوستیم... :_یعنی چی؟؟ :+من نمیخواستم اینطور بشه،ولی به نفعمون شد... پوزخند میزنم، چرا مامان و باباي من باور ندارند که من،مثل خودشان نیستم... :_مطمئنم بابام خوشحال شده وقتی فکر کرده من دوست پسردارم... این بار،پوزخند نمیزند،اما لبخند کم رنگی روي لبش مینشیند... خیلی کم رنگ... +:آره... واقعا خوشحال شد سرم را چپ و راست میکنم... ادامه می دهد :+نمیدونم چه اصرار مسخره ایه،در این مورد هم دردیم... مامان و باباي منم خیلی اذیت میکنن... اما من کلا اهل این جور مسخره بازیا و وقت گذرونیا نیستم...نه اینکه شبیه شما فکر کنم.. ولی از این کارم بدم میاد... تحقیري در کلامش،به چشم نمیآید... حرفش را ادامه میدهد :+براي همین وقتی اومدم خونه تون،اونجوري رفتار کردم که شک نکنن... :_فهمیدم :+و اما اصل پیشنهاد من... ببینید من و شما با هم ازدواج میکنیم،صوري .. با هم یه مدت تو یه خونه زندگی میکنیم،مثل دو تا همسایه... ولی هیچکس حقیقت رو 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال دوستان پاتوق
✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... 🌴🌴🌴💎🌴🌴🌴 ✍️نویسنده:
❇️*به مناسبت سالگرد آیت الله بهجت رحمت الله علیه:* ❌قسمت اول *یک هفته قبل از وفات مرجع العارفین حضرت آیت الله بهجت رضوان الله تعالي عليه دو‌ر آقا نشسته بودند ؛* *آقای بهجت فرمودند :* *امسال برای من ، مشهد خانه اجاره نکنید من امسال حرم امام رضا نمیروم .* *علی آقا ( پسر آقای بهجت ) گفت :* *حاج آقا ما فرستادیم همان ساختمان سابق در کوچه باقری را اجاره کنند .* *آقا فرمودند :* *زنگ بزنید و بگویید برگردند ، من امسال مشهد نمی روم .* *علی آقا از جا بلند شد و موضوع را به مادرش گفت ؛ مادرش گفت :* *آشیخ محمد تقی چی گفتید ؟* *آقای بهجت فرمود :* *سر و صدا نکنید ، من این هفته یکشنبه ساعت پنج بعدازظهر می میرم ؛ عمرم دیگه تمام شده .* *یک ربع مانده به ساعت پنج بیهوش شدند ؛ علی آقا ایشان را گذاشت داخل ماشین تا به دکتر ببرند ، یک لحظه آقا چشمانشان را باز کردند و آرام گفتند :* *نبرید ! نبرید !* *سر چهار راه بعدی که رسید* *آقا بلند شدند و دستشان را روی سینه گذاشتند و گفتند :* *" السلام علیک یا صاحب الزمان "* *و دقیقاً راس ساعت پنج از دنیا رفتند.* *آقا این یک هفته آخر عمرشان را شبها تا صبح بیدار بودند ، یک لحظه نخوابیدند ؛ روزها که برایشان غذا می آوردند یک لقمه می خورد و می گفت :* *" بسم الله و بالله و الیک اعود " خدایا به سوی تو میام .* *خانم شان میگفت : آقا یک حال دیگری داشتند ، قرآن می خواند و گریه می کرد و می گفت :* *خدایا خیلی قرآن را دوست دارم ، روز قیامت هم برام قرآن میاری ؟ بعد فرمود برام گریه نکنید .* *آقا صبح دوشنبه می آمدند حرم حضرت معصومه (س).* *علی آقا میگوید :* *صبح دوشنبه بعد از زیارت قبر آیات عظام* ، *آقا دست من را گرفتند و گفتند :* *پسرم من را اینجا دفن می کنند* .
