♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت66🌱
باید حتما با او صحبت میڪردم .
بہ اتاقش رفتم .گوشے بہ دست با لبخندی کنج لبش مشغول نوشتن پیامک بود .
از پشت سرش آمدم و گوشش را ناغافل پیچاندم .
صداش به هوا رفت
_ آے آے آاااے
_الکے شلوغش نڪن درد نداره .
مچتو گرفتم .حالا بشین ...
بگو ببینم با ڪے داریے چت میڪردے با اون لبخندِ ژوکوند گوشہ لبت؟
هاجریان چیہ؟
الهام دستپاچه گفت:
جریان چے چیہ؟ دوستمہ
سری تکان دادم و گفتم:
صحیح! تو گفتے و منم باور ڪردم .از بچگیت هیچوقت دروغگو خوبے نبودے یادتہ؟
بزور لبخندی زد و گفت:
بلہ برعڪس تو ڪہ چقدر قشنگ
دروغ میبافتے و بقیہ باور میڪردن.
یادتہ یہ بار لیوان شڪستے انداختیش گردن من؟
لبم باز شد و صدای خنده ام بالا رفت
_آره ، اون موقع اصلا یہ آدم دیگہ اے بودم .موندم چطور اینقدر راحت همہ چیزو گردن بقیہ مینداختم.
بہ یاد بچگے ڪلے باهم حرف زدیم.
من اما باید از خواهر تہ تغاریم حرف میڪشیدم.
_خب حرفو عوض نڪن بگو طرف ڪیہ؟
_ عین میرغضب اومدے بالای سرم ، مگہ جرأت مے ڪنم حرف بزنم؟جَذَبت آدم رو بدجور میگیره
_بیخود ...مگہ جرأت دارے حرف نزنے. خب تعریف ڪن منتظرم
مِن مِن ڪنان گفت:
_آخہ چے بگم؟
_من این چند وقت اینقدر درگیر خودم بودم ڪہ حواسم بہ تو نبوده .پسره کیہ؟
_از بچہ هاے دانشگاهمون هست.هم رشتہ اے خودمہ. یکسال از من بالاتره . تو آزمایشگاه شیمے باهم آشنا شدیم. اسمش ڪامرانہ، ۲۱سالشہ، شیرازیہ
_چند وقتہ باهم ارتباط دارید؟
_شش ماهہ
_تو این شش ماه با هم بیرون هم رفتید؟
انگار خجالت میڪشید بگوید.
الہام با اینڪہ چادر نمیپوشید ولے همیشہ مقید بود. اهل دوست پسر و اینہا نبود.
_بہت ابراز علاقہ ڪرده؟ تو هم دوسش دارے؟
_آره ، هر دومون همدیگر رو دوست داریم.
_خب چرا اقدام نمیڪنہ؟
_خانواده اش قبول نمیکنند ازدواج ڪنہ. میگن براش زوده باید تکلیف سربازے و ڪارش مشخص بشہ
_اون وقت تو تا ڪِے میخواے صبرڪنے؟ اینڪہ ممکنہ چهار پنج سال طول بڪشہ. و تو تحمل دارے این ارتباط همینجور ادامہ داشتہ باشہ؟
الہام با حالتی ناامید گفت: نہ نمے تونم تحمل کنم .نمے دونم واسہ همین بیشتر وقتہا باهم بحثمون میشہ. من خستہ میشم
سرم را جنباندم
_دخترا زودتر خستہ میشن تو این ارتباطات . بخصوص اونہایے ڪہ واقعا قصد ازدواج دارند .
میدونے این ارتباط وابستگیتون رو بیشتر میڪنہ ؟ و البتہ چون اون خیالش از جانب تو راحتہ چندان تلاشے براے بدست آوردنت نمیکنہ.
_میدونم اما نمیتونم ارتباطم رو قطع کنم. هربار میام قطع کنم دلم تنگ میشہ دوباره شروع میشہ
_خب این جور مواقع بہ دو طرف امیدے نیست و نیاز بہ نیروے خارجے هست. یکے از بیرون باید مجبورت ڪنہ ڪہ ارتباطت رو یہ مدت قطع ڪنے. سختہ ولے بہ امتحان ڪردنش مے ارزه .
باید ببینے اون چقدر مصمم هست . و خانواده اش رو میتونہ راضے ڪنہ.
_یڪے دیگہ؟چطورے؟
_مثلا من . اما بہ شرطے کہ واقعا بہ حرفام عمل ڪنے و زیرش نزنے.
اولش سختہ ولے ڪم ڪم عادت
مے ڪنی. اولین کار اینہ سیم ڪارتت رو عوض ڪنے. من اینڪارو برات میکنم.
فقط بگو ببینم خودت واقعا میخوایش دیگہ یا فقط وابستہ شدے؟
از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت.پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد
_میدونے حُسنا خیلے عجیبہ ، وقتے باهم صحبت میکنیم مداوم دعوامشون میشہ. سرِ کوچڪترین چیزے بحث داریم. همش عقلم میگہ بدردت نمیخوره ولے دلم باهاشہ .اصلا تصور نبودنش رو نمیتونم ڪنم.تاحالا چندبار بهم زدیم ولے ...پوفی کشید و گفت: دوام نداشتہ.
