eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . کپی؟ حلالت مؤمن👀 . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ 🌱 به قلم : (هیام ) خانم دڪتر وارد اتاق شد. _تمومے؟ بریم؟ دل کندن سخت بود اما باید میرفتم _بلہ ممنون ،خیلے لطف ڪردید. لحظہ ی آخر برگشتم و آخرین نگاهم را سمت مردی انداختم که همسرم بود. چه روزگار عجیبی است. کدام همسر؟ او از جایش برخیزد حتی اگر نصیب دیگران باشد. چیزے در درونم مثل چشمه غلیان میکرد و میگفت: حال سید طوفان خوب میشود. از اخلاق خانم دڪتر خوشم آمد، اینڪہ نپرسید جریان تو و این مرد چیست؟ فضولے نکرد...حتی کنجکاوی ! روی ویلچر نشستم، همین که از آی سی یو بیرون آمدم حاج محسن مرا دید . با تعجب بہ سمتمان آمد. سرم را پایین انداختم. "خدایا الان چه بگویم؟" نگاهش بین من و خانم دکتر چرخید _چیزے شده، شما اینجا تو آی سے یو ... در همان حین پرستارے سراسیمہ از بخش خارج شد و خانم دڪتر را صدا زد. _خانم دڪتر، چشماشو باز ڪرد بہ هوش اومد. خانم دڪتر نگاهے بہ من کرد و فورا بہ بخش برگشت. خدایا شڪرت، میدانستم جوابم را میدهے مهربانم ... اینجا همہ در هول و ولا افتاده بودند. نگاهم بہ فاطمہ افتاد از خوشحالے حاج خانم را بغل ڪرده بود. "فاطمہ حواست بہ طوفانم باشد" این میم مالکیت هنوز دست بردار نیست. دوباره قطره اشڪم چڪید. هیچڪس حواسش بہ من نبود. پرستار دیگرے آمد و مرا بہ اتاقم برد. حدود نیم ساعت بعد خانم دڪتر پیشم برگشت .این بار مادرم توی اتاق نبود. لبخندے زد و با همان چهره ی ظریف و مهربان ابرویی بالا انداخت و گفت: اگر میدونستم اینقدر زود نسبت بہ حرفات عڪس العمل نشون میده میگفتم زودتر بیاے لبخند تلخے زدم. _ڪار خداست. لبش به خنده کش آمده بود _بلہ ڪار خدا و البتہ وجود تو ... باید حرف را عوض میکردم _ خانم دڪتر یہ ڪم عجیب نبود یہ تیر بہ پا باعث میشہ دو روز بیهوشے اتفاق بیفتہ؟ _چرا ڪہ نہ _مگہ بہ شریان اصلیش خورده بود؟ _ برخلاف باور عموم ڪہ فڪر میڪنن تیر توے دست یا پا موجب مرگ نمیشه اگر بہ موقع بهش رسیدگے نشہ و بہ جاے حساس بخوره قطعا فرد میمیره، اونہم اگر جلوخونریزے گرفتہ نشہ و زمان زیادے هم بگذره. حالا براے این آدم فعلا معجزه شده البتہ تو براش معجزه ڪردے... خودت که این چیزها رو میدونی خوشحال بودم از اینڪہ طوفان بہ هوش آمده بود . صبح قرار بود مرا مرخص ڪنند . شب بہ سختے خوابیدم. دوباره ڪابوس و جیغ هاےشبانہ بہ سراغم آمده بود. مادر بیچاره از خستگے خوابش برده بود اما با جیغ من ناگهانی از خواب پرید. پرستار را خبر ڪردند وراهڪار همیشگے این جور مواقع تزریق آرامش بخش بود. از درون میلرزیدم. سردم شده بود. پلک هایم روی هم افتاد و به چند دقیقه نکشیده خوابم برد. تمام ڪارهاے ترخیص را صبح زود انجام دادند. مادر براے احوالپرسے از سیدطوفان پیش طاهره سادات و مادرش رفت . تمام تلاشم را ڪردم ڪہ موقع برگشتنش هیچ سوالے نپرسم. مامان ڪہ برگشت تنہا نبود ، طاهره سادات هم همراهش آمده بود. مرا ڪہ لب ورچید و جلو آمد. دستم را گرفت و شروع به گریه کرد. اشڪ ریخت و حرف زد _حسنا کجا رفتی دختر؟ شما جون به لبمون کردید. دستش را بالا گرفت و گفت: خدایا شکرت به سختی آن فضا را تحمل کردم. یک کلام از من میگفت و یک کلام از طوفان ! باید از هرچہ بہ او مربوط بود دورے ڪنم. دوست نداشتم بیش تر ازاین آنجا بمانم . بالاخره از بیمارستان مرخص شدم و بہ خانہ برگشتم. یڪ هفتہ گذشتہ بود. خیلے ها دوست داشتند بہ دیدنم بیایند .اما بہ همہ گفتم حوصلہ هیچڪسے را ندارم. دستم بهتر شده بود. ولے ڪابوس هاے شبانہ ام همچنان همراهم بود. هر ازگاهے متوجه صحبت و پچ پچ های مامان با دایے یا الهام میشدم . مامان هربار میپرسید: _حُسنا جان مامان خوبے؟اونجا اتفاقے برات نیفتاد ؟ خوب میدانستم منظورشان چیست؟ و در جواب باید میگفتم هیچ اتفاقی نیفتاد. و دروغ گفتن چقدر سخت بود. 👇👇👇
♡﷽♡ ❤️ خیلے تودار تر از گذشتہ شده بودم. فقط دوست داشتم بخوابم. یک بار وقتی از اتاق بیرون آمدم حرفہاے مامان و دایے را شنیدم. مادر با نگرانی گفت: بهتره ببریمش پیش یہ مشاور یا روانشناس .بهرحال ما ڪہ اونجا نبودیم نمیدونیم چہ اتفاقے براش افتاده . شاید با ما رودربایسے ڪنہ دایی حبیب در جوابش گفت: از لحاظ روحے فشار زیادے بهش وارد شده این طبیعیہ _بمیرم براش.بچہ ام شبہا همش تو خواب جیغ میڪشہ سرفہ اے ڪردم و وارد سالن شدم. مامان با گوشہ ے روسرے اشڪ هایش را پاڪ ڪرد _خوبے حُسنا جان ؟ _خوبم مامان براے اینڪہ از نگرانیشان بکاهم رو بہ دایے گفتم : اگر مشاور خوبے میشناسید برام نوبت بگیرید .یہ سر برم پیشش بد نیست.لااقل این ڪابوس هاے شبانہ ام تموم بشہ فقط خواهشا از این مشاورهای غرب زده نباشہ ڪہ حوصلشون رو ندارم. مامان و دایے از پیشنهادم خیلی خوشحال شدند . قرار شد دایے برایم نوبت مشاوره بگیرد نمے دانم چرا هر ازگاهے منتظر خبرے از طوفان بودم .شاید تماس بگیرد ... " خدایا ڪارے ڪن فراموشش ڪنم." اما خاطراتش دست از سرم بر نمے داشت. وسایلم پیش طاهره سادات جامونده بود. آخرِ هفتہ زمزمہ رفتن بہ مهمانے در خانه پیچیده بود. زهرا زنگ زد وگفت شب جمعہ طاهره سادات براے سلامتے سیدطوفان مهمانے گرفته است. پشت تلفن همان طور که دراز کشیده بودم در جواب زهرا گفتم _بسلامتے زهرا با ارامش خاصی گفت _ شما هم دعوتید.طاهره بہ مامانت زنگ زده دعوتتون ڪرده _بسلامتے _ڪلمہ دیگہ اے بلد نیستے بگے؟ _نہ _اوه چہ بداخلاق ...میخواستم بیام پیشت دیگہ فرداشب میبینمت. قطعا نباید به این مهمانی میرفتم. _من نمیام ‌، ازشون تشڪر ڪن ، حالِ مساعدے ندارم.مامان اینا رو حتما میفرستم. زهرا با لحن شاکی گفت: یعنے چے نمیاے؟دستت کہ خیلے بهتر شده چرا نمیاے؟ تو خونہ نمونے بهتره براے روحیہ ات میگم _زهرا اصلا حوصلہ شلوغے و سوال و جواب رو ندارم .سلام برسونید بہشون. وقتے زهرا متوجه وضعیت روحیم شد بیخیال اصرار کردن شد. بقیه اهالی خانه هم قبول نمیڪردند من تنہا بمانم. اما میدانستم دایے حبیب دوست دارد بخاطر زهرا هم که شده بہ این مهمانے برود . هر ڪارے میڪردند تا من راضے بشوم ولے من زیر بار نمیرفتم. نمیخواستم دوباره خاطراتم زنده بشود. بدتر از آن تحمل دیدن فاطمہ ڪنار طوفان رو نداشتم. بخاطر من هیچڪس بہ مهمانے نرفت. ↩️ ....
