eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8.3هزار ویدیو
174 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . جهت ارتباط : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ 🌱 به خانه ڪه برگشتم فایل صوتی که خانم دکتر داده بود را توی ڪامپیوتر شخصیم گذاشتم. روی تخت دراز ڪشیدم. پلڪ هایم را بستم و به سخنرانے گوش ڪردم. خدا را فقط نباید دانست، باید خدا را نوشید. باید خدا را چشید. باید خدا حس ڪرد. باید خدا را مصرف ڪرد. باید از خدا لذّت برد! حسّ لرزش یڪ دختر و پسر جوان ڪہ در آستانۀ آشنایی و عاشقے هستند این حس چه لرزش زیبایی را در وجود انسان ایجاد می‌ڪند؟ خدا این حس را برای تجربه به بشر داده است تا ڪمی از حسّ ملاقات خدا هنگام پرستش را تصوّر بتواند بڪند ڪه چیست. منتها این حسِّ نزدیک شدن یک زن و مرد، یڪ دختر و پسر، یڪ دو جنس مخالف، عاطفی و پاڪ و عاشقانه ڪه باشد یڪ بار است، فوقش دوبار است، بیش از آن به هرزگی ڪشیده می‌شود یا به تڪراری بودن و یا به دشمنی منجر می‌شود. ولی آن حس دائماً تازه می‌شود. حسّ پرستش زیباترین و هیجان‌انگیزترین حسّی است که یڪ انسان زن و مرد می‌تواند تجربه کند. شما یڪ مدتی دستور گوش ڪنید این حسّ پرستش در تو بیدار می‌شود. به‌جاے ڪلمۀ «دوستت دارم، عشق منے تو»، کلمات بالاتری روزگاران در تو متولّد خواهد کرد و این اوج شکوفایی است! مثل این ڪلمه، «تو را می‌پرستم. می‌پرستمت»؛ ناخودآگاه اشڪ هایم ریخت. چقدر از تو عقب افتاده ام. چقدر از تو دورم ای پیدای پنهان! من اگر عاشق بودم چرا ڪم آوردم!؟ چرا تو را دست اعجاز تو را در زندگیم نمی بینم؟ احساس ڪردم ڪرختی و بی انگیزگی با تبلور حس زیبای "عشق" از بدنم بیرون رفت. بلند شدم و دوشے گرفتم. چند روزے مجددا جلسہ مشاوره ام را ادامہ دادم. با خودم عهد ڪرده بودم ڪارهایے ڪہ خانم دڪتر گفتہ بود را حتما انجام بدهم . صبح ها پا میشدم ورزش میڪردم ‌، داروهاے تقویتے ڪمے اشتهایم را بهتر ڪرده بود. ولے ڪماڪان گاهے ضعف داشتم. با مشورت و نظر استادم بخاطر مهارت و استعداد در درس ها، موقتا در بیمارستان مشغول به ڪار شدم . روزها مشغول درس و بیمارستان و گاهے شبہا ڪشیک. بعضے شب ها نرسیدہ بہ تخت با لباس بیرون از خستگے زیاد بیهوش میشدم. گاهے از خستگے و ڪارِ زیاد سرگیجہ و حتے حالت تهوع پیدا میکردم. زندگےِ جدید من ڪمے سخت شده بود ، باید رنج هاے زیادے را تحمل میڪردم.چون هرچه فڪرش را می ڪردم می ارزید. چون میدانستم این طوری از اسارت رها می شوم و بہ آزادے میرسم. اسیرشدن بد دردی است. اسیر یک نفر ... اسیر یڪ آشناے غریب! تلاشم این بود ڪمتر به طوفان فڪر کنم. ولے چیزے از او در درونِ من ریشہ دوانده بود و فراموشم نمیشد. اولین هاے زندگیم را با او تجربہ ڪرده بودم. اما با خودم میگفتم میتوانی فراموشے محال نیست. زهرا سعے میڪرد اسمش را نیاورد.به خیال خودش مرا از یادآوری ماجرای اسارت دور نگه میداشت. نمیدانست تمام درد من اوست. نزدیڪ ایام عید بود و همہ در تڪاپوے خانه تڪانے و خریدهاے نوروزے. با مامان در مورد دایے حبیب و زهرا صحبت ڪردم. مامان با خانواده ی کمالے تماس گرفت و روز سوم نوروز قرار خواستگارے را گذاشتند. دایے حبیب در پوست خودش نمیگنجید. من هم راه بہ راه سربہ سرش میگذاشتم. مامان از خواستگارهایے ڪہ این مدت تماس گرفتہ بودند میگفت. من اما تحمل شنیدنش را هم نداشتم. _چرا حسنا؟ لبخند تصنعی زدم _فعلا قصد ندارم، درسم مهمتره مادر از وضعیت من خبر نداشت . گاهے اینقدر ڪسل میشدم ڪہ حوصلہ هیچڪس را نداشتم. مجبورا وضو میگرفتم و دو رڪعت نماز میخواندم تا قدرے آرام شوم. میدانستم بعضے ڪارهاے اجبارے ڪم ڪم آدم را در مسیر قرار میدهد. این هم یک نوع رنج بود. براے بهبود حال معنویم چلہ زیارت عاشورا گرفتہ بودم . این روزها رفت و آمد خالہ حانیہ بہ اینجا بیشتر شده بود .کمی مشڪوک میزد. الہام از شیراز برگشتہ بود. اینقدر درگیر خودم بودم ڪہ کلا خواهرم را فراموش ڪرده بودم . 👇👇