🌸🍃🌸🍃 گزارشات و تصویری از قیامت کبری براساس آیات قرآن در آستانه ی قیامت با عظمت کوه ها از جا کنده می شوند(مرسلات 10) هرچند بزرگ و سنگین و ریشه دار باشند و آن گاه حرکت خود را آغاز می کنند(نبا21) چیزی نمیگذرد که کوه های بزرگ و کوچک با هم برخورد کرده و قطعه قطعه شده(الحاقه 14) صداهای مهیبی را بر سطح زمین خالی از سکنه طنین انداز می نمایند. قطعه های سنگ در فضا به هم میخورند و همچون گرد در هوا پراکنده(واقعه 6) و همانند پشم زده شده در می آیند(معارج 10) و در پایان آن همه کوه های سر به فلک کشیده به صورت سرابی در می آیند که گویا اصلا نبوده اند(نبا21) وقتی کوه ها که نگهدارنده ی زمین هستند نابود شوند،زمین سست گشته و زلزله های شدید و پی در پی آن را به لرزه در می آورد.(زلزال 1) زمین به شدت کوبیده شده(فجر23) هرچه را در خود پنهان دارد بیرون می ریزد(زلزال2) و در پایان زمین به شکل امروزی دیده نخواهد شد،هرچه هست،غیر از زمین امروزی است.(ابراهیم 47) اوضاع اسمانها و کواکب نیر بهتر از زمین نخواهد بود.خورشید با آنهمه عظمت و درخشندگی اش تاریک شده(تکویر1) به عمر بابرکت و ظولانی خود خاتمه می بخشد،به دنبال آن ماه نیز که شبهای زمین را همچون چراغی روشن می ساخت،سیاه و تاریک میگردد.(قیامت8) و در یک صحنه ی عجیب و باورنکردنی ماه و خورشید در یک جا جمع میگردند(قیامت 9) پس از آن ستارگان رو به تاریکی میروند(تکویر2) کواکب از هم فرو میپاشند(انفطار2) و تمام کهکشانها از نظم و مدار خود خارج گشته متلاشی میگردند. در آن زمان آسمان نیز سست شده(الحاقه 16) از جا کنده می شود(تکویر11) و به حرکت می افتد و همچون طوماری درهم میپیچد(انبیا102) آنگاه شکافهای فراوان بر پیکر آن وارد می شود(مرسلات 10) و در آخر،آنچه از اسمان باقی می ماند دود است(دخان 10) که همچون مسی گداخته شده(معارج 9) در آن فضای نامتناهی پراکنده می شود. حضور در قیامت پس از گذشت هزاران سال بار دیگر حضرت اسرافیل در صور خود می دمد اما این بار برای زنده شدن مردگان. ارواح به اجساد خود مراجعه می کنند. در یک لحظه،بی نهایت انسان را مشاهده میکنی که پا به عرصه ی قیامت گذاشته(زمر69) وسعت بی پایانی را سفیدپوش نموده اند. همه در بهت و حیرت بی اندازه به سر میبرند،هوا به شدت گرم احساس می شود به طوریکه عرق تا دهانها پایین می آید . مردم چنان در فشارند که هرکس جای پایی پیدا کند خوشحال می شود.(نهج البلاغه فیض ص300) چشمها از ترس به یک نقطه خیره می شود و دلها فرو میریزد ،حتی پلکها به هم نمیخورند.(ابراهیم 42) در آن روز اگر خوب به چشمهای اهل محشر نگاه کنی همه را گریان میبینی مگر چند گروه را: چشمهایی که بر مناظر حرام بسته شده بودند. چشمهایی که در راه فرمانبرداری از خدا،خالصانه بیداری کشیدند و چشمهای که از خوف پروردگار در دل شب اشک ریختند(وسایل،ج11ص179) و در آن میان جنایتکاران،کور و کر و لال و به صورت واژگون محشور شده اند.(اسرا97) در این لحظه صدایی در محشر طنین انداز میشود که: ای بندگان(مومن) من،امروز هیچ ترس و حزنی به خود راه ندهید....(زخرف 68) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💕💕خلقت نوری اهل بیت وشیعیان آنها ⭐️🍃 💜❗️ و سرشت 💎✨گفتم ای فرزند رسول الله در بین شیعیان شما کسانی هستند که شراب می‌خورند، دزدی می‌کنند، زنا و لواط می‌کنند، ربا می‌خورند و مرتکب کارهای زشت می‌گردند، نماز و روزه و زكات را سبک می‌شمارند و قطع رحم می‌کنند و گناهان کبیره رامرتکب می‌شوند پس این چگونه است و چرا این چنین است؟ امام در جواب فرمودند: ای ابراهیم آیا جز اینها سخن دیگری هم در سینه ات هست که قلیان کند و اراده ی گفتن آن را داشته باشی؟ عرض کردم بلی ای پسر رسول خدا. سخنی که بالاتر از اینهاست پس امام فرمودند: آن سخن چیست؟ عرض کردم یابن رسول الله در میان دشمنان شما و کسانیکه به شما ناسزا می‌گویند کسانی هستند که بسیار نماز می‌خوانند و بسیار روزه می‌گیرند و زکات میدهند و پی در پی در سفر حج و عمره هستند، به جهاد ترغیب می‌کنند و به نیکی و صله رحم پیشی می‌گیرند و حقوق برادران دینی خویش را به جا می‌آورند و مال خود را با آنان قسمت می‌کنند و از شراب و زنا و لواط و سایر زشتیها دوری می‌کنند پس اینها از کجاست و برای چیست؟ يابن رسول الله اینها را برای من تفسیر کن. دلیل آن را برای من آشکارا بیان فرما، که قسم به خداوند این موضوع فکرم را بیش از حد مشغول کرده و خواب را از چشمانم ربوده و دستانم را بسته و زندگی را بر من تنگ کرده است. امام که درود خداوند بر او باد تبسمی کرده و فرمودند: ای ابراهیم در ارتباط با موضوعی که پرسیدی، پاسخ شفا بخش و آشکارا و علمی نهان از خزینه‌های علم خداوند و اسرار او خواهی یافت. ای ابراهیم به من بگو که اعتقاد این دو گروه چگونه است؟ در جواب گفتم: ای پسر رسول خدا اگر به آن گروه از شیعیانتان که وصف نمودم، همه ی طلا و نقره ی موجود در بین مشرق و مغرب زمین عطا شود تا از ولایت و محبت شما دست بکشند و ولایت و محبت غیر شما را بپذیرند چنین نمی کنند حتی اگر بینی آنها با شمشیر زده شود و در این راه جان خویش را از دست بدهند. و اگر به آن گروه ناصبی که صفاتشان را بیان نمودم همه ی طلا و نقره ی بین مشرق و مغرب عطا شود تا از محبت طاغوتها دست بردارند و محبت و ولایت شما را بپذیرند چنین نمی کنند ولو آنکه بینی ایشان با شمشیر زده شود و در این راه کشته شوند. و هرگاه یکی از ایشان، یکی از ویژگیهای عالی وفضائل شما را بشنود به جهت کینه ی شما و محبت طاغوتها، رنگش تغییر می‌کند و ترش رو می‌گردد و کراهت و ناپسندی در صورتش نمایان می‌گردد. قال: فَتَبَسَّمَ اَلْبَاقِرُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ ثُمَّ قَالَ يَا إِبْرَاهِيمُ هَنَّهَا هَلَكَتْ «عَامِلَةٌ نَاصِبَةٌ، تَصْلَى نَارًا حَامِيَةً، تُسْقَى مِن عَيْنٍ آنِيَةٍ » [۱] وَ مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ قَالَ عَزَّوجلَّ: «وَقَدِمْنَا إِلَى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَاءً مَنْثُورًا» [۲] وَيْحَكَ يَا إِبْرَاهِيمُ أَتَدْرِي مَا السَّبَبُ وَ الْقِصَّةُ فِي ذَلِك؟ ومَا اَلَّذِي قَدْ خَفِى عَلَى النَّاسِ مِنْهُ؟ قُلْتُ: يَابنَ رَسُولِ اللَّهِ فَبَيِّنْهُ لِي وأشْرَحَهُ وبَرِّهِنَهُ. قَالَ: يَا إِبْرَاهِيمُ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَمْ يَزَلْ عَالِماً قَدِيماً خَلَقَ الْأَشْيَاءَ لَامِنْ شَيءٍ وَ مَن زَعَمَ أنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ خَلَقَ اَلْأَشْيَاءَ مِنْ شَيٍ فَقَدْ كفرَ لانّه لَوْ كَانَ ذَلِكَ اَلشَّيْءُ اَلَّذِي خَلَقَ مِنْهُ الْأَشْيَاءَ قَدِيماً مَعَهُ فِي أَزَلِيَّتِهِ وَ هُوِيتِهِ كَانَ ذَلِكَ أَزَلِيَّاً بَلْ خَلَقَ اَللَّهُ عزوجل اَلْأَشْيَاءَ كُلَّهَا لاَ مِنْ شَيْءٍ فَكَانَ مِمَّا خَلَقَ اَللَّهُ عزَّوجلَّ أَرْضَأُ طَيبَة ثُمَّ فَجَّرَ مِنْهَا مَاءاً عَذْباً زَلا لاً فَعَرَضَ عَلَيْهَا وَلاَيَتَنَا أَهْلَ اَلْبَيْتِ فقبِلتها فَأَجْرَى ذَلِكَ اَلْمَاءَ عَلَيْهَا سَبْعَةَ أَيَّامٍ حَتي طَبَّقَها وَ عَمِّها ثُمَّ نَضَبَ ذَلِكَ الماءُ عَنها وَأَخَذَ مِن صَفْوَةِ ذَلِكَ اَلطِّينِ طِيناً فَجَعَلهُ طِينَ اَلْأَئِمَّةِ عَلَيْهَا السَّلاَمُ ثُمَّ أَخَذَ ثِفلَ ذَلِكَ الطِّينِ فَخَلَقَ مِنهُ شِيعَتَنَا وَلَوْ تَرَكَ طِينَتَكُم يَا ابْراهِيمَ عَلَى حَالِهِ كَمَا تَرَكَ طِينَتَنَا لَكُنْتُمْ وَ نَحْنُ شَيْئاً وَاحِداً. قُلْتُ: يَابْنَ رَسُولِ اَللَّهِ فَمَا فَعَلَ بِطِينَتِنَا؟ قَالَ: أُخْبِرُكَ يَا اِبْرَاهِيمُ. خَلَقَ اَللَّهُ عَزَّوجلَّ بَعْدَ ذلِكَ ارضا سَبِخَةً خَبِيثَةً مُنْتِنَةً، ثُمَّ فَجَّرَ مِنْهَا مَاءاً ....... 📚منابع: [۱]: الغاشیة۳/ ۵ [۲]: الفرقان ۲۳
💕💕 همنشین اهل بیت در بهشت 🌼🍂۴- مفضل بن عمر جعفی گوید امام صادق عَلَیهِ السَّلام فرمودند: همانا خداوند متعال برای مؤمن ضمانتی فرموده است. عرض کردم آن ضمانت چیست؟ فرمودند: اگر مؤمن به ربوبیت خداوند متعال و نبوت رسول خداصَلَی اللهُ وعَلَیه ِوَ آلِه و امامت حضرت على عَلَیهِ السَّلام اقرار کند و آنچه که بر او واجب نموده است به جا آورد خداوند ضمانت کرده است که او را در جوار خود ساکن گرداند. عرض کردم: قسم بخدا این کرامتی است که کرامت هیچ یک از آدمیان مشابه آن نیست. سپس امام صادق عَلَیهِ السَّلام فرمودند: اندکی عمل کنید و بسیار متنعم گردید. ۵- رسول خداصَلَی اللهُ وعَلَیه ِوَ آلِه فرمودند: هفتاد هزار نفر از امت من بدون حساب وارد بهشت می‌شوند سپس رو به حضرت على عَلَیهِ السَّلام کرده و فرمودند: آنان شیعیان تو و تو امام آنهاهستی. ۶- امام على عَلَیهِ السَّلام فرمودند از رسول خدا صَلَی اللهُ وعَلَیه ِوَ آلِه شنیدم که فرمودند: هنگامیکه در روز قیامت مردم محشور می‌شوند منادی ندا میدهد: ای رسول خدا همانا خداوند به تو این امکان را داده است که محبین خود و محبین اهل بیتت را که هم خاندانت را دوست دارند و هم به خاطر تو با دشمنان اهل بیت دشمنی می‌کنند پاداش دهی. پس به هرچه که بخواهی آنان را کفایت کن و جزا ده. پس من می‌گویم ای خدای من بهشت را جزای آنها قرار بده و ندا می‌کنم: خداوندا آنان را در بهشت جای ده هر کجای آن که بخواهی. و این مقام محمودی است که به آن وعده داده شده ام. ۷- عایشه گوید: بر رسول خداصَلَی اللهُ وعَلَیه ِوَ آلِه وارد شدم در حالیکه انگشتر نقره ی عقیقی در دست داشتند. عرض کردم: ای رسول خدا این نگین چیست؟ به من فرمودند: از کوهی است که برای خدا به ربوبیت، و برای علی به ولایت و برای فرزندانش به امامت و برای شیعیانش به بهشت اقرار کرده است. ۸- رسول خداصَلَی اللهُ وعَلَیه ِوَ آلِه فرمودند: هیچ مرد و زنی نیست که بمیرد و در قلبش ذره ای از حبّ على عَلَیهِ السَّلام باشد مگر آنکه خداوند عزوجل او را وارد بهشت می‌کند. 