♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت59🌱
به قلم : #زهراصادقے (هیام )
خانم دڪتر وارد اتاق شد.
_تمومے؟ بریم؟
دل کندن سخت بود اما باید میرفتم
_بلہ ممنون ،خیلے لطف ڪردید.
لحظہ ی آخر برگشتم و آخرین نگاهم را سمت مردی انداختم که همسرم بود. چه روزگار عجیبی است. کدام همسر؟
او از جایش برخیزد حتی اگر نصیب دیگران باشد.
چیزے در درونم مثل چشمه غلیان میکرد و میگفت: حال سید طوفان خوب میشود.
از اخلاق خانم دڪتر خوشم آمد، اینڪہ نپرسید جریان تو و این مرد چیست؟
فضولے نکرد...حتی کنجکاوی !
روی ویلچر نشستم، همین که از آی سی یو بیرون آمدم حاج محسن مرا دید .
با تعجب بہ سمتمان آمد.
سرم را پایین انداختم.
"خدایا الان چه بگویم؟"
نگاهش بین من و خانم دکتر چرخید
_چیزے شده، شما اینجا تو آی سے یو ...
در همان حین پرستارے سراسیمہ از بخش خارج شد و خانم دڪتر را صدا زد.
_خانم دڪتر، چشماشو باز ڪرد بہ هوش اومد.
خانم دڪتر نگاهے بہ من کرد و فورا بہ بخش برگشت.
خدایا شڪرت، میدانستم جوابم را میدهے مهربانم ...
اینجا همہ در هول و ولا افتاده بودند. نگاهم بہ فاطمہ افتاد از خوشحالے حاج خانم را بغل ڪرده بود.
"فاطمہ حواست بہ طوفانم باشد"
این میم مالکیت هنوز دست بردار نیست.
دوباره قطره اشڪم چڪید.
هیچڪس حواسش بہ من نبود. پرستار دیگرے آمد و مرا بہ اتاقم برد.
حدود نیم ساعت بعد خانم دڪتر پیشم برگشت .این بار مادرم توی اتاق نبود. لبخندے زد و با همان چهره ی ظریف و مهربان ابرویی بالا انداخت و گفت:
اگر میدونستم اینقدر زود نسبت بہ حرفات عڪس العمل نشون میده میگفتم زودتر بیاے
لبخند تلخے زدم.
_ڪار خداست.
لبش به خنده کش آمده بود
_بلہ ڪار خدا و البتہ وجود تو ...
باید حرف را عوض میکردم
_ خانم دڪتر یہ ڪم عجیب نبود یہ تیر بہ پا باعث میشہ دو روز بیهوشے اتفاق بیفتہ؟
_چرا ڪہ نہ
_مگہ بہ شریان اصلیش خورده بود؟
_ برخلاف باور عموم ڪہ فڪر میڪنن تیر توے دست یا پا موجب مرگ نمیشه اگر بہ موقع بهش رسیدگے نشہ و بہ جاے حساس بخوره قطعا فرد میمیره، اونہم اگر جلوخونریزے گرفتہ نشہ و زمان زیادے هم بگذره.
حالا براے این آدم فعلا معجزه شده
البتہ تو براش معجزه ڪردے...
خودت که این چیزها رو میدونی
خوشحال بودم از اینڪہ طوفان بہ هوش آمده بود .
صبح قرار بود مرا مرخص ڪنند .
شب بہ سختے خوابیدم. دوباره ڪابوس و جیغ هاےشبانہ بہ سراغم آمده بود.
مادر بیچاره از خستگے خوابش برده بود اما با جیغ من ناگهانی از خواب پرید.
پرستار را خبر ڪردند وراهڪار همیشگے این جور مواقع تزریق آرامش بخش بود.
از درون میلرزیدم. سردم شده بود. پلک هایم روی هم افتاد و به چند دقیقه نکشیده خوابم برد.
تمام ڪارهاے ترخیص را صبح زود انجام دادند. مادر براے احوالپرسے از سیدطوفان پیش طاهره سادات و مادرش رفت .
تمام تلاشم را ڪردم ڪہ موقع برگشتنش هیچ سوالے نپرسم.
مامان ڪہ برگشت تنہا نبود ، طاهره سادات هم همراهش آمده بود.
مرا ڪہ لب ورچید و جلو آمد. دستم را گرفت و شروع به گریه کرد.
اشڪ ریخت و حرف زد
_حسنا کجا رفتی دختر؟ شما جون به لبمون کردید.
دستش را بالا گرفت و گفت: خدایا شکرت
به سختی آن فضا را تحمل کردم. یک کلام از من میگفت و یک کلام از طوفان !
باید از هرچہ بہ او مربوط بود دورے ڪنم.
دوست نداشتم بیش تر ازاین آنجا بمانم .
