eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
8.4هزار ویدیو
187 فایل
[ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . کپی؟ حلالت مؤمن👀 . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ 🍃 در اتاق نشسته بودم ڪہ گوشیم یک بار دیگر زنگ خورد. همان شماره و بازهم سکوت ... خیلے خستہ بودم .دوست نداشتم دوباره به آن جمع بگردم .الہام توی اتاق آمد و گفت: براے جمع ڪردن سفره میاے؟ _نہ نمیتونم خیلے خستہ ام . لبش را کج کرد و گفت: مامان گفت بهت بگم حتما بیاے بیرون پیش بقیہ .دایے هم داره میاد . سرم را روے بالش گذاشتم _واقعا نا ندارم ، حالم بده . باید استراحت ڪنم . چشم هایم را بستم .الہام وقتے دید نمیتواند حریفم بشود از اتاق بیرون رفت .همان موقع دوباره گوشیم زنگ خورد . _الو...الو ...چرا حرف نمیزنید؟...فڪر کنم دوره مزاحم تلفنے تموم شده . و بازهم سڪوت . _خداشفاتون بده تلفن را قطع ڪردم. باید سعے میکردم بخوابم . صداے اس ام اس گوشیم بلند شد. نگاهم به صفحه اش افتاد. _سلام نمیخوام مزاحمت بشم فقط میخواستم حالتو بپرسم. دستم به نوشتن رفت: _شما؟ جوابے نداد ، چند دقیقہ بعد دوباره صداے اس ام اس بلند شد. _همسفر ڪرب و بلا قلبم از هیجان ایستاد. خودش بود. دوباره نوشت: _شماره ات رو از دڪتر بهرامی گرفتم.امروز خوب چوب ڪاریم ڪردی. حقم بود نہ؟ قطره اشکی لجوج وار بر روی گونه ام چکید. نمیدانستم چه باید بنویسم _ اے تیغ بے دریغ در چارچوب زخم ، دل را نشانہ گیر ... حق دارے بزنے. دلم برایش سوخت.برایش نوشتم: _سلام فڪر میڪردم دیگہ هیچوقت سراغم نمیاے. بابت حرفہاے امروز معذرت میخوام .دست خودم نبود . طوفان در جوابم نوشت: مہم نیست. میدونے هنوز محرمیم؟ _فکرمی کردم بخشیدی! تو منو فراموش کردی؟ _نمیخوام مزاحم زندگیت باشم، لطفا برو فقط... دلم خیلی برایش تنگ شده بود، من هنوز محرمش بودم. جواب دادم: دلم برات تنگ شده بود. چند دقیقه بعد نوشت : "اے دل اَندر بندِ زلفش از پریشانے مَنال /مرغِ زیرک چون بہ داݥ افتد ،تحمل بایدش ... این پیام یعنے چه؟ یعنے من براے رسیدن بہ تو صبر ڪنم؟ این یعنے امیدوار باشم؟ من نباید حرفے بزنم . من قول داده بودم . _برو دنبال زندگیت. دیگر نہ او پیام داد و نہ من. هیجان داشتم.حالم عوض شده بود.اشتہا پیدا ڪرده بودم . پاشدم از اتاق بیرون رفتم. بہ آشپزخانہ رفتم و براے خودم غذا ڪشیدم . از توے سالن خالہ حانیہ صدایم زد : _حُسنا جان سر میز غذا نخوردے. گرسنہ ات شده ؟ _بلہ اون موقع اشتہا نداشتم ولے الان دارم . مهرداد با شیطنت گفت تلفنت هر ڪے بود دستش درد نکنہ خوب شارژت ڪرد . چقدر راحت حرف میزد. ولے واقعا درست حدس زدے پسرخالہ . واقعا شارژ شدم. میگویند عشق نیروے عجیبے دارد، آدم فلج را سرپا میڪند. و حال من این گونه بود. من از کی خواهان تو شدم طوفان؟ از کی زندگیم را به خودت وصل کردی؟ هر از گاهے مہرداد در مورد کار و درس هایم سوال میپرسید و من جوابش را میدادم. خالہ هم ڪلے ذوق میڪرد. قرار بود در یڪے از بیمارستانہا بزودے مشغول ڪار شود. مهرداد شش سال از من بزرگتر بود و متخصص قلب بود. بالاخره مهمان ها عزم رفتن ڪردند. همان موقع دایے از راه رسید. با دایی احوالپرسی و بعد هم خداحافظے کردند و رفتند. _ڪجا تشریف داشتید آقا حبیب؟ دایے حبیب نگاهی به سرتا پایم کرد و گفت:بہ تو هم باید جواب پَس بدهم؟با دوستم بیرون ڪار داشتیم. _بادوستتون؟ چشمڪے زدم و گفتم : مطمئنید با زهرا خانم نبودید؟ دایے حبیب پوزخندی زدی و گفت: خوبہ راه افتادے . نخیر دایے صلواتے بہ اونہم میرسیم. موقع خواب همہ ے فڪر و خیالم دور طوفان میچرخید. رفتار امروزم هر چه ڪہ بود انگار تلنگری حسابے بود. ↩️ ....