eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8.3هزار ویدیو
174 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . جهت ارتباط : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ فصل‌بیداری پلک هایش را گشود. دور و بر را نگاهی انداخت. نمی دانست کجاست؟ اما صدای آشنایی او را از خواب بیدار کرده بود. "همین جا بود " مطمئن بود حسنا اینجا بود. همین که دهان گشود بگوید: _حُس... دید نمیتواند. لوله ای بزرگ جلوی دهانش را گرفته بود. مادرش و فاطمه را از پشت شیشه دید . چند بار پلک زد. باید به یاد می آورد کجاست؟ پرستاری با عجله وارد اتاق شد و پشت سرش هم خانم دکتر . همه در هول و ولا برای دیدن طوفان بودند. لب ها به خوشحالی باز شده بود. اشک های شوق بود که گونه ها را تر کرد. با خودش گفت پس حسنا کجاست؟ یعنی همه اش رؤیا بود؟ هنوز عطر حضورش را حس میکرد. پلک هایش را باز و بسته کرد. لوله ای در دهانش گذاشته بودند. دکتر و پرستارها بالای سرش وضعیتش را چک میکردند. وقتی به وضعیت معمولی برگشت. او را منتقل به بخش کردند و اجازه دادند خانواده اش او را از نزدیک ببینند. مادرش سراسیمه وارد شد و اشک ریزان قربان و قد و بالای طوفان میرفت. طاهره سادات یک جور، برادرهایش طاهر و طاها پنهانی اشک میریختند. حاج بابایش که کمرش خم شده بود از غصه ی طوفان دست هایش را بالا گرفت و خدا را شکر میکرد. فاطمه از همان جا با دیدن طوفان اشک هایش را پاک کرد و سلام کرد. طوفان با تکان دادن سر جوابش را داد. همه را دید. دوست داشت بپرسد من چگونه به اینجا امدم؟ همراهانم کجاست؟ حسنا کجاست؟ باخودش گفت: " یعنی بقیه میدانند نسبت حسنا با من چیست؟" نگاهش به فاطمه افتاد پلک هایش را بست. نمیدانست زندگی سختش از اینجا شروع میشود. باید چگونه با این مسئله کنار می آمد؟ زندگیش یک طرف، دینی که وجدانی به حسنا داشت را میتوانست کنار بزند؟ زنی با شناسنامه ی سفید ! از سنگینی فشار فکرهایی که به سرش راه پیاده کرده بود ، پلک هایش را فشار داد. خسته بود انگار سالها نخوابیده . دوست داشت دوباره بخوابد. با خودش گفت : کاش رفته بودم. **** حسنا اولین جلسه ی مشاوره ام را با دایے حبیب رفتیم. خیلے از مشاوره راضے نبودم . بہ دلم ننشست. مشاور مردی بود که به سختی چهار کلمه حرف از زبانش خارج میشد. تا پایان ساعتی که وقت داشتیم بزور تحمل کردم. از قیافه ام و سکوتی که در جواب سوال دایی حبیب کرده بودم مشخص بود راضی نبودم. _چطور بود حسنا؟ نفسم را عمیق بیرون دادم _پس راضی نبودی! _بهتره بریم خونه دایی .خسته ام به خانه که برگشتم زهرا زنگ زد و گفت :میخوام بیام پیشت وسایلم را طاهره سادات بہ زهرا داده بود. میخواست به دستم برساند. وقتی وارد سالن شد با دیدن دایے چهره اش اش سرخ و سفید شد . به سرعت هرچه تمام خودش را داخل اتاق پرت کرد. _چیه؟ چرا اینقدر هولی؟ _نگفتی داییت خونه است. متعجب گفتم: خب باشه مگه چیه؟ لبش را به دندان گرفت. لبخند زدم _تو خجالت ڪشیدن هم بلدے؟ روحیه ی خودش را حفظ کرد _چےمیگے براے خودت، خجالت کجا بود؟ فقط بگو این قضیہ دایے ات چیہ؟ _میگم ڪہ خجالت ڪشیدن بلد نیستے وگرنہ این سوال رو نمیپرسیدے .فقط بلدے جلو دایے بیچاره ما راه برےو ناز وغمزه بریزے. نمے دونم از چےِ تو خوشش اومده. پشت چشمے نازڪ ڪرد و گفت _إِه دلتون هم بخواد .عروس دکتر گیرتون بیاد... حالا جدے چیزے گفتہ؟ _وایسا وایسا یواش تر ، چہ جلو جلو براے خودت میبرے و میدوزے . چشم هایم را گشاد کردم _عروس دکتر ... قیافه اش بامزه شده بود. قری به گردنم دادم و گفتم: _ایشش... آره بابا ، آقا از شماے تحفہ خوشش اومده گل از گلش شڪفت. یک تای ابرویم را بالا دادم _حالا عروس خانم اجازه خواستگارے رو میدهند؟ سرش را پایین انداخت و با شرمی نمایشی گفت: هرچے خانواده ام بگن.