🌺🌿۹-عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ اَنَّه قَالَ: لَنْ يَطْعَمَ اَلنَّارُ مَنْ وَصَفَ هَذَا اَلْأَمْرَ [۱] ۱۰-عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَیهِ السَّلامُ قَالَ أَلاَ وَ اَنَّ شِيعَتِي یُنادِيهِمُ المَلائِكَةُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ: مَنْ أَنْتُمْ؟ فَيَقُولُونَ: نَحْنُ العَلِيُّون فَيُقالُ لَهُمْ: أَنْتُمْ آمِنُونَ أُدْخِلُوا اَلْجَنَّةَ مَعَ مَنْ كُنْتُمْ تُوَالُونَ [۲] ۱۱-عَنْ عَمْرِو بْنِ يَزِيدَ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَیهِ السَّلام: إِنِّي سَمِعْتُكَ وَ أَنْتَ تَقُولُ: كُلُّ شِيعَتِنَا فِي الْجَنَّةِ عَلَى مَا كَانَ فِيهِمْ. قَالَ: صَدَقْتُكَ كُلُّهُمْ وَ اللَّهِ فِي الْجَنَّةِ. قَالَ: قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّ الذُّنُوبَ كَثِيرَةٌ كِبَارٌ؟! فَقَالَ أَمَّا فِي الْقِيَامَةِ فَكُلُّكُمْ فِي الْجَنَّةِ بِشَفَاعَةِ النَّبِيِّ الْمُطَاعِ أَوْ وَصِيِّ النَّبِيِّ صَلواتُ الله عَلَیهِم أجمعین وَ لَكِنِّي أَتَخَوَّفُ عَلَيْكُمْ فِي الْبَرْزَخِ قُلْتُ وَ مَا الْبَرْزَخُ؟ قَالَ: الْقَبْرُ مُنْذُ حِينِ مَوْتِهِ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ [۳] ۱۲- عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ جَدِّهِ عَلَى بْنِ ابيطالب عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ قَالَ: اِذا حَمَلَ أَهْلَ وَلاَيَتِنَا عَلَى اَلصِّرَاطِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ نادَى مُنَادٍ: يَا نَارُ أَخْمِدِي فَتَقُولُ اَلنَّارُ: عَجِّلُوا جُوُزونِي فَقَدْ أَطَفَا نُورُكُمْ لَهَبِي [۴] ۱۳-عَن علىٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: شَكَوْتُ إِلَى رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ وَعَلَيْهِ وَ آلِهِ حَسَدَ مَنْ يَحْسُدُنِي فَقَالَ: يَا عَلِيُّ أَمَا تَرْضَى أَنْ تَكُونَ أَوَّلَ أَرْبَعَةٍ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ اَنَا وَانِتْ وَ ذَرارِيُّنا خَلْفَ ظُهُورِنا وَ شِيعَتُنا فِي اِيْمانِنا وَ شَمائِلِنا [۵] ۱۴-عَنْ أَبِي حَمْزَةَ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَقُولُ أَنْتُمْ لِلْجَنَّةِ وَالَجَتْهُ لَكُمْ أَسْمَاؤُكُمْ عِندَنَا الصَّالِحُونَ وَالْمُصْلِحُونَ انْتُمْ أهْلُ الرِّضى عَنِ اللَّهِ لِرِضَاهُ عَنْكُمْ والمَلائِكَةُ اخْوانُكُم فِي الخَيرِ اذا اجْتَهَدُوا [۶].... 📚منابع: [۱]: المحاسن البرقی۲۶۲/۱ [۲]: مشارق انوار اليقين / ۲۵۰ [۳]: البرهان ۳۵۴/۵والكافی ۳/ ۲۴۲ [۴]: بحار الانوار ۱۶/۶۸ [۵]: بحارالانوار۱۷/۶۸ [۶]: بحارالانوار ۱۴۴/۶۸ 💞🤲اللهم عجل لولیک الفرج
🌱 روزى رسول خدا، خاتم انبیاء، محمد بن عبدالله (صلى الله علیه و آله و سلم ) در مسجد الحرام در کنار (کعبه ) خانه خدا نشسته و مشغول راز و نیاز با خداى بى نیاز بود که جمعى از بزرگان و شرفاء شهر (مکه ) به حضورش آمده و سلام کردند، پیامبر گرامى اسلام (صلى الله علیه و آله و سلم ) با خوشرویى و خوشخویى جواب سلام آنها را داد، گفتند اى رسول گرامى اسلام و اى افتخار عالمیان ! ما به خدمت شما رسیدیم تا عرضه داریم که دختر فلان را پسر فلانى ، که هر دو از مشاهیر و اشراف عرب هستند، عقد بسته و مجلس عروسى برپا کرده ایم ، آمده ایم دختر گرامى شما فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را