♡﷽♡ ❤️ فصل‌بیداری پلک هایش را گشود. دور و بر را نگاهی انداخت. نمی دانست کجاست؟ اما صدای آشنایی او را از خواب بیدار کرده بود. "همین جا بود " مطمئن بود حسنا اینجا بود. همین که دهان گشود بگوید: _حُس... دید نمیتواند. لوله ای بزرگ جلوی دهانش را گرفته بود. مادرش و فاطمه را از پشت شیشه دید . چند بار پلک زد. باید به یاد می آورد کجاست؟ پرستاری با عجله وارد اتاق شد و پشت سرش هم خانم دکتر . همه در هول و ولا برای دیدن طوفان بودند. لب ها به خوشحالی باز شده بود. اشک های شوق بود که گونه ها را تر کرد. با خودش گفت پس حسنا کجاست؟ یعنی همه اش رؤیا بود؟ هنوز عطر حضورش را حس میکرد. پلک هایش را باز و بسته کرد. لوله ای در دهانش گذاشته بودند. دکتر و پرستارها بالای سرش وضعیتش را چک میکردند. وقتی به وضعیت معمولی برگشت. او را منتقل به بخش کردند و اجازه دادند خانواده اش او را از نزدیک ببینند. مادرش سراسیمه وارد شد و اشک ریزان قربان و قد و بالای طوفان میرفت. طاهره سادات یک جور، برادرهایش طاهر و طاها پنهانی اشک میریختند. حاج بابایش که کمرش خم شده بود از غصه ی طوفان دست هایش را بالا گرفت و خدا را شکر میکرد. فاطمه از همان جا با دیدن طوفان اشک هایش را پاک کرد و سلام کرد. طوفان با تکان دادن سر جوابش را داد. همه را دید. دوست داشت بپرسد من چگونه به اینجا امدم؟ همراهانم کجاست؟ حسنا کجاست؟ باخودش گفت: " یعنی بقیه میدانند نسبت حسنا با من چیست؟" نگاهش به فاطمه افتاد پلک هایش را بست. نمیدانست زندگی سختش از اینجا شروع میشود. باید چگونه با این مسئله کنار می آمد؟ زندگیش یک طرف، دینی که وجدانی به حسنا داشت را میتوانست کنار بزند؟ زنی با شناسنامه ی سفید ! از سنگینی فشار فکرهایی که به سرش راه پیاده کرده بود ، پلک هایش را فشار داد. خسته بود انگار سالها نخوابیده . دوست داشت دوباره بخوابد. با خودش گفت : کاش رفته بودم. **** حسنا اولین جلسه ی مشاوره ام را با دایے حبیب رفتیم. خیلے از مشاوره راضے نبودم . بہ دلم ننشست. مشاور مردی بود که به سختی چهار کلمه حرف از زبانش خارج میشد. تا پایان ساعتی که وقت داشتیم بزور تحمل کردم. از قیافه ام و سکوتی که در جواب سوال دایی حبیب کرده بودم مشخص بود راضی نبودم. _چطور بود حسنا؟ نفسم را عمیق بیرون دادم _پس راضی نبودی! _بهتره بریم خونه دایی .خسته ام به خانه که برگشتم زهرا زنگ زد و گفت :میخوام بیام پیشت وسایلم را طاهره سادات بہ زهرا داده بود. میخواست به دستم برساند. وقتی وارد سالن شد با دیدن دایے چهره اش اش سرخ و سفید شد . به سرعت هرچه تمام خودش را داخل اتاق پرت کرد. _چیه؟ چرا اینقدر هولی؟ _نگفتی داییت خونه است. متعجب گفتم: خب باشه مگه چیه؟ لبش را به دندان گرفت. لبخند زدم _تو خجالت ڪشیدن هم بلدے؟ روحیه ی خودش را حفظ کرد _چےمیگے براے خودت، خجالت کجا بود؟ فقط بگو این قضیہ دایے ات چیہ؟ _میگم ڪہ خجالت ڪشیدن بلد نیستے وگرنہ این سوال رو نمیپرسیدے .فقط بلدے جلو دایے بیچاره ما راه برےو ناز وغمزه بریزے. نمے دونم از چےِ تو خوشش اومده. پشت چشمے نازڪ ڪرد و گفت _إِه دلتون هم بخواد .عروس دکتر گیرتون بیاد... حالا جدے چیزے گفتہ؟ _وایسا وایسا یواش تر ، چہ جلو جلو براے خودت میبرے و میدوزے . چشم هایم را گشاد کردم _عروس دکتر ... قیافه اش بامزه شده بود. قری به گردنم دادم و گفتم: _ایشش... آره بابا ، آقا از شماے تحفہ خوشش اومده گل از گلش شڪفت. یک تای ابرویم را بالا دادم _حالا عروس خانم اجازه خواستگارے رو میدهند؟ سرش را پایین انداخت و با شرمی نمایشی گفت: هرچے خانواده ام بگن.بعد هم تحفہ خودتے. زدم پشت ڪمرش و گفتم :چہ شرم وحیایے ام میڪنہ خانم دڪتر . اما براستی از تہ دل خوشحال شدم . _البتہ حالا حالا تو ڪفِ خواستگارے بمون . ژست مغروری گرفت و گفت: نخیر، زودتر تصمیمتون رو بگیرید ڪہ خانواده ام دوتا عروسے افتادند. خندیدم و گفتم : _چہ پر رو، عروس هم عروساے قدیم. تو حالا با دایے ما حرف بزن ببینیم بہ تفاهم میرسید. راستے حالا چرا دوتا عروسے؟ _یڪے دوماه دیگہ احتمالا عروسے سید طوفانہ بعدش هم ... احساس ڪردم ڪسے سطل آب یخی رویم ریخت. وا رفتم . نفس ڪشیدن برایم سخت بود. بقیہ حرفهاے زهرا را نمیشنیدم. زهرا دستش را جلو صورتم تکان داد . _حسنا خوبے؟ _آره ، آره _میگفتم اون شب مهمونے، مامانِ طاهره سادات گفت ڪم ڪم باید برن خرید و فڪر عروسے براے سیدطوفان باشند. فاطمہ هم چہ قندے تو دلش آب میشد. البتہ همون موقع طوفان مخالفت ڪرد و گفت بزارید یہ ڪم حالم بهتر شہ بعدا. عجلہ اے نداریم. خیلی هم جدیدا بداخلاق شده حالا ببینم زور حاج خانم میچربہ یا سیدطوفان زهرا یڪسره حرف میزد ، همه اش هم در مورد طوفان ! _میگم حُسنا تو با طوفان همسفر بودے ندیدے کہ ... 👇👇👇👇
♡﷽♡ ❤️ طاقت نیاوردم و داد زدم _بسہ زهرا تمومش ڪن .هِے طوفان ...طوفان آن قدر صداے داد زدنم بلند بود ڪہ مامان هم متوجہ شد و سراسیمه بہ اتاق آمد. در را باز کرد و با چشم های نگران گفت: چے شده حُسنا جان ؟ زهرا از رفتار من تعجب ڪرده بود.روی تخت نشستم، حالم خراب بود. دو دستم را روی سرم گذاشتم و چشم هایم را بستم. وقتے زهرا متوجہ اوضاع شد با صدایی لرزان بہ مامان گفت: _هیچے حوریہ جون چیزے نیست. یہ ڪم قاطے ڪرده .دوستانہ خلوت ڪردیم.نگران نباشید. مامان وقتے دید هیچکدام چیزے نمیگوییم از اتاق بیرون رفت.ترجیح داد تنهایمان بگذارد. من چرا اینجورے شدم؟ تحمل حتے شنیدنش را نداشتم . پوزخندی زدم و با خودم گفتم: "آخرش ڪہ چه باید منتظر این لحظات باشی" نباید بگذارم او مرا از پا بیندازد . اجازه نخواهم داد ... زهرا نزدیڪم شد و مرا بہ آغوش ڪشید. _چے شدے عزیز دلم ؟ حُسنا چرا اینجورے شدے؟ میخواے با من حرف بزنے راحت بشے؟ نفسم را آه مانند بیرون دادم. _زهرا ما چندسالہ باهم دوستیم ، از دوره دبیرستان تا الان . تو غم و شادے هاے هم شریڪ بودیم. اگر میخواے این دوستیمون ادامہ داشتہ باشہ فقط یہ درخواست ازت دارم .