بالاخره از بیمارستان مرخص شدم و بہ خانہ برگشتم.
یڪ هفتہ گذشتہ بود. خیلے ها دوست داشتند بہ دیدنم بیایند .اما بہ همہ گفتم حوصلہ هیچڪسے را ندارم.
دستم بهتر شده بود. ولے ڪابوس هاے شبانہ ام همچنان همراهم بود.
هر ازگاهے متوجه صحبت و پچ پچ های مامان با دایے یا الهام میشدم .
مامان هربار میپرسید:
_حُسنا جان مامان خوبے؟اونجا اتفاقے برات نیفتاد ؟
خوب میدانستم منظورشان چیست؟ و در جواب باید میگفتم هیچ اتفاقی نیفتاد.
و دروغ گفتن چقدر سخت بود.
👇👇👇
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت59
#غزال
سری تکون دادم و توی اتاق رفتم.
دلم اصلا نمی خواست محمد و بیدار کنم.
ولی شایدم من اشتباه کنم اون مادرشه شاید دلش برای محمد تنگ شده باشه.
با این فکر خودمو گول زدم و محمد و بیدار کردم چشاشو باز کرد و گفت:
- سلام مامانی ژونم.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- سلام دور چشای خوشکلت بگردم عزیز دلم پاشو که باید اماده بشی بری.
متعجب گفت:
- کجا مامانی؟
نشست و بغلش کردم سمت روشویی رفتم و گفتم:
- پیش مامان شیدات عزیزم امروز باید پیش اون باشی.
پکر شد و ناراحت.
همین کافی بود اشکام بریزه رو صورتم و گفتم:
- قربونت برم یه امروزه اگه اذیتت کنه دیگه نمی زارم بری پیشش باشه مامانی؟
با ناراحتی سری تکون داد دست و صورت شو شستم و لباس هاشو تن ش کردم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- من ازش می ترسم مامانی اون ترسناکه بدخلاقه.
با این حرف هاش جیگرم اتیش می گرفت و نمی تونستم کاری بکنم از این می سوختم بیشتر.
با گریه گفتم:
- اذیتت کنه با من طرفه دردت به جونم.
اشکامو پاک کرد با دستای کوچولوش و گفت:
- گریه نکن مامانی زود میام پیشت.
سری تکون دادم و صورت شو بوسه بارون کردم.
از اتاق بیرون اومدم تا محمد رفت بغل شایان براش صبحونه اماده کردم.
شایان و محمد هر دو اومدن و روی سفره نشستن.
محمد و توی بغلم نشوندم و بهش صبحونه دادم اما بچه ام انقدر ناراحت و پکر بود اصلا نخورد.
شایان با دیدن حال ما دو تا حالش بد شده بود و اخماش توی هم بود.
شیدا بهش تک زد و شایان گفت:
- برو محمد و بده بهش دم دره.
سری تکون دادم و بلند شدم محمد توی بغلم اومد و توی حیاط رفتم و بعد در ویلا رو باز کردم .
دم در بود و به ماشین ش تکیه داده بود.
با دیدن محمد سمت ش اومد و گفت:
- سلام مامانی.
و محمد و از بغلم گرفت و بوسش کرد محمد به زور با ترس سلام کرد و خودمو کنترل کردم باز گریه نکنم.
نگاه حقیرانه ای به من انداخت و لب زدم:
- مراقب پسرم باش.
پوزخندی بهم زد و به محمد لبخند زد و توی ماشین نشستن و رفتن.
احساس می کردم با تریلی از رو قلبم رد شد درو بستم و زیر یکی از درخت ها توی باغچه نشستم و زانو هامو بغل کردم.
بجز استرس و فکر منفی چیزی توی سرم رد و بدل نمی شد.
انقدر استرس داشتم اشکمم در نمی یومد و بدنم داشت خود خوری می کرد و حالم بدتر شده بود.
شایان از ویلا بیرون اومد و مستقیم اومد روبروم نشست.
دستام که از استرس یخ بسته بود رو بین دستاش گرفت و گفت:
- غزال ببین من می دونم نگرانی و می دونم شیدا ذات خوبی نداره اما اینو بدون شیدا کاری با محمد نمی کنه چون می دونه اونوقت من یه روز خوش براش نمی زارم پس نگران نباش سالم محمد و بردا سالم هم برمی گردونه.
یکم.با حرف هاش اروم تر شدم و استرس ام کمتر شد.
بعد از صبحونه دانشنجو ها تک تک بلند شدن و خداحافظ ی کردن و رفتن.
برای اینکه خودمو مشغول کنم و باز فکر های منفی سراغ ام نیاد خودمو با شستن ظرف های صبحونه سرگرم کردم اما فقط دستام بود که کار می کرد و فکر و دل و روح و جسمم تمام و کمال پیش محمد بود.
#خیالتو