♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت67🍃
چند هفته ای از بازگشتم گذشتہ بود. امروز براے من از آن روزهاے شلوغ بود.
دستم هنوز درد داشت.
امروز بخاطر فشار زیاد اذیت بودم.
صبح ڪلاس داشتم و عصر سریع خودم را بہ ڪلینیڪ تخصصے رساندم.
حدود ساعت هفت عصر توے اتاق ِ استادم بودم.
وقتے دکتر بهرامی در بیمارستان نبود من بہ جایش بیمارانش را میدیم و نظراتم را بہ او منتقل میڪردم.
در حال بررسے پرونده اے بودم ڪہ تقے بہ در خورد و خانم سہرابے مسئول هماهنگ ڪننده بخش فیزیوتراپے ڪلینیک وارد اتاق شد.
_سلام خانم دڪتر ، ببخشید آقاے دڪتر بہرامے امروز یہ نوبت داشتند ڪہ نتونستند برسند. الان تماس گرفتند گفتند پرونده ے بیمارے رو ڪہ براے فیزیوتراپے اومده چڪ ڪنید .
_باشہ الان میام.
چادرم را پوشیدم و با خانم سہرابے راهے اتاق فیزیوتراپے شدیم .
توی راهرو سهرابی گفت:
در ضمن دستگاه دیاترمیمون هم دچار مشڪل شده احتمالا لازمہ بہ صورت دستے ڪار رو انجام بدیم.
تمرینات روے تخت و تمرین راه رفتن رو اقای دڪتر براشون نوشتند.
او جلوتر از من وارد اتاق شد. در را باز ڪردم
با صحنہ اے ڪہ دیدم قلبم از حرڪت ایستاد.
سیدطوفان و فاطمہ ڪنار هم ...فاطمہ در حال خندیدن و طوفان با لبخند نگاهش میڪرد .
چقدر دلم براے این لبخند تنگ شده بود.
نگاهش را بہ سمت در برگرداند تا مرا دید عین جن زده ها از تخت پایین آمد و سرش را بہ زیر انداخت.
ودوباره ابروهایے ڪہ با من سرِ جنگ داشتند.
چرا هنوز محاسنش بلند بود؟
من هنوز محرَمش بودم؟
دلم به درد آمده بود چرا؟
آتشے از قلبم زبانہ ڪشیده بود ڪہ حرارتش تمام بدنم را میسوزاند.
رویم را برگرداندم و بہ سختے سلام ڪردم
فاطمه با خوشرویی جواب داد
_ سلام ...شما هم اینجایید؟
بزور خودم را خوشحال نگه داشته بودم
_سلام ، بلہ دکتر نبودند من بجاش اومدم.
_آهان ...اون وقت شما میتونید به جای آقای دکتر حرکات رو انجام بدید؟
سرم را بالا آوردم.
_اگر اعتماد ندارید میتونم برم؟
دستپاچه گفت: نه ببخشید جسارت نشه .چنین چیزی منظورم نبود.
پرونده اش را گرفتم و مشغول بررسے شدم.
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم صحبت ڪردم ، یعنے در واقع تحمل دیدنش را نداشتم آنہم ڪنار یڪ نفر دیگر ...
دست خودم نبود .
_اینجا میگہ یہ بار پاتون در رفتہ ، البتہ جا افتاده ...
نمےدونم چرا دوست داشتم با این آتشے ڪہ در درونم شعلہ ور شده او را هم بسوزانم
برگشتم بہ سمتش . مستقیم با دستانی لرزان گفتم
_دڪترِ خوبے بوده اونے ڪہ براتون جا انداختش.
یہ آن احساس ڪردم چشمہایش را با درد بست.
پس تو هم درد ڪشیدن بلدے؟
_ولے دقیقا چون بہ بالاے اون قسمت تیر اصابت ڪرده، و احتمالا روش راه نرفتید و فشار بهش وارد شده عضلاتش ضعیف شده .
باید تمرین راه رفتن رو انجام بدید.
فاطمه پرسید:
_ببخشید میخواستم از آقای دکتر بپرسم که چقدر طول میڪشہ تا خوب بتونہ راه بره ؟
لبخندے زد و گفت : آخہ قرار بہ محض بهبودے مراسم عروسیمون رو بگیریم.
و من در عمق چشمهاے این دختر برق شادمانے میدیدم ڪہ خودم در حسرت داشتنش بودم.