از لحاظ عقلے واقعا اونے ڪہ من میخوام نیست ولے دلم ...
_اینہا بخاطر دلبستگیہ .ببین از الان با خودت قرار بزار یہ مدت تعیین ڪن مثلا یک ماهہ این ارتباط رو قطع ڪن .بہش بگو . این مدت ایام عید هم اینجایے خوبہ نمےبینیش.
تو خلوت خودت بشین سنجش ڪن .یادداشت ڪن. ببین وقتی باهم ارتباط ندارید بازهم عقلت پَسش میزنہ ؟ یا نہ هنوز دوسش دارے؟
من یه مشاور خوب هم سراغ دارم میتونی وقت بگیری باهاش حرف بزنی.
فقط لطفا تحت هیچ شرایطے باهاش تماس نگیر .این ڪار خیلے دردناڪہ میدونم. ولے لازمہ .هر وقت دلت تنگ شد بہ من بگو .
فکرم توی سرم گفت : تو درد دل کن و من سڪوت! من برای چه ڪسی درد دل کنم؟ دردهای نهفته ی قلبم را به چه ڪسی بگویم؟ محرم رازی داشتم؟
کاش میتوانستم به مادر بگویم. تصور حالاتش موقع برملا شدن رازم به من این اجازه را نمیداد لب از لب باز کنم.
روی تخت نشست. حالت چهره اش غمگین بود.
لبش را زیر دندان هایش فشرد
_باشہ قبولہ لااقل از این بلاتڪلیفے درمیام.
دستم را دور گردنش انداختم
_یہ بار تو زندگیت پاے قولت بمون الہام ...
انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
راستے میدونے مهرداد داره میاد ایران؟برای ایام عید میاد.
_محمد؟
_ آره خالہ حانیہ گفت اونجا دوره اش تموم شده احتمالا میاد ڪہ بمونہ. خالہ هے راه میرفت و جلو مامان تعریفشو میڪرد. پسرم اینجوریہ ، پسرم اونجوریہ ...
👇👇👇
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت66
#غزال
شیدا بیرون رفت و قاضی اشاره کرد محمد و ببرم پیشش.
سمت قاضی رفتم محمد و از بغلم گرفت و روی میز نشوند و گفت:
- به به چه گل پسر نازی چه چشم های خوشکلی حالت چطوره عمو جون؟
محمد گفت:
- سلام ممنون خوبم.
از کشو براش شکلات در اورد و محمد یکی برداشت.
قاضی گفت:
- عمو جون به من می گی اون روز که پیش مامانت بودی چی شد؟
محمد محکم منو که کنارش بودم بغل کرد و گفت:
- اون مامان من نیست این مامان منه.
بغلش کردم و گفتم:
- اروم پسرم اروم اگه به اقای قاضی بگی چی شده دیگه اصلا نمی ری پیش اون.
محمد گفت:
- قول،؟
سری تکون دادم و گفتم:
- قول.
محمد گفت:
- رفتیم اونجا گفت باید شما هر کاری کردین من بهش بگم منم گفتم نمی خوام می خوام برم پیش مامانم اونم منو زد گریه کردم.
بغض کرد که اشک تو چشام جمع شد و گفتم:
- می زنم ش که پسرمو زده خوب بگو مامان جان.
محمد گفت:
- می خواست یه چیزی بچسبونه تو سرم نزاشتم اخه با اون چیز همه چیزای تو خونه امونو می دید و می شنید بعد من فرار کردم نیشکون ام گرفت دردم اومد.
قاضی گفت:
- اون چیز و چسبوند کجا عزیزم؟محمد به گردن ش اشاره کرد چیزی نبود که!
قاضی گفت:
- حتما دوربین و شنود پوستیه.
زنگ زد به یکی و گفت:
- الان کارشناس میاد.
بعد چند دقیقه کارشناس اومد با یه وسایلی.
شایان هم سمت مون اومد و نگران گفت:
- درد که نداره؟
کارشناس گفت:
- نه اصلا.
سری تکون دادیم و اول با یه دستگاهی برسی کرد بعد هم با یه دستگاه دیگه از گردن محمد جداشون کرد انقدر نازک و رنگ پوست بود که به زور دیده می شد و گفت:
- شنود و دوربین پوستیه فقط بچه های سپاه از اینا دارن اگه داره حتما قاچاقیه که خودش جرمه.
و بعد رفت.
با محمد برگشتیم به جایگاه و قاضی گفت:
- لطفا شما بچه رو ببرید بیرون و بیرون از دادگاه منتظر همسرتون باشید.
سری تکون دادم و با محمد بیرون زدیم.
توی ماشین نشستیم محمد بهم تکیه داد و چشاشو بست.
#خیالتو