تحت هیچ شرایطے ، هیچ زمانے نمیخوام اسمِ سیدطوفان حسینے رو جلوی من بیارے. نہ فقط اون ، هرچہ بہ اون ارتباط داره .از تاریخ عروسیش گرفتہ تا ... نفس عمیقے ڪشیدم _تا هرچیزے، حتے نمیخوام از طاهره سادات چیزے بگے. یا حتے ببینمش. از الان خونتون نمیام . ناراحت نشو فقط درڪم ڪن .نمیخوام خاطره اون سفر برام تازه بشہ زهرا ترسیده بود .فڪر میڪرد آن جا مورد اذیت و آزار قرار گرفتم. زد زیر گریہ. من اما یہ قطره اشڪ هم نداشتم ڪہ بریزم . _زهرا منو نگاه ڪن ، بہم قول میدے؟ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. _آره قول میدهم. از اولین حرڪت خودم راضے بودم .من نباید ضعیف باشم. چند روزے گذشت ولے اوضاع روحیم خیلے عوض نشده بود. یکی از همین روزها دایے حبیب بہ اتاقم آمد و گفت تلفن باهات ڪار داره. گوشے را گرفتم و اشاره ڪردم: ڪیہ؟ _حاج آقا پناهے با حاج آقا سلام و احوالپرسے ڪردم . صداش مرا یاد اسارت انداخت. باید فراموش ڪنم.باید همه چیز را بیرون بریزم. باید از خودم بگذرم .حتی اگر تلخ باشد. حالم را پرسید .من هم گفتم ڪہ خوب نیستم. شبہا هنوز ڪابوس میبینم. خیلے آرام پرسید: از آقاسید ڪہ خبرے نیست؟ در دل گفتم: حاج آقا چرا این سوال رو میپرسید؟مگہ قراره خبرے بشہ ؟ دوست نداشتم راجع به او و هرچه به او ارتباط دارد، صحبت ڪنم . فورا حرف را عوض ڪردم _حاج آقا شما روانشناس یا مشاور خوبے سراغ ندارید؟ حاج آقافورا گفت:چرا یڪے رو میشناسم تو ڪارش حرفہ اے هست.ولے نگید من معرفے ڪردم . آدرس و شماره تلفن خانم دڪترے را داد و گفت روزهاے فرد فقط مطب هستند. "دڪتر بتول صارمے" با هر سختے بود برای عصر روز سہ شنبہ نوبت گرفتم. ↩️ ...
♡﷽♡ ❤️ 🌱 روزگار سخت بر تن نحیفم تازیانه میزد. می بایست چگونه زندگی کنم؟ آیا طعم شکست را بپذیرم و زیر ابرهای تاریک زندگی کمر خم کنم؟ یا بیخیال طوفان سهمگین زندگیم با صلابت بایستم و خم به ابرو نیاورم؟ تا کی خودم را پنهان کنم و از خود حقیقی ام دوری کنم؟ تا کی اسیر آن چه دست و پایم را به خود زنجیر کرده باشم؟ بعد مدتہا خانہ نشینی تصمیم گرفتم بیرون بروم. به آدرسی که حاج آقا پناهی گفته بود رفتم. روے تابلو با خط درشت نوشتہ شده بود "دڪتر بتول صارمے، روانپزشڪ و مشاور" وارد مطب شدم. گوشه ای را انتخاب کردم و نشستم. ڪنارم دخترجوانے با ناخن هاے مانیڪور ڪرده و لاڪ زده نشسته بود، موهایے ڪہ از زیر شالش روے شانہ اش ریختہ بود را کنار زد. با اکراه از او پرسیدم: _ببخشید شما خانم دڪتر رو میشناسید؟ڪارش چطوره؟ دختر جوان با لبخند گفت: بلہ من جلسہ دهمم هست.واقعا ڪارشون بیستہ. من عاشقشون هستم.اینقدر خوشتیپہ چند دقیقه بعد خانم و آقاے جوانے ڪہ خیلے از لحاظ ظاهرے متفاوت با من بودند از اتاق خارج شدند. با خود گفتم: وقتی اینها اینجور تعریف میکنند چه شود؟ از آدم هایی که همه ی مشاوره دادن هایشان طبق اصول روانشناسی غربی بود، بری بودم. منشے صدام زد . بلند شدم و داخل رفتم. خانم دڪتر با چادر و پوشیہ نشستہ بود. اول تعجب ڪردم. با خود گفتم نڪند آن دختر مرا دست انداختہ. دڪتر، پوشیہ و چادرش را در آورد. با یڪ ڪت و شلوار فیروزه اے خیلے قشنگ و شیک ، بدون روسرے جلوی من نشست. از درون ذوق زده شدم. "چہ دڪتر باحالے ...پس همینہ ڪہ اینقدر ملت رو جذب ڪرده." جلوی نامحرم با چادر و روبنده و جلو من خیلے راحت و شیڪ پوش. هیکل نسبتا تپل و چهره ی بشاشی داشت. با دیدنم لبخند زد. رژ لبش را از روی میز برداشت و به لب هایش کشید. _خب عزیزم من درخدمتتم از بس مبهوتش شده بودم نفهمیدم از کجا شروع کنم. جسته گریخته کلیت ماجرای سفرم را گفتم.از اسارتم و ازدواجم باطوفان بخاطر شرایط حساس اسارت، از ترس ها و کابوس هایی که سراغم می آمد. ترس از اذیت و آزار و تجاوز و... وقتے حرفایم تمام شد مکثی کرد و شروع بہ حرف زدن ڪرد: _ چہ سختے هایے ڪشیدے دختر خوب، مثل کوزه خوب آب دیده و پختہ شدے. میدونم چہ بہ سر خانواده ات اومد اون چند روز . چون خودم هم همین درد رو ڪشیدم. با تعجب گفتم:شما؟ چطور؟ پایش را روی پای دیگری انداخت و گفت: _شوهرم با شما بود.صادق پناهے شگفت زده شده بودم _یعنے شما خانم حاج آقا پناهے هستید؟ خندید _آره عزیزم ، شما رو هم اون فرستاده . احتمالا بهت گفتہ بہ منم نگے ڪہ اون معرفیت ڪرده _بلہ همینطوره بلند شد و روبہ رویم نشست . _امان از دست این صادق خب عزیزم تو این جلسہ شاید خیلے نتونیم باهم صحبت ڪنیم اما جلسات بعدے بیشتر. شماره تلفنم رو بهت میدهم گاهے هم تلفنے باهم حرف میزنیم. ببین اول در مورد ڪابوس هات . باید بگم طبیعیہ ، تو شرایطے کہ تو قرار گرفتے اون ترس و اضطراب ها و فشارها این مسایل پیش میاد. عڪس العمل هرڪسے یہ جوره . حتی تا دوسہ ماه ممڪنہ روے بدنت تغییرات هورمونے اتفاق بیفتہ. مثل اختلال در هورمونہاے زنانگے .بنابراین نترس . من میتونم برات دارو بنویسم تا با آرامش بخوابے اما احساس میڪنم تو قوے هستے و بدون دارو خوردن میتونے مشڪلت رو حل ڪنے. نمیخوام وابستہ بہ قرص بشے. یہ مدت کارهایے رو باهم انجام میدیم اگر بهتر نشدے آخرین گزینہ رو میزاریم روے خوردن دارو از امروز یہ دفتر برمیدارے و ڪارهایے ڪہ باید انجام بدے رو مینویسے. منم بهت زنگ میزنم و چڪ میکنم. اول اینڪہ تغذیہ ات خیلے مهمه چیزهاے مقوے میخورے. لیست مواد غذایے سالم رو برات بنویسم؟ دستش را به حالت تسلیم بالا آورد و گفت: اوه یادم رفت تو خودت پزشکی. بهرحال اگر اشتها ندارے با روزانہ نیم ساعت ورزش ڪردن اشتہا پیدا میڪنے. ورزش باید برنامہ هر روزت باشہ. همه ی اینها رو میدونی ولی من میگم که تذکر ویادآوری بشه برات. اما چند تا نڪتہ در مورد حالِ دلت : میتونے قرآن بخونے؟ کمی فکر کردم. _نمےدونم دکتر دستش را لبه ی میز گذاشت و گفت:حالشو ندارے؟یا انگیزه اش؟ _هر دو _قبلا میخوندی؟ _آره نفس عمیقی کشید و گفت:رابطہ ات با ائمہ چطوره؟ آرنجم را روے زانوهایم گذاشتم و با ڪف دستم صورتم را پوشاندم. ڪلافہ بودم .سرم را بالا آوردم _میدونید خانم دڪتر ، من قبل این سفر اینجورے نبودم .حالِ دلم خیلے خوب بود. یہ عشق، یہ جوشش، یہ فوران درونے در من وجود داشت. واقعا عاشق بودم. عشق امام حسین تو وجودم رخنہ ڪرده بود. 👇👇👇
