♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت69🍃
*حُسنا
با تنے خستہ و دلے شڪستہ بہ خانہ رفتم. ماشین سفید رنگے جلوی در پارک بود. یعنے مهمان داریم؟
ڪلید انداختم و در را باز ڪردم . دو جفت ڪفش زنانہ ڪہ میدانستم ڪفش هاے خالہ حانیہ و ریحانہ بود و یہ جفت ڪفش مردانہ .
وارد سالن شدم با ڪمترین رمقے ڪہ داشتم سلام ڪردم و همہ با دیدن من بلند شدند .
خالہ حانیہ جلو آمد و مرا بغل ڪرد و بوسید. چشم گرداندم و مهرداد را دیدم ڪہ با لبخند نگاهم میڪرد. احسان هم ڪنارش نشستہ بود و با گوشیش ور میرفت.
سرش را تکان داد و گفت:
_سلام خانم دڪتر خستہ نباشید
_سلام پسر خالہ ممنون ، خوش آمدید بفرمایید بشینید .
مامان با دیدن حال نزارم با سر و چشم های گرد شده اشاره کرد
_حُسنا جان ،تا تو لباسہاتو عوض میڪنے منم بساط شامو آماده میڪنم.
این یعنی حالتو خوب کن بعد بیا
چطور میگفتم اشتہا ندارم .
لباساهایم را عوض ڪردم. چادر رنگیم را پوشیدم و بہ آشپزخانہ رفتم.
_مامان نگفتہ بودے مهمون داریم.
مادر دیس پلو را روی میز گذاشت
_خالہ ات ڪہ مهمون نیست. بیشتر مواقع اینجاست.اگر منظورت مهرداد ، دوسہ روزيہ ڪہ اومده ،حانیہ میگفت میخوان بیان جویاے احوال تو بشن گفتم بعد مدتہا شام درست ڪنم .
همه دیگر محمد را مهرداد صدا میزنند.
اسم شناسنامہ ای مهرداد ، محمد بود. وقتے دانشگاه رفت، میگفت مرا مهرداد صدا بزنید از اسم عربے خوشم نمیاد.
همہ صداش میزدند مهرداد بجز من،
من با همان محمد او را میشناختم، بعدها متوجہ شدم همان مهرداد بہ ویژگے هاے شخصیتش بیشتر میخورد.
_مامان من اصلا حالم خوب نیست .اینقدر خستہ ام ڪہ حال ندارم بشینم. همین الان بیهوش میشم.اشڪال نداره من برم بخوابم؟
اخمی نمایشی به چهره اش داد با حالتی جدی گفت : یعنے چے؟زشتہ .پسرخالہ ات بعد این همہ مدت اومده، خالہ ات اینا بخاطر سفر ڪربلات اومدن حالتو بپرسن.
نگاهم را به بیرون آشپزخانه دادم .
با لحن آرام تری گفتم :
من ڪہ ڪربلا نرفتم ، میخوان از وسط داعش سوال بپرسن؟ مامان جان گفتہ باشم من اصلا حوصلہ هیچ سوال جوابے ندارم.
الہام ڪنارم ایستاده بود. همین که خواستم از آشپزخانہ بیرون بروم آرام ڪنار گوشم گفت :
_حواست بہ خودت باشہ ، خالہ همش داره تو رو نگاه میکنہ، فڪر ڪنم فڪر و خیالاتے داره .
پوزخندے زدم
_زهے خیال باطل
از آشپزخانہ بیرون اومدم .رفتم دستشویے ڪہ آبے بہ دست و صورتم بزنم . تو آینہ بہ خودم نگاه ڪردم .
صورتم شادابے گذشتہ را نداشت.
چرا؟
طوفان با دل من چہ میکنے؟چرا نمیتوانم فراموشت ڪنم؟
یعنے من اینقدر عاجزم ڪہ نمیتوانم از پسِ تو بربیام؟
قطره هاے اشڪ روے گونہ ام میریخت.
مامان پشت در زد
_حُسنا مادر بیا غذا رو ڪشیدیم.
شیر آب را باز ڪردم و آثار اشک را از چهره ی بی روحم پاڪ ڪردم .
بیرون رفتم و در دورترین نقطہ ممڪن میز ناهار خورے نشستم .
مهرداد دقیقا روبہ روے من نشست.
ڪمی غذا براے خودم ڪشیدم ولے توان بہ دهان بردنش را نداشتم.
امروز فشار عصبے ، اوضاع معده ام را بہم ریختہ بود.