بعد هم تحفہ خودتے. زدم پشت ڪمرش و گفتم :چہ شرم وحیایے ام میڪنہ خانم دڪتر . اما براستی از تہ دل خوشحال شدم . _البتہ حالا حالا تو ڪفِ خواستگارے بمون . ژست مغروری گرفت و گفت: نخیر، زودتر تصمیمتون رو بگیرید ڪہ خانواده ام دوتا عروسے افتادند. خندیدم و گفتم : _چہ پر رو، عروس هم عروساے قدیم. تو حالا با دایے ما حرف بزن ببینیم بہ تفاهم میرسید. راستے حالا چرا دوتا عروسے؟ _یڪے دوماه دیگہ احتمالا عروسے سید طوفانہ بعدش هم ... احساس ڪردم ڪسے سطل آب یخی رویم ریخت. وا رفتم . نفس ڪشیدن برایم سخت بود. بقیہ حرفهاے زهرا را نمیشنیدم. زهرا دستش را جلو صورتم تکان داد . _حسنا خوبے؟ _آره ، آره _میگفتم اون شب مهمونے، مامانِ طاهره سادات گفت ڪم ڪم باید برن خرید و فڪر عروسے براے سیدطوفان باشند. فاطمہ هم چہ قندے تو دلش آب میشد. البتہ همون موقع طوفان مخالفت ڪرد و گفت بزارید یہ ڪم حالم بهتر شہ بعدا. عجلہ اے نداریم. خیلی هم جدیدا بداخلاق شده حالا ببینم زور حاج خانم میچربہ یا سیدطوفان زهرا یڪسره حرف میزد ، همه اش هم در مورد طوفان ! _میگم حُسنا تو با طوفان همسفر بودے ندیدے کہ ... 👇👇👇👇
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سمت محمد رفتم و با اینکه دستم خیلی درد می کرد توی بغلم گرفتم ش و از عمارت منحوس بیرون زدیم. چطور دلش اومد با بچه این کارو بکنه. توی ماشین نشستم و به صورت ش نگاه کردم. محمد و به خودم فشار دادم و گفتم: - باید حق این زن و بزاری کف دست ش. شایان سعی کرد عصبانیت شو کنترل کنه و گفت: - کاری می کنم به پام بیفته ببخشمش. حرکت کرد به محمد نگاه کردم و گفتم: - مامانی قربونت برم اذیتت کرد اره؟ هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد. انقدر ترسیده بود که هیچی نمی گفت. ترسیده به شایان نگاه کردم و گفتم: - شایان محمد حرف نمی زنه انقدر ترسیده حرفی نمی زنه رنگ ش مثل گچ سفیده. شایان زد کنار چرخید سمت محمد و گفت: - محمدم نگام کن خوبی بابایی؟ جوابی نداد فقط بهش نگاه کرد. بیشتر گریه کردم و شایان گفت: - محمد بابا حرف بزن بیینم حالت خوبه ببین مامانت داره گریه می کنه. محمد به من و شایان نگاه کرد و دستشو اورد جلو. به شایان نگاه کردم و بعد به دست ش. شایان استین شو زد بالا جای چند تا کبودی بود انگار جای نشکون گرفتن بود. داشتم پس می یوفتادم. پیراهن شو کامل در اوردم چند جاش همین طور بود. هق زد و محمد و بغلم کرد و جیغ کشیدم: - گفتم محمد نرررررررره گفتم نررررررره گفتم اذیت ش می کنهههههه دیدی استرس داشتم دیدی دلم شور می زد ببین چیکار کرده با بچه ام. شایان روشن کرد خواست دور بزنه برگرده حساب شیدا رو برسه که بازوشو گرفتم و گفتم: - صبر کن برو پزشکی قانونی اینجوری شر شیدا برای همیشه کنده می شه بعد خودت حساب شو برس. شایان یکم فکر کرد و با سرعت سمت اونجا راه افتاد. وقتی رسیدیم پیاده شدیم و داخل رفتم. نوبت مون که شد توی اتاق رفتیم تا دکتر کبودی ها رو تاعید کنه. مال محمد و تاعید کرد دادم ش بغل شایان و دست خودمم بهش نشون دادم. دستم باد کرده بود و سبز و کبود شده بود. یه پماد برام زد که مردم و زنده شدم. اشکم در اومده بود انگار داشت استخون مو رنده می کرد. شکایت نامه تنظیم کردیم برای فردا و یه احضاریه هم فرستادن برای شیدا. تا غروب کارمون طول کشید اینجا و بعدش سمت ویلا رفتیم. توی ماشین نشستیم و محمد توی بغلم خواب ش برده بود. انقدر گریه کرده بودم که چشمام می سوخت. به شایان نگاه کردم و گفتم: - دیگه نمی زارن محمد بره پیش شیدا مگه نه؟ شایان سری تکون داد و گفت: - دادگاه که قطعیه فکر کن یه درصد بزارن مگر اینکه از روی جنازه من رد شن. نگران گفتم: - محمد خیلی ترسیده شایان حرف نمی زنه فقط نگاه می کنه. شایان نگاهی به محمد انداخت و گفت: - تا صبح ببینم چطور می شه خوب نشد می برمش پیش مشاور. سری تکون دادم و گفتم: - خدا لعنت ش کنه اخه چیکار بچه داشت چطور دلش میاد محمد فقط5 سالشه