eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8.3هزار ویدیو
174 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . جهت ارتباط : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ براے این درد باید فکرے میکردم . بہ آشپزخانہ رفتم ، همہ جا را برای پیدا کردن قرص مسکن گشتم . در آخر در یک قوطے به همراه مقداری داروی دیگر پیدایش کردم . قرص را بہ همراه مقداری زردچوبہ و روغن کہ شبیه ضماد درست کرده بودم برداشتم و بیرون آمدم. صداے شلیک مداوم تفنگ بہ گوشم میرسید. قرص را با یک لیوان آب بہ سمتش گرفتم _لطفا این قرصو بخورید .مُسکنہ چشم هایش را باز کرد . سفیدی چشمش به قرمزی میزد . قرص را کف دستش انداختم . پا شدم و لگن فلزی کہ گوشه ی آشپزخانہ بود را به همراه کترے آب گرم برداشتم و به هال آوردم. نویسنده:زهراصادقی _اگر ممکنہ جورابتون رو در بیارید باید پاتون رو با آب گرم بشورید. جوراب هایش را درآورد و پایش را توی لگن گذاشت . با کترے روے پایش آب گرم ریختم و او آن را آرام ماساژ میداد. _این ضماد رو بزارید رو پاتون از اتاق یک روسری پیدا کردم و برایش دوباره با چوبها، آتل بستم. سعے کردم مثل دفع قبل نگاه نکنم . همین که خواستم بلند شوم گفت: _این دفعہ دیگہ فڪر انتقام نبودید؟ چشم هایم گرد شد، فڪر کردم میخواهد کلی تشکرکند . بہ کنایہ گفتم : خواهش میڪنم ، وظیفہ ام بود . _چی؟انتقام وظیفه تون بود؟ نمے دانم چرا احساس میکردم دارد اذیتم میڪند. خیلے جدے سرم را پایین انداختم و با اخم گفتم : انتقامے در کار نبود ، من وظیفہ پزشکیم رو انجام دادم. برای یک لحظہ نگاهم را بالا آوردم. احساس کردم گوشہ لبش باز شد.یعنے لبخند زد؟ _پزشک خوبے هستید. شاید در موقعیت دیگرے این تعریف را میکرد خوشحال میشدم . اما الان ازدست این نابغہ ناراحت بودم.سریع از آنجا دور شدم و بہ اتاق پناه بردم . این خانه سرد و مخوف با دیوارها و سقفش آماده بود مرا ببلعد. هرکس گوشہ اے براے خودش زانوے غم، بغل گرفتہ بود. شاید هر کسی بہ سرنوشت نامعلومش فڪر میڪرد. نہ غذایے داشتیم و نہ پولے . حاج آقا تصمیم گرفت براے پیدا کردن غذا بیرون برود .اما راننده عرب کہ اسمش عبدالله بود مخالفت کرد و گفت : شما نه! با این محاسن و ظاهر بیرون نرید بهتره. عبدالله و آقاے شریفے(محمود آقا) بیرون رفتند. دوساعت از رفتنشان گذشتہ بود و هیچ خبرے از آنها نبود. همہ نگران بودیم. زهره خانم و مادرش گریہ میکردند.آن ها را بہ اتاق بردم. بہ سمت حاج آقا رفتم . _چرا نیومدند؟نکنہ اتفاقے براشون افتاده حاج آقا هم مثل من نگران بود. _نمیدونم . سید طوفان بلند شد کہ بیرون برود با تعجب پرسیدم: شما کجا با این پاتون راه افتادید؟ با چهره ای در هم گفت: یہ جورے میرم. با خودم گفتم : مگر من اجازه میدهم تو با این پا بروے.بہ همین خیال باش اخوی! ↩️ ....
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 ارباب زاده ابرویی بالا انداخت و سری تکون داد. با محمد روی مبل نشستیم تا ارباب زاده اماده بشه. محمد همین جوری خیره نگاهم می کرد و چشم ازم برنمی داشت. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - چی شده گل پسر؟ بهم تکیه داد و با دستاش بغلم کرد و گفت: - مامانی یعنی تو دیگه راستکی مامان من شدی?یعنی دیگه هیچوقت نمی ری؟ دستامو دورش حلقه کردم و گفتم: - معلومه که نمی رم عزیز دلم تا اخر عمرم پیش تو می مونم مگه مامان می تونه بچه اشو ول کنه بره؟ محمد بغض کرده گفت: - اره مامان واقعی من رفت اما من ناراحت نیستم خوب شد رفت اون منو اذیت می کرد من دوست دارم تو مامان واقعی واقعیم باشی هیچوقتم نری باشه؟ روی موهاشو بوسیدم و خواستم چیزی بگم که صدای ارباب زاده از پشت سرم بلند شد: - پسرم از امروز به بعد غزال مامان واقعی توعه نه اون زن و غزال هم قرار نیست جایی بره قراره همیشه مامان تو بمونه یه مامان واقعی پس نگران نباش. محمد از بغلم در اومد و رفت تو بغل باباش و گفت: - دوشت دارم بابایی خیلی خیلی خیلی زیاد که این مامان خوب و برام اوردی. بلند شدم و لبخندی به هر دوشون زدم. من که خودم نتونستم زندگی کنم و خیلی زود روی خوش زندگی با مرگ پدرم ازم گرفته شد حالا که اب از سر خودم گذشته حداقل می تونم مادری کنم برای بچه ای که هنوز فرصت ها داره برای زندگی و اون با عقده و حسرت مادر بزرگ نشه! سوار ماشین شدیم محمد ام سوار شد و روی پاهام نشست. همین که راه افتادیم محمد گفت: - بابایی؟ باباش پیچید توی خیابون اصلی و گفت: - جان پسرم؟ با حرف محمد چشام گشاد شد: - حالا که ازدواج کنید برای من ابجی یا داداشی میارین اره؟ من هم ابجی می خوام هم داداشی اخه داداشی می خوام باهام بازی کنه منم مراقبش باشم ابجی هم خیلی دوست دارم اخه نازه اگه مثل مامانی باشه. سرمو پایین انداختم وای خدا اصلا به این یه مورد فکر نکرده بودم! واقعا قراره من برای محمد خواهر و برادر بیارم؟ ارباب زاده نگاهی به من انداخت و در جواب محمد گفت: - اره عزیزم ولی باید یکم تو بزرگ تر بشی که بتونی از ابجی و داداشت مراقبت کنی و کمک مامانت باشی.