با غذایم بازے میڪردم.
خالہ حانیہ چند بار پی در پی نگاهم کرد
_خالہ جان چرا غذاتو نمیخورے؟
مهرداد فورے جواب داد
_بخاطر خستگیہ و بیمارستانہ. خیلے وقتہا منم همینجورے میشم.
خالہ حانیہ نگاه تحسین آمیزی به پسرش کرد
_الهے بگردم ، آره دیگہ پزشکہا حال همدیگر رو درڪ میڪنند .
خواهر جان این دوتا دکتر رو باید ما براشون برنامہ بچینیم یہ ڪم بہ خودشون برسن .
راستے مهرداد میدونستے حُسنا جان دارن براے تخصص میخونن.
خالہ حانیہ میخواست ڪارے ڪند من و مهرداد با هم حرف بزنیم.
مهرداد بدون آن که نگاه کند گفت
_پس حسابے سرت شلوغہ .
_تقریبا
مامان با لحن شاکی گفت:
چے چیو تقریبا ، صبح میره و شب میاد .وقتے هم میاد مثل جنازه میفتہ
خالہ حانیہ روبه من گفت:
خالہ خودتو خیلے اذیت نڪن .زندگے ڪہ همش درس و ڪار نیست.
اصلا حوصلہ حرف زدن نداشتم.
ناگہان یادم افتاد دایے حبیب نیست.
_مامان پس دایے ڪجاست؟
_بیرون ڪار داشت گفت دیر میام.
همان موقع صداے گوشے موبایلم بلند شد. بهانہ خوبے بود برای فرار کردن از این جمع .
گوشیم را برداشتم و بہ اتاقم رفتم .
شماره ناشناس بود.
هرچه الو الو ڪردم حرفے نزد و قطع ڪرد.
مزاحم بہ موقع اے بودے بہ دادم رسیدے.
👇👇
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت69
#غزال
چشم که باز کردم یه سرم و یه کسیه خون بهم وصل شده بود.
تخت کناریم به تختم چسبیده شده بود محمد روش خواب بود و دستمو توی دست ش گرفته بود.
شایان هم پایین تخت نشسته بود و سرش پایین بود عمیق توی فکر بود.
کمی تکون خوردم و صداش زدم:
- شایان.
سر بلند کرد و بهم نگاه کرد.
وقتی دید چشام بازه و دارم نگاهش می کنم از تخت فوری پایین اومد و نگاهی بهم کرد و گفت:
- خوبی؟حالت خوبه؟درد نداری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نمی دونم فعلا خوبم.
نفس راحتی کشید به محمد نگاه کردم و گفتم:
- محمد و چرا گذاشتی رو این تخت؟کثیفه مریض می شه بچم!
شایان نیم چه خنده ای کرد که لبخند ی زدم وگفتم:
- به چی می خندی؟
شایان لبه تخت نشست و گفت:
- به لفظ بچم که گفتی انگار مثلا بچه توعه خوبه که انقدر به فکرشی.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- مگه بچه منم نیست؟
شایان گفت:
- خوب نه درواقعه بچه منه محمد.
لبخند از روی لبم پاک شد و غم روی صورتم نشست اشک توی چشمام حلقه زد که گفت:
- چی شد؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- بستگی داره تو از چه دیدی به من نگاه کنی اگه به دید همسرت نگاه می کردی می شد بچه امون اما اگه به دید همون خدمتکار سابق نگاه کنی می شه بچه ات.
لب زد:
- منظورم این نبود.
رو از برگردوندم و به محمد نگاه کردم و گفتم:
- منظورت واضح بود من فقط یادم رفته بود به خاطر محمد باهام ازدواج کردی!
فقط نگاهم کرد و بعد چند ثانیه گفت:
- محمد نگرانت بود تا کنارت دراز نکشید دستتو نگرفت اروم نشد.
موهای محمد و نوازش کردم که خابالود چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد چند بار پلک زد و گفت:
- مامانی گریه می کنی؟درد داری؟
لبخندی به روی ماه ش زدم و گفتم:
- نه عزیزم بیا تو بغلم بخواب.
با خوشحالی خودشو بالا تر کشید سرشو روی بازوم گذاشت و دستشو دورم حلقه کرد و چشماشو بست.
موهاشو نوازش کردم و به چهره خوشکل و معصوم ش زل زدم.
این بچه تمام زندگی من بود شده بود قلبم نفسم روحم.
#خیالتو