♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت70🍃
در اتاق نشسته بودم ڪہ گوشیم یک بار دیگر زنگ خورد. همان شماره و بازهم سکوت ...
خیلے خستہ بودم .دوست نداشتم دوباره به آن جمع بگردم .الہام توی اتاق آمد و گفت: براے جمع ڪردن سفره میاے؟
_نہ نمیتونم خیلے خستہ ام .
لبش را کج کرد و گفت:
مامان گفت بهت بگم حتما بیاے بیرون پیش بقیہ .دایے هم داره میاد .
سرم را روے بالش گذاشتم
_واقعا نا ندارم ، حالم بده . باید استراحت ڪنم .
چشم هایم را بستم .الہام وقتے دید نمیتواند حریفم بشود از اتاق بیرون رفت .همان موقع دوباره گوشیم زنگ خورد .
_الو...الو ...چرا حرف نمیزنید؟...فڪر کنم دوره مزاحم تلفنے تموم شده .
و بازهم سڪوت .
_خداشفاتون بده
تلفن را قطع ڪردم.
باید سعے میکردم بخوابم .
صداے اس ام اس گوشیم بلند شد.
نگاهم به صفحه اش افتاد.
_سلام نمیخوام مزاحمت بشم فقط میخواستم حالتو بپرسم.
دستم به نوشتن رفت:
_شما؟
جوابے نداد ، چند دقیقہ بعد دوباره صداے اس ام اس بلند شد.
_همسفر ڪرب و بلا
قلبم از هیجان ایستاد. خودش بود.
دوباره نوشت:
_شماره ات رو از دڪتر بهرامی گرفتم.امروز خوب چوب ڪاریم ڪردی. حقم بود نہ؟
قطره اشکی لجوج وار بر روی گونه ام چکید.
نمیدانستم چه باید بنویسم
_ اے تیغ بے دریغ در چارچوب زخم ، دل را نشانہ گیر ... حق دارے بزنے.
دلم برایش سوخت.برایش نوشتم:
_سلام فڪر میڪردم دیگہ هیچوقت سراغم نمیاے. بابت حرفہاے امروز معذرت میخوام .دست خودم نبود .
طوفان در جوابم نوشت: مہم نیست. میدونے هنوز محرمیم؟
_فکرمی کردم بخشیدی! تو منو فراموش کردی؟
_نمیخوام مزاحم زندگیت باشم، لطفا برو فقط...
دلم خیلی برایش تنگ شده بود، من هنوز محرمش بودم.
جواب دادم: دلم برات تنگ شده بود.
چند دقیقه بعد نوشت :
"اے دل اَندر بندِ زلفش از پریشانے مَنال /مرغِ زیرک چون بہ داݥ افتد ،تحمل بایدش ...
این پیام یعنے چه؟ یعنے من براے رسیدن بہ تو صبر ڪنم؟ این یعنے امیدوار باشم؟
من نباید حرفے بزنم . من قول داده بودم .
_برو دنبال زندگیت.
دیگر نہ او پیام داد و نہ من.
هیجان داشتم.حالم عوض شده بود.اشتہا پیدا ڪرده بودم .
پاشدم از اتاق بیرون رفتم. بہ آشپزخانہ رفتم و براے خودم غذا ڪشیدم .
از توے سالن خالہ حانیہ صدایم زد :
_حُسنا جان سر میز غذا نخوردے. گرسنہ ات شده ؟
_بلہ اون موقع اشتہا نداشتم ولے الان دارم .
مهرداد با شیطنت گفت
تلفنت هر ڪے بود دستش درد نکنہ خوب شارژت ڪرد .
چقدر راحت حرف میزد. ولے واقعا درست حدس زدے پسرخالہ . واقعا شارژ شدم.
میگویند عشق نیروے عجیبے دارد، آدم فلج را سرپا میڪند.
و حال من این گونه بود.
من از کی خواهان تو شدم طوفان؟
از کی زندگیم را به خودت وصل کردی؟
هر از گاهے مہرداد در مورد کار و درس هایم سوال میپرسید و من جوابش را میدادم.
خالہ هم ڪلے ذوق میڪرد.
قرار بود در یڪے از بیمارستانہا بزودے مشغول ڪار شود.
مهرداد شش سال از من بزرگتر بود و متخصص قلب بود.
بالاخره مهمان ها عزم رفتن ڪردند. همان موقع دایے از راه رسید.
با دایی احوالپرسی و بعد هم خداحافظے کردند و رفتند.
_ڪجا تشریف داشتید آقا حبیب؟
دایے حبیب نگاهی به سرتا پایم کرد و گفت:بہ تو هم باید جواب پَس بدهم؟با دوستم بیرون ڪار داشتیم.
_بادوستتون؟
چشمڪے زدم و گفتم :
مطمئنید با زهرا خانم نبودید؟
دایے حبیب پوزخندی زدی و گفت: خوبہ راه افتادے . نخیر دایے صلواتے بہ اونہم میرسیم.
موقع خواب همہ ے فڪر و خیالم دور طوفان میچرخید.
رفتار امروزم هر چه ڪہ بود انگار تلنگری حسابے بود.
↩️ #ادامہ_دارد....