♡﷽♡ ❤️ 🌱 خودکارش را روی میز گذاشت و دستانش را به هم قلاب کرد . _ ببین عزیزم ، من تا حدودے در جریان اون سفر و اتفاقاتش قرار گرفتم. حاج صادق ڪلیتے بهم گفتہ ازدواج شما و آقاےحسینے هم خب ناخواستہ بود و تو شرایط اضطرارے این اتفاق افتاد. نمیخوام راجع بہ سختے اون لحظات ازت بپرسم ڪہ چطورے یڪ روزه یڪے ڪہ غریبہ است بشہ محرمت و بہ حریم خودت راه بدے و سختر تن به رابطه ای بدی که تحمیلی بوده. قطعا براے اونہم سخت بوده. تازه اون کہ بنوعے متاهل هم بوده . اما میخوام بگم خدا این آدم رو سر راه تو قرار داد ڪہ تو پاک بمونے. دنبال یک راه آرام شدن میگشتم. وسیله ای که به آن چنگ بیندازم و همه ی مشکلاتم را به آن ربط بدهم. _اصلا شما درست میگید. اما اگر بر فرض اونجا براے من اتفاقی میفتاد ، اون وقت چے؟ این ڪار عادلانہ است ڪہ منے ڪہ میرم زیارت در برابرش چنین بلایے سرم بیاد؟ دڪتر لبخندی زد وگفت: اول اینڪہ این اتفاق نیفتاده، حتی اگر میفتاد هم عدالت خداوند زیر سوال نمےرفت میدونے چرا؟ چون تو این دنیا انسان اختیار داره ، اختیار هر رفتارے رو داره. همیشہ انسان هایے هستند ڪہ متجاوزگر و ظالم اند و گروهے هم مظلوم ڪہ حقشون پایمال میشہ. ببین تو دنیا پره از این نمونہ. الان وضعیت مردم فلسطین و همین سوریه و عراق رو ببین. یعنے اونہا لایق چنین ظلمے بودند؟ اصلا بالاتر از اینہا امام حسین روز عاشورا مگہ مظلوم واقع نشد؟ پس خدا عادل نبود ڪہ گذاشت خون مظلومے بہ ناحق ریختہ بشہ؟ اون هم خون یک امام و پیشوا ؟ بازهم نہ. این دنیا سیرِ طبیعے ِخودش رو باید طے ڪنہ اما قطعا جواب تعدے و ظلم داده میشہ. ازدواج تو با سیدطوفان ظلم نبوده. در جای خودش عین حق بوده و لازم. در برابر حرام الهے ، شما حلالے رو انجام دادے بخاطر اینکه از آسیب های احتمالی مثل تجاوز به یک دختر مجرد در امان باشی. والبتہ خدا دستت رو گرفت. زیارت ڪربلا هم فیضش و اثرش رو بگونہ ی دیگہ اے میگیرے یا بهت میدهند. نمیدونم ڪِے بهت میدهند اما مطمئنم این خانواده ڪسے رو رد نمے ڪنند. گاهی باید صبر کرد، بقول معروف دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. و خب برای آدم های پاک گاهی امتحان سخت تر میشه تو باید ببیینی چقدر ثابت قدمی. سرش را بالاتر گرفت عزیزم اسمت چیه؟ _حُسنا _ببین حُسنا جان دخترایی رو سراغ دارم که آرزو دارند ازدواج کنند. اصلا موقعیت ازدواج براشون پیش نمیاد. یکی بَرو رو نداره، یکی بخاطر خانواده اش، یکی اصلا شرایطش طوریه که دیده نمیشه. یکی بخاطر سخت گیری های زیاد تا حالا ازدواج نکرده. خیلی ها میان پیشم گلایه میکنن. تو دختر مذهبی هستی خیلی از حوزوی ها هستن سنشون بالاست اما هنوز ازدواج نکردن. حالا اینها از طرف خدا بهشون ظلم شده؟ نه عرف و فرهنگ جامعه مقصره. آدم ها بخاطر آزادی طبیعی که خدا به موجودات عالم داده، میتونن هم خوب باشن و هم ظلم کنند. این اختیار به انسان داده شده. حالا یک نفر از این اختیار سوءاستفاده میکنه. مردی طبق توصیه ای که دین گفته عمل نمیکنه. سراغ اون دختر که اخلاق خوبی داره نمیره، یا دلش رو میشکنه یا فقط به زیبایی توجه میکنه .خب این جور ادمها رو که خدا رهاشون نمیکنه. توی امتحانات سخت تلافی هایی سرشون میاد.جواب تمام بی عدالتی داده میشه گاهی در این دنیا گاهی هم در اون دنیا دردی گوشه ی قلبم نمیگذاشت آسوده باشم. _خانم دڪتر از اینہا بگذریم. من چطورے فراموش ڪنم؟میخوام سیدطوفان رو فراموش ڪنم. میخوام یہ زندگے جدید براے خودم بسازم. اگرچہ قطعا موقعیت هاے زندگیم مثل قبل نخواهد بود. دڪتر از جایش بلند شد و به طرف آب سرد کن گوشه ی اتاقش رفت . _براے فراموشے چند تا راهڪار هست. اول اینکہ از تمامے چیزها یا آدمہایے ڪہ تو رو بہ اون وصل میڪنہ باید دورے ڪنے. حتے یڪ نشونہ هم نباید ازش داشتہ باشے. این توے دراز مدت اثر میذاره دوم اینڪہ باید خودت رو اینقدر مشغول ڪنے ڪہ اصلا فرصت فڪر ڪردن نداشتہ باشے. تو پزشڪے درستہ؟ _بلہ تا قبل از این سفرداشتم تخصص میخوندم . لیوان آبی را جلویم گذاشت و گفت: _خب عالیه ، از الان برو دنبال کارهاے درسیت .ڪنارش هم یا کارے رو شروع ڪن یا هرچیزے که میدونے سرگرمت میڪنہ...من فقط میخوام شما شب ڪہ خونہ میرے از خستگے سرت رو بزارے و برے. یه چندتا راهکار ذهنی هم هست. یه جور مدیریت ذهن هست. وقتے خاطراتت بہ ذهنت میاد سرت رو بہ چپ و راست تڪون بده و بگو "باطل است" چند بار تڪرار ڪن و این ذڪر رو بگو «یا خیر حبیبٍ و محبوب» اے بهترین حبیب و محبوب . بهترین راه حل اینه که نذاری ذهنت آزاد باشه به هرجایی که دوست داره سرک بکشه. اگر خیلی برات سخت بود اولایل فقط تاخواستی فکر کنی به خودت بگو من که حالاحالاها وقت دارم بعدا هم میتونم بهش فکر کنم. فعلا کار مهمتر دارم. تو خونہ تا میتونے تنہا نباش و تو جمع باش. 👇👇👇