به آن جشن دعوت کنیم . اجازه بفرمایید آنان به جشن عروسى آمده و با قدوم مبارکشان مجلس ما را مزین فرموده و کلبه ما را منور کنند. رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم ) فرمود صبر کنید، من به خانه دخترم فاطمه (سلام الله علیها) روم و او را از این دعوت خبردار کنم ، اگر مایل شدند بیایند به شما اطلاع مى دهم . آن حضرت به سوى خانه دختر گرامى اش فاطمه زهرا(سلام الله علیها) راه افتاد، وقتى به حرم و حریم فاطمه ، یعنى به خانه او رسید، سلامش ‍ کرده و جریان دعوت اکابر عرب را به عروسى شان به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) فرمود و از او نظر خواهى کرد که آیا حاضر است به جشن عروسى آنها برود یا نه ؟! صدیقه طاهره فاطمه زهرا(سلام الله علیها) لحظاتى به فکر فرو رفت ، سپس عرض کرد جانم فدایت باد اى حبیب حضرت عزت و اى شفاعت گر جمله امت ! من فکر مى کنم دعوت آنان از من به عروسى شان براى سخریه و استهزاء من است ، چون زنان و دختران اشراف عرب در آن جشن همه لباسهاى فاخر گران قیمت از طلا و حریر و جواهر به تن کرده و خود را به هر آرایشى زینت داده ، با حشمت و جلال در کنار عروس جمع شده اند، ولى من لباسى غیر از این پیراهن کهنه و چادر وصله دار و موزه (کفش ) وصله دار چیزى ندارم بپوشم و به آن جا بروم ، اگر با همین وضعیت بروم آنها مرا استهزاء و مسخره و شماتت خواهند کرد. وقتى که رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم ) سخنان دخترش فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را شنید، غمگین شده و آهى از دل کشید و چشمان مبارکش پر از اشک شد. در همان حال جبرئیل امین از سوى رب العالمین به حضورش رسید عرض  یا رسول الله ! خداى جل و علا بر شما و فاطمه سلام مى رساند و مى فرماید به فاطمه بگو همان لباسهایى که دارد بپوشد و عازم رفتن عروسى باشد که ما را در این کار (حکمتى ) است . رسول گرامى اسلام (صلى الله علیه و آله و سلم ) پیغام خداى تبارک و تعالى را به دخترش فاطمه زهرا(سلام الله علیها) رسانید، صدیقه طاهره فاطمه زهرا(سلام الله علیها) عرض کرد هر چه خداى عزوجل فرماید، همان را مى کنم و حکم و فرمان او را از جان و دل مى پذیرم . "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ همسرش حدود 40 سال پیش به شهادت رسیده. چهار سال بیشتر با او زندگی نکرده است. از این چهار سال یک سال و نیم را در جبهه بوده است. اما عرض این زندگی مشترک کوتاه آنقدر زیاد است که بعد از شهادتش دیگر نتواند فراموشش کند. هر روز و هر سال دلتنگش شود و بچه‌هایش را با داستان قهرمانی پدر بزرگ کند. این زندگی آنقدر عمیق است که بعد از 40 سال که چند تکه استخوان از شریک زندگی‌ جلوی رویش بگذارند تاب از دست بدهد و همانند زن تازه همسر از دست داده اشک بریزد. زبان بگیرد و با صدای بلند با او حرف بزند. گلایه کند که سید مرتضی چرا اینقدر دیر کردی؟ چرا این همه سال من و بچه‌ها را تنها گذاشتی؟ بچه‌هایی که وقت رفتن پدر شیرخواره بودند را نشان پیکر بدهد و قد رشیدشان را به رخ بکشد. انگار که تازه دارد آن‌ها را به همسرش معرفی می‌کند: «بلند شو و ببین بچه‌ها چقدر بزرگ شده‌اند...» خیلی از همسران شهدا به خصوص شهدای دفاع مقدس مردانه فرزندان خود را بزرگ کردند و سال‌ها برایشان هم پدر بودند و هم مادر. اما کمتر همسر شهیدی را دیده‌ام که بعد از این همه سال گمنامی همسرش اینطور دلتنگش شود و بعد از چهار دهه دوری همچون دهه 60 برای شهیدش اشک بریزد. برایش مهم است که در مقابل دوربین‌ها از خود ضعف نشان ندهد و محکم باشد اما وقتی خصوصی تر با همسرش دیدار می‌کند،‌ از دلتنگی‌های کهنه‌ای می‌گوید که چون زخمی سر باز کرده است. سید اشرف واقفی، همسر شهید سیدمرتضی رضاقدیری است. شهید گردان کمیل در والفجر مقدماتی. همان بی سیم چی معروفی که در کانال کمیل به شهادت رسید. همسر شهید در گفتگو با تسنیم از آشنایی خود با همسرش چنین می‌گوید: سال 1357 هنوز انقلاب پیروز نشده بود که با هم آشنا شدیم. نسبت فامیلی داشتیم و 57/9/9 عقد کردیم. دو ماه بعد از ازدواجمان انقلاب پیروز شد. من وقتی دیدم خیلی روحیه مبارزاتی و انقلابی‌اش قوی است به خواستگاری‌اش جواب مثبت دادم. از خصوصیات بارز اخلاقی همسرم می‌توان به مهربانی، دلسوزی و خانواده دوست بودنش اشاره کرد. او ادامه می‌دهد: سال 1358 عروسی کردیم، سال 59 پسرم به دنیا آمد و سال 60 دخترم. نهایتا سال 61 همسرم به شهادت رسید. 4 سال با هم زندگی کردیم که از این مدت یک سال و نیم در جبهه بود. بسیار به نماز و روزه مقید بود و اعتقاداتش برایش اهمیت داشت. دوره عقد ما هشت ماه طول کشید و در این مدت با روحیاتش آشنا شده بودم. هیچ وقت اسمم را صدا نمی‌کرد و به من می‌گفت: "سادات". با محبت و پرانرژی بود. همسر شهید هم پا به پای او پیگیر پیروزی رزمندگان در جبهه‌ها بود. او از همسرش از جبهه‌ها جویا می‌شود. در این زمینه می‌گوید: از شجاعت رزمندگان در جبهه برایم تعریف می‌کرد که جوانان با چه خلوص نیت و چه صلابتی می‌جنگند. می‌گفت از جوان 13 ساله گرفته تا پیرمرد 70 ساله هم در پشت خط مقدم به جبهه خدمات رسانی می‌کنند. وقتی سال 61 شد گویی به من الهام شد که شهادت سیدمرتضی نزدیک است. اینها اتفاق نیست بلکه حکمت‌های خداست. خداوند مقدر می‌کند که چه کسی باید برود. همه شهدای ما نمونه بودند. حتی در دوست داشتن خانواده، همسر و فرزندانشان نیز نمونه بودند. و اما خبر شهادت را چگونه می‌شنود. واقفی در این باره می‌گوید: 17 بهمن ماه سال 1361 عملیات والفجر مقدماتی شروع شد. خبر شهادت سیدمرتضی توسط یکی از دوستانش که از جبهه برگشته بود به ما داده شد. مصطفی ماهرخ زاد همرزم همسرم بود که جلوی درب منزل خبر شهادت را داد. او کسی بود که با شهید پا به پای هم در رمل‌های فکه و سنگرها راه می‌رفتند. به همدیگر کمک می‌کردند و چون آقای ماهرخ زاد یک دستش را در عملیات خرمشهر از دست داده بود، می‌گفت سیدمرتضی خیلی تلاش می‌کرد تا به او کمک کند و هوای او را داشته است. او می‌گفت من خودم تیر خوردن سیدمرتضی را دیدم و این چنین به شهادت رسید. تنها پسر شهید سیدمرتضی رضا قدیری هم در از پدری که از او خاطره‌ای ندارد تعریف می‌کند و می‌گوید: دو ساله بودم که پدرم به شهادت رسید. ما خیلی کوچک بودیم و به همین دلیل مستقیما از ویژگی‌های اخلاقی او آگاه نشدیم اما خوبی‌های زیادی از ایشان شنیدیم. پدرم کارمند مخابرات بود و مسئول واحد فرهنگی بسیج مسجد جلوه بود. سال 61 به منطقه عملیاتی فکه اعزام شد و آنجا بیسیم‌چی گردان کمیل بود. در همان کانال کمیل هم به شهادت رسید و بعد از 39 سال پیکرش پیدا شد.
