♡﷽♡
#قسمت28☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
وارد روستا کہ شدیم گفتند باید پیاده بشوید.
کیفهایمان را به ما پس دادند. اما خبرے از گوشے موبایل و پول داخلش نبود. از مینے بوس که خواستم پیاده بشوم زیر صندلی را نگاهے انداختم ببینم لباس حاج اقا هنوز هست.
خوشبختانہ همان زیر افتاده بود.
سریع خم شدم و عمامه و قبا را برداشتم و توی کیف گذاشتم و از ماشین
پیاده شدم.
آن مرد اهوازے ما را بہ یک مرد دیگر کہ حدودا ۵۰ سالہ و اسمش رحیم بود تحویل داد و سفارش هایے کرد.
رحیم با دو نفر دیگر با اسلحہ ما را در کوچہ هاے روستا بہ راه انداخت.
سیدطوفان لنگان لنگان به کمک حاج اقا راه میرفت.
از کوچہ پس کوچہ ها کہ عبور می کردیم .متوجہ خلوتے روستا شدم .
انگار کسے اینجا زندگے نمیکند.
از بعضی از کوچه ها که گذشتیم ، از پشت پنجره افرادے را دیدم کہ بہ بیرون سرک میکشیدند .
پس آدمیزاد هم اینجا وجود داشت.
یک مرد جوان هم پشت سر ما حرکت میکرد.
حاج آقا و سیدطوفان جلوتر از ما بودند.
سیدطوفان لحظہ اے ایستاد و برگشت .نگاهے بہ پشت سر کرد و اخمے به آن مامور پشت سرما کرد .
عمدا ارومتر راه رفت تا ما از او جلو بزنیم و از آن جوان پشت سر فاصلہ گرفته باشیم.
در دل گفتم ماشاء الله به غیرتت .
بہ یک خانه ی نسبتا قدیمے رسیدیم.
آن مرد بہ عربے گفت:
اینجا باید بمانید و مبادا خیال فرار بہ ذهنتان خطور ڪند.
اشاره کرد که آن جا سربازها منتظرند کسی رد شود.
به خانه اشاره کرد و گفت: اهالے همین خانه قصد فرار داشتند کہ ...
کاملا متوجہ حرفش شدم.
در را باز کرد و وارد حیاط شدیم . یک حیاط کوچک و یک باغچہ خاکے کہ هیچ گل و گیاهے در آن وجود نداشت.
یک اتاق کوچک هم گوشہ حیاط بود . داخل خانہ شدیم . دو تا اتاق و یک حال و آشپزخانه خیلے قدیمے با دیوارهای سیمانے خودنمایے میکرد. روے پشت بام هم یک اتاق دیگر بود .
بہ یکے از اتاق ها سرکی کشیدم .
خیلے بہ هم ریختہ بود. وسایل و لباسها کف اتاق پخش شده بود.
انگار کسے با عجلہ دنبال پیدا کردن چیزےبوده .
توے هال نسبتا بزرگی نشستیم .آن مرد هم حرف هایے زد و در را بست و رفت .
همہ گرسنہ ، تشنہ و خستہ بودیم .
زهره خانم کنار دیوار نشست
_حالا باید چیڪار کنیم؟
حاج آقا دستی به چشم هایش کشید و گفت: فعلا یہ ڪم استراحت کنید تا ببینیم چہ میشہ کرد.
روبنده ام را در آوردم.
دنبال آب میگشتم. بہ آشپزخونه رفتم. بہ اطراف نگاهے انداختم فقط دوتا کمد آنجا بود.
یه پارچ پلاستیکے و چند عدد لیوان استیل پیدا کردم .
شیر آب را باز کردم .عجب آب گل آلودے...
باخودم گفتم: حُسنا اینجا دیگر خانه خودت نیست کہ همه چیز تمیز و مرتب و استریلیزہ باشد .
با هر سختی کہ بود پارچ آب را برداشتم و با لیوانها به سمت بقیہ رفتم .
لیوان را اول جلو حاج اقا گرفتم
_آبش خیلے گل آلود هست .
حاج آقا تشکری کرد و گفت: چاره چیہ ؟ همین هم غنیمتہ
لیوان بعدی را به طرف سید طوفان بردم و همزمان گفتم: براے بعدا باید آب را جوشاند.
ناگهان یاد چیزی افتادم بعد از آنکه آب را توی لیوان ریختم و به دست سید دادم بلند گفتم:
اصلا اینها چرا باید ما رو اینجا نگہ دارن؟ ما چہ ارزشے براشون داریم ؟
سیدطوفان نگاهش را بالا آورد و بعد انگار مخاطبش دیوار است بہ آنجا زُل زد و گفت:
اینها میخوان دولت مستقل تشکیل بدهند .بنابراین نیاز بہ آدم دارند. اکثر مردم این روستا مشخصہ فرار کردند . خیلے تعداد کمے اینجا زندگے میکنند.
لیوان ابی را به آقا محمود دادم و گفتم:
یعنے مردم رو اینجا بزور نگہ میدارند تا زندگی کنند؟
سیدطوفان در جواب گفت: بلہ ، هم برای اینکہ دولتشون پا بگیره ، و هم بخاطر وجہ جهانیش.
آقاے شریفے آبش را سر کشید و گفت:
سلام بر حسین شهید...
و هم براے "تامین نیازهاشون" بہ مردم نیاز دارند.
وقتی برگشتم به سمت حاج آقا و سید طوفان یک لحظہ احساس کردم صورتش در هم مچاله شد. پشت سرش را بہ دیوار تکیہ داد و چشمهایش را بست.
حس پزشکیم گل کرد ، پاشدم و جلو رفتم .نگاهے بہ پایش انداختم
_ببینم پاتون چطوره؟
آروم شروع بہ باز کردنش کردم.پایش خیلے ورم کرده بود .
_پاتون خیلے ورم کرده . بخاطر اینکہ خیلے روش فشار آوردید.باید بہش استراحت بدید.
هیچ جوابے نداد .همچنان چشم هایش را بستہ بود.
↩️ #ادامہ_دارد....