♡﷽♡ ❤️ 🌱 به خانه ڪه برگشتم فایل صوتی که خانم دکتر داده بود را توی ڪامپیوتر شخصیم گذاشتم. روی تخت دراز ڪشیدم. پلڪ هایم را بستم و به سخنرانے گوش ڪردم. خدا را فقط نباید دانست، باید خدا را نوشید. باید خدا را چشید. باید خدا حس ڪرد. باید خدا را مصرف ڪرد. باید از خدا لذّت برد! حسّ لرزش یڪ دختر و پسر جوان ڪہ در آستانۀ آشنایی و عاشقے هستند این حس چه لرزش زیبایی را در وجود انسان ایجاد می‌ڪند؟ خدا این حس را برای تجربه به بشر داده است تا ڪمی از حسّ ملاقات خدا هنگام پرستش را تصوّر بتواند بڪند ڪه چیست. منتها این حسِّ نزدیک شدن یک زن و مرد، یڪ دختر و پسر، یڪ دو جنس مخالف، عاطفی و پاڪ و عاشقانه ڪه باشد یڪ بار است، فوقش دوبار است، بیش از آن به هرزگی ڪشیده می‌شود یا به تڪراری بودن و یا به دشمنی منجر می‌شود. ولی آن حس دائماً تازه می‌شود. حسّ پرستش زیباترین و هیجان‌انگیزترین حسّی است که یڪ انسان زن و مرد می‌تواند تجربه کند. شما یڪ مدتی دستور گوش ڪنید این حسّ پرستش در تو بیدار می‌شود. به‌جاے ڪلمۀ «دوستت دارم، عشق منے تو»، کلمات بالاتری روزگاران در تو متولّد خواهد کرد و این اوج شکوفایی است! مثل این ڪلمه، «تو را می‌پرستم. می‌پرستمت»؛ ناخودآگاه اشڪ هایم ریخت. چقدر از تو عقب افتاده ام. چقدر از تو دورم ای پیدای پنهان! من اگر عاشق بودم چرا ڪم آوردم!؟ چرا تو را دست اعجاز تو را در زندگیم نمی بینم؟ احساس ڪردم ڪرختی و بی انگیزگی با تبلور حس زیبای "عشق" از بدنم بیرون رفت. بلند شدم و دوشے گرفتم. چند روزے مجددا جلسہ مشاوره ام را ادامہ دادم. با خودم عهد ڪرده بودم ڪارهایے ڪہ خانم دڪتر گفتہ بود را حتما انجام بدهم . صبح ها پا میشدم ورزش میڪردم ‌، داروهاے تقویتے ڪمے اشتهایم را بهتر ڪرده بود. ولے ڪماڪان گاهے ضعف داشتم. با مشورت و نظر استادم بخاطر مهارت و استعداد در درس ها، موقتا در بیمارستان مشغول به ڪار شدم . روزها مشغول درس و بیمارستان و گاهے شبہا ڪشیک. بعضے شب ها نرسیدہ بہ تخت با لباس بیرون از خستگے زیاد بیهوش میشدم. گاهے از خستگے و ڪارِ زیاد سرگیجہ و حتے حالت تهوع پیدا میکردم. زندگےِ جدید من ڪمے سخت شده بود ، باید رنج هاے زیادے را تحمل میڪردم.چون هرچه فڪرش را می ڪردم می ارزید. چون میدانستم این طوری از اسارت رها می شوم و بہ آزادے میرسم. اسیرشدن بد دردی است. اسیر یک نفر ... اسیر یڪ آشناے غریب! تلاشم این بود ڪمتر به طوفان فڪر کنم. ولے چیزے از او در درونِ من ریشہ دوانده بود و فراموشم نمیشد. اولین هاے زندگیم را با او تجربہ ڪرده بودم. اما با خودم میگفتم میتوانی فراموشے محال نیست. زهرا سعے میڪرد اسمش را نیاورد.به خیال خودش مرا از یادآوری ماجرای اسارت دور نگه میداشت. نمیدانست تمام درد من اوست. نزدیڪ ایام عید بود و همہ در تڪاپوے خانه تڪانے و خریدهاے نوروزے. با مامان در مورد دایے حبیب و زهرا صحبت ڪردم. مامان با خانواده ی کمالے تماس گرفت و روز سوم نوروز قرار خواستگارے را گذاشتند. دایے حبیب در پوست خودش نمیگنجید. من هم راه بہ راه سربہ سرش میگذاشتم. مامان از خواستگارهایے ڪہ این مدت تماس گرفتہ بودند میگفت. من اما تحمل شنیدنش را هم نداشتم. _چرا حسنا؟ لبخند تصنعی زدم _فعلا قصد ندارم، درسم مهمتره مادر از وضعیت من خبر نداشت . گاهے اینقدر ڪسل میشدم ڪہ حوصلہ هیچڪس را نداشتم. مجبورا وضو میگرفتم و دو رڪعت نماز میخواندم تا قدرے آرام شوم. میدانستم بعضے ڪارهاے اجبارے ڪم ڪم آدم را در مسیر قرار میدهد. این هم یک نوع رنج بود. براے بهبود حال معنویم چلہ زیارت عاشورا گرفتہ بودم . این روزها رفت و آمد خالہ حانیہ بہ اینجا بیشتر شده بود .کمی مشڪوک میزد. الہام از شیراز برگشتہ بود. اینقدر درگیر خودم بودم ڪہ کلا خواهرم را فراموش ڪرده بودم . 👇👇
♡﷽♡ ❤️ 🌱 باید حتما با او صحبت میڪردم . بہ اتاقش رفتم .گوشے بہ دست با لبخندی کنج لبش مشغول نوشتن پیامک بود . از پشت سرش آمدم و گوشش را ناغافل پیچاندم . صداش به هوا رفت _ آے آے آاااے _الکے شلوغش نڪن درد نداره . مچتو گرفتم .حالا بشین ... بگو ببینم با ڪے داریے چت میڪردے با اون لبخندِ ژوکوند گوشہ لبت؟ هاجریان چیہ؟ الهام دستپاچه گفت: جریان چے چیہ؟ دوستمہ سری تکان دادم و گفتم: صحیح! تو گفتے و منم باور ڪردم .از بچگیت هیچوقت دروغگو خوبے نبودے یادتہ؟ بزور لبخندی زد و گفت: بلہ برعڪس تو ڪہ چقدر قشنگ دروغ میبافتے و بقیہ باور میڪردن. یادتہ یہ بار لیوان شڪستے انداختیش گردن من؟ لبم باز شد و صدای خنده ام بالا رفت _آره ، اون موقع اصلا یہ آدم دیگہ اے بودم .موندم چطور اینقدر راحت همہ چیزو گردن بقیہ مینداختم. بہ یاد بچگے ڪلے باهم حرف زدیم. من اما باید از خواهر تہ تغاریم حرف میڪشیدم. _خب حرفو عوض نڪن بگو طرف ڪیہ؟ _ عین میرغضب اومدے بالای سرم ، مگہ جرأت مے ڪنم حرف بزنم؟جَذَبت آدم رو بدجور میگیره _بیخود ...مگہ جرأت دارے حرف نزنے. خب تعریف ڪن منتظرم مِن مِن ڪنان گفت: _آخہ چے بگم؟ _من این چند وقت اینقدر درگیر خودم بودم ڪہ حواسم بہ تو نبوده .پسره کیہ؟ _از بچہ هاے دانشگاهمون هست.هم رشتہ اے خودمہ. یکسال از من بالاتره . تو آزمایشگاه شیمے باهم آشنا شدیم. اسمش ڪامرانہ، ۲۱سالشہ، شیرازیہ _چند وقتہ باهم ارتباط دارید؟ _شش ماهہ _تو این شش ماه با هم بیرون هم رفتید؟ انگار خجالت میڪشید بگوید. الہام با اینڪہ چادر نمیپوشید ولے همیشہ مقید بود. اهل دوست پسر و اینہا نبود. _بہت ابراز علاقہ ڪرده؟ تو هم دوسش دارے؟ _آره ، هر دومون همدیگر رو دوست داریم. _خب چرا اقدام نمیڪنہ؟ _خانواده اش قبول نمیکنند ازدواج ڪنہ. میگن براش زوده باید تکلیف سربازے و ڪارش مشخص بشہ _اون وقت تو تا ڪِے میخواے صبرڪنے؟ اینڪہ ممکنہ چهار پنج سال طول بڪشہ. و تو تحمل دارے این ارتباط همینجور ادامہ داشتہ باشہ؟ الہام با حالتی ناامید گفت: نہ نمے تونم تحمل کنم .نمے دونم واسہ همین بیشتر وقتہا باهم بحثمون میشہ. من خستہ میشم سرم را جنباندم _دخترا زودتر خستہ میشن تو این ارتباطات . بخصوص اونہایے ڪہ واقعا قصد ازدواج دارند . میدونے این ارتباط وابستگیتون رو بیشتر میڪنہ ؟ و البتہ چون اون خیالش از جانب تو راحتہ چندان تلاشے براے بدست آوردنت نمیکنہ. _میدونم اما نمیتونم ارتباطم رو قطع کنم. هربار میام قطع کنم دلم تنگ میشہ دوباره شروع میشہ _خب این جور مواقع بہ دو طرف امیدے نیست و نیاز بہ نیروے خارجے هست. یکے از بیرون باید مجبورت ڪنہ ڪہ ارتباطت رو یہ مدت قطع ڪنے. سختہ ولے بہ امتحان ڪردنش مے ارزه . باید ببینے اون چقدر مصمم هست . و خانواده اش رو میتونہ راضے ڪنہ. _یڪے دیگہ؟چطورے؟ _مثلا من . اما بہ شرطے کہ واقعا بہ حرفام عمل ڪنے و زیرش نزنے. اولش سختہ ولے ڪم ڪم عادت مے ڪنی. اولین کار اینہ سیم ڪارتت رو عوض ڪنے. من اینڪارو برات میکنم. فقط بگو ببینم خودت واقعا میخوایش دیگہ یا فقط وابستہ شدے؟ از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت.پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد _میدونے حُسنا خیلے عجیبہ ، وقتے باهم صحبت میکنیم مداوم دعوامشون میشہ. سرِ کوچڪترین چیزے بحث داریم. همش عقلم میگہ بدردت نمیخوره ولے دلم باهاشہ .اصلا تصور نبودنش رو نمیتونم ڪنم.تاحالا چندبار بهم زدیم ولے ...پوفی کشید و گفت: دوام نداشتہ. از لحاظ عقلے واقعا اونے ڪہ من میخوام نیست ولے دلم ... _اینہا بخاطر دلبستگیہ .ببین از الان با خودت قرار بزار یہ مدت تعیین ڪن مثلا یک ماهہ این ارتباط رو قطع ڪن .بہش بگو . این مدت ایام عید هم اینجایے خوبہ نمےبینیش. تو خلوت خودت بشین سنجش ڪن .یادداشت ڪن. ببین وقتی باهم ارتباط ندارید بازهم عقلت پَسش میزنہ ؟ یا نہ هنوز دوسش دارے؟ من یه مشاور خوب هم سراغ دارم میتونی وقت بگیری باهاش حرف بزنی. فقط لطفا تحت هیچ شرایطے باهاش تماس نگیر .این ڪار خیلے دردناڪہ میدونم. ولے لازمہ .هر وقت دلت تنگ شد بہ من بگو . فکرم توی سرم گفت : تو درد دل کن و من سڪوت! من برای چه ڪسی درد دل کنم؟ دردهای نهفته ی قلبم را به چه ڪسی بگویم؟ محرم رازی داشتم؟ کاش میتوانستم به مادر بگویم. تصور حالاتش موقع برملا شدن رازم به من این اجازه را نمیداد لب از لب باز کنم. روی تخت نشست. حالت چهره اش غمگین بود. لبش را زیر دندان هایش فشرد _باشہ قبولہ لااقل از این بلاتڪلیفے درمیام. دستم را دور گردنش انداختم _یہ بار تو زندگیت پاے قولت بمون الہام ... انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: راستے میدونے مهرداد داره میاد ایران؟برای ایام عید میاد. _محمد؟ _ آره خالہ حانیہ گفت اونجا دوره اش تموم شده احتمالا میاد ڪہ بمونہ. خالہ هے راه میرفت و جلو مامان تعریفشو میڪرد. پسرم اینجوریہ ، پسرم اونجوریہ ... 👇👇👇
♡﷽♡ ❤️ 🍃 چند هفته ای از بازگشتم گذشتہ بود. امروز براے من از آن روزهاے شلوغ بود. دستم هنوز درد داشت. امروز بخاطر فشار زیاد اذیت بودم. صبح ڪلاس داشتم و عصر سریع خودم را بہ ڪلینیڪ تخصصے رساندم. حدود ساعت هفت عصر توے اتاق ِ استادم بودم. وقتے دکتر بهرامی در بیمارستان نبود من بہ جایش بیمارانش را میدیم و نظراتم را بہ او منتقل میڪردم. در حال بررسے پرونده اے بودم ڪہ تقے بہ در خورد و خانم سہرابے مسئول هماهنگ ڪننده بخش فیزیوتراپے ڪلینیک وارد اتاق شد. _سلام خانم دڪتر ، ببخشید آقاے دڪتر بہرامے امروز یہ نوبت داشتند ڪہ نتونستند برسند. الان تماس گرفتند گفتند پرونده ے بیمارے رو ڪہ براے فیزیوتراپے اومده چڪ ڪنید . _باشہ الان میام. چادرم را پوشیدم و با خانم سہرابے راهے اتاق فیزیوتراپے شدیم . توی راهرو سهرابی گفت: در ضمن دستگاه دیاترمیمون هم دچار مشڪل شده احتمالا لازمہ بہ صورت دستے ڪار رو انجام بدیم. تمرینات روے تخت و تمرین راه رفتن رو اقای دڪتر براشون نوشتند. او جلوتر از من وارد اتاق شد. در را باز ڪردم با صحنہ اے ڪہ دیدم قلبم از حرڪت ایستاد. سیدطوفان و فاطمہ ڪنار هم ...فاطمہ در حال خندیدن و طوفان با لبخند نگاهش میڪرد . چقدر دلم براے این لبخند تنگ شده بود. نگاهش را بہ سمت در برگرداند تا مرا دید عین جن زده ها از تخت پایین آمد و سرش را بہ زیر انداخت. ودوباره ابروهایے ڪہ با من سرِ جنگ داشتند. چرا هنوز محاسنش بلند بود؟ من هنوز محرَمش بودم؟ دلم به درد آمده بود چرا؟ آتشے از قلبم زبانہ ڪشیده بود ڪہ حرارتش تمام بدنم را میسوزاند. رویم را برگرداندم و بہ سختے سلام ڪردم فاطمه با خوشرویی جواب داد _ سلام ...شما هم اینجایید؟ بزور خودم را خوشحال نگه داشته بودم _سلام ، بلہ دکتر نبودند من بجاش اومدم. _آهان ...اون وقت شما میتونید به جای آقای دکتر حرکات رو انجام بدید؟ سرم را بالا آوردم. _اگر اعتماد ندارید میتونم برم؟ دستپاچه گفت: نه ببخشید جسارت نشه .چنین چیزی منظورم نبود. پرونده اش را گرفتم و مشغول بررسے شدم. بدون اینڪہ نگاهش ڪنم صحبت ڪردم ، یعنے در واقع تحمل دیدنش را نداشتم آنہم ڪنار یڪ نفر دیگر ... دست خودم نبود . _اینجا میگہ یہ بار پاتون در رفتہ ، البتہ جا افتاده ... نمےدونم چرا دوست داشتم با این آتشے ڪہ در درونم شعلہ ور شده او را هم بسوزانم برگشتم بہ سمتش . مستقیم با دستانی لرزان گفتم _دڪترِ خوبے بوده اونے ڪہ براتون جا انداختش. یہ آن احساس ڪردم چشمہایش را با درد بست. پس تو هم درد ڪشیدن بلدے؟ _ولے دقیقا چون بہ بالاے اون قسمت تیر اصابت ڪرده، و احتمالا روش راه نرفتید و فشار بهش وارد شده عضلاتش ضعیف شده . باید تمرین راه رفتن رو انجام بدید. فاطمه پرسید: _ببخشید میخواستم از آقای دکتر بپرسم که چقدر طول میڪشہ تا خوب بتونہ راه بره ؟ لبخندے زد و گفت : آخہ قرار بہ محض بهبودے مراسم عروسیمون رو بگیریم. و من در عمق چشمهاے این دختر برق شادمانے میدیدم ڪہ خودم در حسرت داشتنش بودم. چرا شمشیرم را از رو بستہ بودم ؟ _صبور باشید شما ڪہ نمیخواید داماد شب عروسیش لنگان لنگان بیاد و دستتون رو بگیره با گفتن این حرف طوفان رویش را برگرداند و دستش را بہ لب تخت گرفت .احساس ڪردم ڪم آورده فاطمه به طرفش برگشت: _ حالت خوبہ؟چِت شد؟ _خوبم ، چیزے نیست. اگر ممڪنہ تمرین امروز رو بزاریم براے بعد. ڪار دارم بایدجایے برم. دست خودم نبود نیش هاے من همچنان ڪارے بود _فاطمہ خانم اگر عروسیتون همین زودياست.بهتره بهشون بگید هرچہ زودتر تمرینات رو انجام بدن ،اینجورے براشون بهتره. لااقل آقا داماد بتونہ شب عروسیش قشنگ راه بره و بیاد دستہ گل رو بہ شما بده با این حرفم چنان برآشفتہ شد ڪہ نفهمیدم ڪِے و با چہ حالے با عصایش از اتاق بیرون رفت. فاطمہ هم بہ دنبالش . همانجا روے صندلے ولو شدم.سرگیجہ داشتم . سہرابے ترسیده بود و شانہ هایم را تڪان میداد و حرف میزد من اما هیچ صدایے نمیشنیدم . ڪمے بعد با پاشیدن آب روے صورتم بہ حال آمدم. خدایا این طوفانِ سرنوشت چرا تمامے ندارد؟ ↩️ ....
