eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8.3هزار ویدیو
174 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . جهت ارتباط : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ طاقت نیاوردم و داد زدم _بسہ زهرا تمومش ڪن .هِے طوفان ...طوفان آن قدر صداے داد زدنم بلند بود ڪہ مامان هم متوجہ شد و سراسیمه بہ اتاق آمد. در را باز کرد و با چشم های نگران گفت: چے شده حُسنا جان ؟ زهرا از رفتار من تعجب ڪرده بود.روی تخت نشستم، حالم خراب بود. دو دستم را روی سرم گذاشتم و چشم هایم را بستم. وقتے زهرا متوجہ اوضاع شد با صدایی لرزان بہ مامان گفت: _هیچے حوریہ جون چیزے نیست. یہ ڪم قاطے ڪرده .دوستانہ خلوت ڪردیم.نگران نباشید. مامان وقتے دید هیچکدام چیزے نمیگوییم از اتاق بیرون رفت.ترجیح داد تنهایمان بگذارد. من چرا اینجورے شدم؟ تحمل حتے شنیدنش را نداشتم . پوزخندی زدم و با خودم گفتم: "آخرش ڪہ چه باید منتظر این لحظات باشی" نباید بگذارم او مرا از پا بیندازد . اجازه نخواهم داد ... زهرا نزدیڪم شد و مرا بہ آغوش ڪشید. _چے شدے عزیز دلم ؟ حُسنا چرا اینجورے شدے؟ میخواے با من حرف بزنے راحت بشے؟ نفسم را آه مانند بیرون دادم. _زهرا ما چندسالہ باهم دوستیم ، از دوره دبیرستان تا الان . تو غم و شادے هاے هم شریڪ بودیم. اگر میخواے این دوستیمون ادامہ داشتہ باشہ فقط یہ درخواست ازت دارم .تحت هیچ شرایطے ، هیچ زمانے نمیخوام اسمِ سیدطوفان حسینے رو جلوی من بیارے. نہ فقط اون ، هرچہ بہ اون ارتباط داره .از تاریخ عروسیش گرفتہ تا ... نفس عمیقے ڪشیدم _تا هرچیزے، حتے نمیخوام از طاهره سادات چیزے بگے. یا حتے ببینمش. از الان خونتون نمیام . ناراحت نشو فقط درڪم ڪن .نمیخوام خاطره اون سفر برام تازه بشہ زهرا ترسیده بود .فڪر میڪرد آن جا مورد اذیت و آزار قرار گرفتم. زد زیر گریہ. من اما یہ قطره اشڪ هم نداشتم ڪہ بریزم . _زهرا منو نگاه ڪن ، بہم قول میدے؟ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. _آره قول میدهم. از اولین حرڪت خودم راضے بودم .من نباید ضعیف باشم. چند روزے گذشت ولے اوضاع روحیم خیلے عوض نشده بود. یکی از همین روزها دایے حبیب بہ اتاقم آمد و گفت تلفن باهات ڪار داره. گوشے را گرفتم و اشاره ڪردم: ڪیہ؟ _حاج آقا پناهے با حاج آقا سلام و احوالپرسے ڪردم . صداش مرا یاد اسارت انداخت. باید فراموش ڪنم.باید همه چیز را بیرون بریزم. باید از خودم بگذرم .حتی اگر تلخ باشد. حالم را پرسید .من هم گفتم ڪہ خوب نیستم. شبہا هنوز ڪابوس میبینم. خیلے آرام پرسید: از آقاسید ڪہ خبرے نیست؟ در دل گفتم: حاج آقا چرا این سوال رو میپرسید؟مگہ قراره خبرے بشہ ؟ دوست نداشتم راجع به او و هرچه به او ارتباط دارد، صحبت ڪنم . فورا حرف را عوض ڪردم _حاج آقا شما روانشناس یا مشاور خوبے سراغ ندارید؟ حاج آقافورا گفت:چرا یڪے رو میشناسم تو ڪارش حرفہ اے هست.ولے نگید من معرفے ڪردم . آدرس و شماره تلفن خانم دڪترے را داد و گفت روزهاے فرد فقط مطب هستند. "دڪتر بتول صارمے" با هر سختے بود برای عصر روز سہ شنبہ نوبت گرفتم. ↩️ ...
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 رسیدیم ویلا محمد و بغل کردم بردم توی اتاق شایان نگاهی بهمون کرد و گفت: - منم می رم دوربین ویلا رو بردارم که یه وقت اون دختری اشغال دبه نکنه بگه اصلا محمد با من نبوده. سری تکون دادم لباس راحتی تن محمد کردم و سعی کردم به کبودی ها نگاه نکنم تا باز اشکم در نیاد. اما نتونستم و به گریه افتادم. تک تک جاهای کبود رو بوسه زدم تا زود تر خوب بشه. تکونی توی خواب خورد و با دست دنبالم گشت: - مامانی ..ماما بغلش کردم و کنارش دراز کشیدم گفتم: _ جان عزیز دلم جان من همین جام بخواب تو بغل منی. دستاشو دورم انداخت و لباس مو محکم توی مشت ش گرفت و خوابید. قربون صدقه اش رفتم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابه بلند شدم در اتاق و باز گذاشتم نترسه و بیرون اومدم. شایان روی مبل نشسته بود و ۵ تا سیگار کشیده بود. خونه رو کلا دود گرفته بود. برگشتم درو بستم دود توی اتاق محمد نره واسش خوب نبود . کنار شایان نشستم سیگار و از دست ش گرفتم و گفتم: - این دردی رو دوا نمی کنه فقط ریه تو رو خراب می کنه و اگه تو نباشی همه محمد و اذیت می کنن مثل الان که چند ساعت پیشش نبودی. سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کردم و پاکت سیگار رو برداشتم جلوش سیگار ها رو در اوردم و همه شونو مچاله کردم گذاشتم تو جا سیگاری. یهو دستمو گرفت و بوسید و گفت: - اگه تو اصرار نمی کردی بریم دنبال محمد و زود نمی رفتیم معلوم نبود اون شیدای پست فطرت با با محمدم چیکار میکرد ازت ممنونم تو یه مادر واقعی برای محمدی چون حس مادرانه ات امروز محمد و نجات داد