چرا شمشیرم را از رو بستہ بودم ؟
_صبور باشید شما ڪہ نمیخواید داماد شب عروسیش لنگان لنگان بیاد و دستتون رو بگیره
با گفتن این حرف طوفان رویش را برگرداند و دستش را بہ لب تخت گرفت .احساس ڪردم ڪم آورده
فاطمه به طرفش برگشت:
_ حالت خوبہ؟چِت شد؟
_خوبم ، چیزے نیست.
اگر ممڪنہ تمرین امروز رو بزاریم براے بعد. ڪار دارم بایدجایے برم.
دست خودم نبود نیش هاے من همچنان ڪارے بود
_فاطمہ خانم اگر عروسیتون همین زودياست.بهتره بهشون بگید هرچہ زودتر تمرینات رو انجام بدن ،اینجورے براشون بهتره. لااقل آقا داماد بتونہ شب عروسیش قشنگ راه بره و بیاد دستہ گل رو بہ شما بده
با این حرفم چنان برآشفتہ شد ڪہ نفهمیدم ڪِے و با چہ حالے با عصایش از اتاق بیرون رفت.
فاطمہ هم بہ دنبالش .
همانجا روے صندلے ولو شدم.سرگیجہ داشتم .
سہرابے ترسیده بود و شانہ هایم را تڪان میداد و حرف میزد من اما هیچ صدایے نمیشنیدم .
ڪمے بعد با پاشیدن آب روے صورتم بہ حال آمدم.
خدایا این طوفانِ سرنوشت چرا تمامے ندارد؟
↩️ #ادامہ_دارد....
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت67
#غزال
پسرکم خسته شده بود و من استرس داشتم.
نمی دونستم رای دادگاه چیه!
دعا دعا می کردم همون باشه که محمد دلش می خواد.
یه ربع ساعتی توی ماشین منتظر شدیم و خودمم داشت خوابم می برد که در ماشین باز و بسته شد و ماشین حرکت کرد.
چشامو خسته باز کردم و به شایان دوختم که دیدم شایان نیست و یه فرد موعتاده جیغی کشیدم و وحشت زده دستامو دور محمد پیچیدم خنده ای کرد که دندون های سیاه ش که یکی در میون بود به نمایش گذاشته شد و از ترس قلبم محکم به سینه ام می کوبید.
چاقوی توی دست ش و حال ش که مال خودش نبود داشت سکته ام می داد.
محمد از خواب پریده بود و محکم خودشو توی بغلم فشار می داد.
فقط جیغ می کشیدم که اون دست ش که چاقو داشت رو سمت محمد اورد و چاقو رو بالا برد که سریع چرخیدم و محمد و سمت در گرفتم پشت بهش کردم که چاقو ی تیز توی بازوم فرو رفت فریادم از درد به اسمون رفت و چشمم خورد به دست گیره در.
توی یه تصمیم انی درو باز کردم و قبل اینکه باز چاقو رو فرو کنه تو بدنم دستامو دور محمد پیچیدم و خودمو پرت کردم از ماشین بیرون.
چند دور روی اسفالت ملق خوردم و بلاخره کنار سطل زباله کنار جاده وایسادم.
محمد سالم بود و همین کافی بود.
دستامو باز کردم که نشست روی زمین و زد زیر گریه.
همین جوری از دستم داشت خون می رفت و چاقو توی دستم مونده بود.
از درد اشکام روی صورتم لغزید.
فقط چند متر از دادگاه اون ور تر اومده بود ماشین مردمی که دم در دادگاه ایستاده بودن به سمت ما دویدن و دور مون حلقه زدن.
دو تا از خانوم های معمور دادگاه کمکم کردن و بلندم کردن یکی شونم محمد و بغل کرد و سمت دادگاه رفتن و زنگ زدن امبولانس.
با سر و صدا های زیاد بقیه هم از دادگاه بیرون اومدن شایان سریع بیرون اومد با دیدن ما وحشت زده نگاهمون کرد.
با دیدن چاقوی مونده توی دستم دو دستی توی سرش زد و یا امام حسین ی گفت.
کنارم نشست و شونه هامو بین دستاش گرفت که اخی گفتم و گفت:
- چی شده یا خدا محمد کو.
خانومه سمت ما اومد و شایان به محمد نگاه کرد که سالم بود و داشت گریه می کرد.
با درد لب زدم:
- محمد و..اروم کن.
امبولانس رسید کمکم کردن سوار شدم و شایان محمد و بغل کرد و سوار شد.
پرستار سریع مشغول شد و چاقو رو از دستم در اورد که جیغی کشیدم و به نفس نفس افتادم
#خیالتو