♡﷽♡ ❤️ 🌱 ★طوفان حالم بد بود .نمےدانستم به ڪجا می روم. اصلا تحمل شنیدن آن حرفہا را نداشتم. فڪر نمے ڪردم آنجا ببینمش .آن هم دقیقا جلوی فاطمہ ... امیدوارم چیزے نپرسد فاطمہ پشت سرش می امد _طوفان صبر ڪن با این پا ڪجا راه افتادے میرے؟چرا اینجورے شدے؟ این دختره همسفر ڪربلات بود درستہ؟همونے ڪہ با شما اسیر شد؟چرا با حرفاش ناراحت شدے؟ _فعلا حال توضیح دادن ندارم. فاطمہ با لحنی گرفته گفت: تو یہ چیزیت هست از وقتے برگشتے یہ جورے شدے. خدایا الان آخہ وقت جواب دادنہ... _چیزیم نیست. از اینڪہ گفت لنگ میزنے ناراحت شدم .بهم بر خورد ،تازه یاد اسارتم افتادم حالم بد شد _خب آره یہ ڪم لحنش تمسخرآمیز بود .نمےدونم چرا اینجورے حرف میزد.اصلا ازش خوشم نیومد با خودم گفتم اتفاقا او هم از تو خوشش نمی آید . وگرنه آن حرف ها را نمیزد. هرڪسے جاے او بود بدتر از این رفتار میڪرد. _میگم طوفان حالا کہ فیزیوتراپے نرفتے بیا بریم واسہ عروسے ڪم ڪم خریدهامون رو انجام بدیم. حال خوبی نداشتم. دوست نداشتم با او بد حرف بزنم هرچه باشد محرم من است.سری تکان دادم و گفتم: _فاطمه ... ببین هرچه تلاش کردم چیزی نگویم نشد _این چند روز هرچے هیچے نمیگم شما هم با مامان من هم عهد بستے هر چے اون میگہ تو هم تایید میڪنے. آخہ شما حال منو نمیبینید؟ من هنوز مریضم ، درست نمیتونم راه برم .اعصابم ضعیف شده ، ڪلے ڪار عقب مونده دارم ڪہ باید انجام بدهم. بابا ملت یڪے دوسال تو عقد هستند بعد میرن سر خونہ زندگیشون .شما چہ عجلہ اے دارے ؟ همینجور مات نگاهم میڪرد. فاطمہ با اضطراب گفت : _من...من حرفے ندارم اما عمہ اصرار داره ...آخہ بابام ... شروع بہ اشڪ ریختن ڪرد. بابام منتظره . ...تنہا آرزوش دیدن عروسے ماست. دایے را ڪجاے دلم بگذارم. _الحمدلله حال دایے خیلے بهتره ، حالا شما گریہ نڪن میدونم مامان من اصرار میکنہ انگار من میخوام از دستش فرار ڪنم .ولے شما چے مگہ اختیار ندارے؟ سرش را زیر انداخت و سڪوت ڪرد.سڪوتش یعنے چرا باید مخالف باشم؟ ڪلافہ بودم. همان موقع گوشے موبایلم زنگ خورد _بلہ سعید بود.محافظ نچسبی که مجبور بودم تحملش کنم. _سلام مهندس ، میگم با این پا تنہایے از ڪلینیک میزنے بیرون نمیگے بلایے سرت بیاد؟ تازه جر و بحث وسط خیابون خوبیت نداره براے شما . بیایید خودم مےرسونمتون همہ ناراحتیم را سر سعید خالے ڪردم _تو چے میگے براے خودت این وسط؟ شما جز سرڪ ڪشیدن تو زندگے من ڪار دیگہ اے هم بلدے؟ بہ آقایونتون بگو دست از سرم بردارند .من هر ڪارے دلم میخواد انجام میدهم .نیازے بہ مراقب هم ندارم. گوشے را قطع ڪردم. دستے بہ موهایم ڪشیدم _فاطمہ یہ خواهشے ازت دارم بہ مامان بگو فعلا تو تمایلے بہ زود برگزار ڪردن عروسے ندارے.چہ میدونم بگو موقعیت ندارے . میخواے آماده تر باشے. هرچے من میگم فایده نداره تو بگو حال بابات خوبہ و عجلہ اے نیست. _آخہ ...چطوری.. من چی بگم؟ نگاهش را جاے دیگرے دوخت. _من بگم عمه باور نمیکنہ من از این دختر چہ توقعاتے داشتم .ڪسے ڪہ از بچگے در رؤیاهاش مرا کنار خودش تصور ڪرده .و برعکس من هیچ تمایلی به او نداشتم. فقط با اصرار مادر تن به ازدواجی،دادم که ... خدایا در چہ برزخے گرفتار شدم .ڪاش برنمیگشتم. من نہ بے وفایم ، نہ خیانتڪار فقط بین دوراهے دل و وجدانم اسیرشدم. این چند روز هر زمان فاطمہ بہ سمتم مے آمد ، تمام تلاشم را میکردم تا با او ارتباط درستے برقرار ڪنم. اما بازهم یک جای کار می لنگید یاد حُسنا در ذهنم جولان مےداد.خاطراتش ،حرفایش مداوم در ذهنم تڪرارمےشد. با بلا تڪلیفے دستم را براے اولین تاڪسے بلند ميکنم تا زودتر از آنجا دور شوم. ــــــــــــــــ ↩️ ...
♡﷽♡ ❤️ 🍃 *حُسنا با تنے خستہ و دلے شڪستہ بہ خانہ رفتم. ماشین سفید رنگے جلوی در پارک بود. یعنے مهمان داریم؟ ڪلید انداختم و در را باز ڪردم . دو جفت ڪفش زنانہ ڪہ میدانستم ڪفش هاے خالہ حانیہ و ریحانہ بود و یہ جفت ڪفش مردانہ . وارد سالن شدم با ڪمترین رمقے ڪہ داشتم سلام ڪردم و همہ با دیدن من بلند شدند . خالہ حانیہ جلو آمد و مرا بغل ڪرد و بوسید. چشم گرداندم و مهرداد را دیدم ڪہ با لبخند نگاهم میڪرد. احسان هم ڪنارش نشستہ بود و با گوشیش ور میرفت. سرش را تکان داد و گفت: _سلام خانم دڪتر خستہ نباشید _سلام پسر خالہ ممنون ، خوش آمدید بفرمایید بشینید . مامان با دیدن حال نزارم با سر و چشم های گرد شده اشاره کرد _حُسنا جان ،تا تو لباسہاتو عوض میڪنے منم بساط شامو آماده میڪنم. این یعنی حالتو خوب کن بعد بیا چطور میگفتم اشتہا ندارم . لباساهایم را عوض ڪردم. چادر رنگیم را پوشیدم و بہ آشپزخانہ رفتم. _مامان نگفتہ بودے مهمون داریم. مادر دیس پلو را روی میز گذاشت _خالہ ات ڪہ مهمون نیست. بیشتر مواقع اینجاست.اگر منظورت مهرداد ، دوسہ روزيہ ڪہ اومده ،حانیہ میگفت میخوان بیان جویاے احوال تو بشن گفتم بعد مدتہا شام درست ڪنم . همه دیگر محمد را مهرداد صدا میزنند. اسم شناسنامہ ای مهرداد ، محمد بود. وقتے دانشگاه رفت، میگفت مرا مهرداد صدا بزنید از اسم عربے خوشم نمیاد. همہ صداش میزدند مهرداد بجز من، من با همان محمد او را میشناختم، بعدها متوجہ شدم همان مهرداد بہ ویژگے هاے شخصیتش بیشتر میخورد. _مامان من اصلا حالم خوب نیست .اینقدر خستہ ام ڪہ حال ندارم بشینم. همین الان بیهوش میشم.اشڪال نداره من برم بخوابم؟ اخمی نمایشی به چهره اش داد با حالتی جدی گفت : یعنے چے؟زشتہ .پسرخالہ ات بعد این همہ مدت اومده، خالہ ات اینا بخاطر سفر ڪربلات اومدن حالتو بپرسن. نگاهم را به بیرون آشپزخانه دادم . با لحن آرام تری گفتم : من ڪہ ڪربلا نرفتم ، میخوان از وسط داعش سوال بپرسن؟ مامان جان گفتہ باشم من اصلا حوصلہ هیچ سوال جوابے ندارم. الہام ڪنارم ایستاده بود. همین که خواستم از آشپزخانہ بیرون بروم آرام ڪنار گوشم گفت : _حواست بہ خودت باشہ ، خالہ همش داره تو رو نگاه میکنہ، فڪر ڪنم فڪر و خیالاتے داره . پوزخندے زدم _زهے خیال باطل از آشپزخانہ بیرون اومدم .رفتم دستشویے ڪہ آبے بہ دست و صورتم بزنم . تو آینہ بہ خودم نگاه ڪردم . صورتم شادابے گذشتہ را نداشت. چرا؟ طوفان با دل من چہ میکنے؟چرا نمیتوانم فراموشت ڪنم؟ یعنے من اینقدر عاجزم ڪہ نمیتوانم از پسِ تو بربیام؟ قطره هاے اشڪ روے گونہ ام میریخت. مامان پشت در زد _حُسنا مادر بیا غذا رو ڪشیدیم. شیر آب را باز ڪردم و آثار اشک را از چهره ی بی روحم پاڪ ڪردم . بیرون رفتم و در دورترین نقطہ ممڪن میز ناهار خورے نشستم . مهرداد دقیقا روبہ روے من نشست. ڪمی غذا براے خودم ڪشیدم ولے توان بہ دهان بردنش را نداشتم. امروز فشار عصبے ، اوضاع معده ام را بہم ریختہ بود. با غذایم بازے میڪردم. خالہ حانیہ چند بار پی در پی نگاهم کرد _خالہ جان چرا غذاتو نمیخورے؟ مهرداد فورے جواب داد _بخاطر خستگیہ و بیمارستانہ. خیلے وقتہا منم همینجورے میشم. خالہ حانیہ نگاه تحسین آمیزی به پسرش کرد _الهے بگردم ، آره دیگہ پزشکہا حال همدیگر رو درڪ میڪنند . خواهر جان این دوتا دکتر رو باید ما براشون برنامہ بچینیم یہ ڪم بہ خودشون برسن . راستے مهرداد میدونستے حُسنا جان دارن براے تخصص میخونن. خالہ حانیہ میخواست ڪارے ڪند من و مهرداد با هم حرف بزنیم. مهرداد بدون آن که نگاه کند گفت _پس حسابے سرت شلوغہ . _تقریبا مامان با لحن شاکی گفت: چے چیو تقریبا ، صبح میره و شب میاد .وقتے هم میاد مثل جنازه میفتہ خالہ حانیہ روبه من گفت: خالہ خودتو خیلے اذیت نڪن .زندگے ڪہ همش درس و ڪار نیست. اصلا حوصلہ حرف زدن نداشتم. ناگہان یادم افتاد دایے حبیب نیست. _مامان پس دایے ڪجاست؟ _بیرون ڪار داشت گفت دیر میام. همان موقع صداے گوشے موبایلم بلند شد. بهانہ خوبے بود برای فرار کردن از این جمع . گوشیم را برداشتم و بہ اتاقم رفتم . شماره ناشناس بود. هرچه الو الو ڪردم حرفے نزد و قطع ڪرد. مزاحم بہ موقع اے بودے بہ دادم رسیدے. 👇👇
♡﷽♡ ❤️ 🍃 در اتاق نشسته بودم ڪہ گوشیم یک بار دیگر زنگ خورد. همان شماره و بازهم سکوت ... خیلے خستہ بودم .دوست نداشتم دوباره به آن جمع بگردم .الہام توی اتاق آمد و گفت: براے جمع ڪردن سفره میاے؟ _نہ نمیتونم خیلے خستہ ام . لبش را کج کرد و گفت: مامان گفت بهت بگم حتما بیاے بیرون پیش بقیہ .دایے هم داره میاد . سرم را روے بالش گذاشتم _واقعا نا ندارم ، حالم بده . باید استراحت ڪنم . چشم هایم را بستم .الہام وقتے دید نمیتواند حریفم بشود از اتاق بیرون رفت .همان موقع دوباره گوشیم زنگ خورد . _الو...الو ...چرا حرف نمیزنید؟...فڪر کنم دوره مزاحم تلفنے تموم شده . و بازهم سڪوت . _خداشفاتون بده تلفن را قطع ڪردم. باید سعے میکردم بخوابم . صداے اس ام اس گوشیم بلند شد. نگاهم به صفحه اش افتاد. _سلام نمیخوام مزاحمت بشم فقط میخواستم حالتو بپرسم. دستم به نوشتن رفت: _شما؟ جوابے نداد ، چند دقیقہ بعد دوباره صداے اس ام اس بلند شد. _همسفر ڪرب و بلا قلبم از هیجان ایستاد. خودش بود. دوباره نوشت: _شماره ات رو از دڪتر بهرامی گرفتم.امروز خوب چوب ڪاریم ڪردی. حقم بود نہ؟ قطره اشکی لجوج وار بر روی گونه ام چکید. نمیدانستم چه باید بنویسم _ اے تیغ بے دریغ در چارچوب زخم ، دل را نشانہ گیر ... حق دارے بزنے. دلم برایش سوخت.برایش نوشتم: _سلام فڪر میڪردم دیگہ هیچوقت سراغم نمیاے. بابت حرفہاے امروز معذرت میخوام .دست خودم نبود . طوفان در جوابم نوشت: مہم نیست. میدونے هنوز محرمیم؟ _فکرمی کردم بخشیدی! تو منو فراموش کردی؟ _نمیخوام مزاحم زندگیت باشم، لطفا برو فقط... دلم خیلی برایش تنگ شده بود، من هنوز محرمش بودم. جواب دادم: دلم برات تنگ شده بود. چند دقیقه بعد نوشت : "اے دل اَندر بندِ زلفش از پریشانے مَنال /مرغِ زیرک چون بہ داݥ افتد ،تحمل بایدش ... این پیام یعنے چه؟ یعنے من براے رسیدن بہ تو صبر ڪنم؟ این یعنے امیدوار باشم؟ من نباید حرفے بزنم . من قول داده بودم . _برو دنبال زندگیت. دیگر نہ او پیام داد و نہ من. هیجان داشتم.حالم عوض شده بود.اشتہا پیدا ڪرده بودم . پاشدم از اتاق بیرون رفتم. بہ آشپزخانہ رفتم و براے خودم غذا ڪشیدم . از توے سالن خالہ حانیہ صدایم زد : _حُسنا جان سر میز غذا نخوردے. گرسنہ ات شده ؟ _بلہ اون موقع اشتہا نداشتم ولے الان دارم . مهرداد با شیطنت گفت تلفنت هر ڪے بود دستش درد نکنہ خوب شارژت ڪرد . چقدر راحت حرف میزد. ولے واقعا درست حدس زدے پسرخالہ . واقعا شارژ شدم. میگویند عشق نیروے عجیبے دارد، آدم فلج را سرپا میڪند. و حال من این گونه بود. من از کی خواهان تو شدم طوفان؟ از کی زندگیم را به خودت وصل کردی؟ هر از گاهے مہرداد در مورد کار و درس هایم سوال میپرسید و من جوابش را میدادم. خالہ هم ڪلے ذوق میڪرد. قرار بود در یڪے از بیمارستانہا بزودے مشغول ڪار شود. مهرداد شش سال از من بزرگتر بود و متخصص قلب بود. بالاخره مهمان ها عزم رفتن ڪردند. همان موقع دایے از راه رسید. با دایی احوالپرسی و بعد هم خداحافظے کردند و رفتند. _ڪجا تشریف داشتید آقا حبیب؟ دایے حبیب نگاهی به سرتا پایم کرد و گفت:بہ تو هم باید جواب پَس بدهم؟با دوستم بیرون ڪار داشتیم. _بادوستتون؟ چشمڪے زدم و گفتم : مطمئنید با زهرا خانم نبودید؟ دایے حبیب پوزخندی زدی و گفت: خوبہ راه افتادے . نخیر دایے صلواتے بہ اونہم میرسیم. موقع خواب همہ ے فڪر و خیالم دور طوفان میچرخید. رفتار امروزم هر چه ڪہ بود انگار تلنگری حسابے بود. ↩️ ....