✨آخـــ💥ــــرالزمـــــ🌪ــــان✨ رسول خداصلی الله علیه وآله فرمود: «فَعِنْدَها... وَ یَضَعُونَ الدِّینَ وَ یَرْفَعُونَ الدُّنْیا.» [1] یعنی: «مردم آخرالزّمان دین را رها می‌کنند و دنیا را بزرگ می‌شمارند.» مؤلّف گوید: از جمله «یضعون الدّین» استفاده می‌شود که به دین خدا نیز توهین می‌کنند و اهل دین را همان گونه که در بخش‌های دیگر این روایت آمده، تحقیر و توهین می‌نمایند، و از جمله «و یرفعون الدّنیا» استفاده می‌شود که آنچه مربوط به دنیاست برای آنان بسیار مهمّ و ارزشمند است و آنان دنیا و اهل دنیا را بالا می‌برند، همان گونه که دین را پایین می‌آورند. (أعاذنا اللَّه من ذلک و من شرّ هذا الزّمان) در سخن دیگری نیز رسول خداصلی الله علیه وآله فرمود: «یَأْتِی عَلَی النَّاسِ زَمانٌ بُطُونُهُمْ آلِهَتُهُمْ وَ نِساؤُهُمْ قِبْلَتُهُمْ وَ دَنانِیرُهُمْ دِینُهُمْ، وَ شَرَفُهُمْ مَتاعُهُمْ، لا یَبْقی مِنَ الْإِیمانِ إِلَّا اسْمُهُ، وَ لا مِنَ الْإِسْلامِ إِلّا رَسْمُهُ، وَ لا مِنَ الْقُرْآنِ إِلّا دَرْسُهُ، مَساجِدُهُمْ مَعْمُورَةٌ مِنَ الْبِناءِ وَ قُلُوبُهُمْ خَرابٌ عَنِ الْهُدی، عُلَماؤُهُمْ شَرُّ خَلْقِ اللَّهِ عَلی وَجْهِ الْأَرْضِ، حِینَئِذٍ ابْتَلاهُمُ اللَّهُ فِی هذَا الزَّمانِ بِأَرْبَعِ خِصالٍ: جَوْرٍ مِنَ السُّلْطانِ، وَ قَحْطٍ مِنَ الزَّمانِ، وَ ظُلْمٍ مِنَ الْوُلاةِ وَ الْحُکَّامِ. » فَتَعَجَّبَتِ الصَّحابَةُ فَقالُوا: «یا رَسُولَ اللَّهِ أَ یَعْبُدُونَ الْأَصْنامَ؟ » قالَ: «نَعَمْ کُلُّ دِرْهَمٍ عِنْدَهُمْ صَنَمٌ. » [2] یعنی: «زمانی بر این مردم خواهد آمد که خدای آنان شکم آنان است و زن‌های آنان قبله آنان هستند و دین آنان درهم و دینار آنان است و شرف آنان مال آنان است، و از ایمان جز اسمی باقی نمی ماند و از اسلام جز نوشته ای یافت نمی شود و از قرآن جز درسی باقی نمی ماند، مساجد آنان از جهت ساختمان و بنا آباد است و قلب‌های آنان از جهت هدایت خراب است، علمای آنان بدترین خلق روی زمین هستند. » سپس فرمود: «در چنین زمانی خداوند آنان را به چند نکبت مبتلا خواهد نمود: ۱- ظلم سلطان، ۲- قحط زمان، ۳- آزار ولات و حکّام. » پس اصحاب تعجّب نمودند و گفتند: «یا رسول اللَّه! آیا آنان بت می‌پرستند؟ » رسول خداصلی الله علیه وآله فرمود: «آری آنان بت پرست هستند؛ چرا که هر درهمی برای آنان یک بت می‌باشد و آن را می‌پرستند. » 📚منبع [1]مستدرک الوسائل: ۱۱ ،۳۷۱. [2]بحارالأنوار: ۲۲ ،۴۵۳ عن جامع الأخبار 👈 .... 💫 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💫 🏝
49.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برگی از انقلاب به روایت تصویر ۱ (کلیپ های قدیمی سال۵۷) استقبال مردم از ورود امام به ایران - ۱۲ بهمن ۵۷ (تصاویر مستند کمتر دیده شده) @Patoghedoostanha