♡﷽♡
#قسمت38☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
حاج آقا خطبہ را بہ عربی میخواند و من بہ "طوفانے" ڪہ در زندگیم افتاده بود فڪر مے ڪردم .
"خدایا آبرومو نگہ دار، نذار بہ حریمم دست درازے بشہ .
خدایا اگہ زنده برگشتم تڪلیفم چیه؟"
وقتے خطبہ تمام شد. همه صلوات فرستادند.
حاج آقا گفت:مبارکہ
زهره خانم یک پیاله ی ڪوچک نقل و شڪلات جلویم گذاشت .
فرشته خانم رو بہ دخترش ڪرد و آرام طورے کہ مثلا ڪسے نشنود گفت :
_ببین حیف چقدر هم بہ هم میان
اما من شنیدم. این حرفها وجودم را آتش میزد.
زهره خانم جلو آمد صورتم را بوسید
_مبارکہ ، ان شاء الله بہ پاے هم پیر بشید.
نمے دانم حواسش نبود یا از عمد گفت.
سیدطوفان فورا سرش را بالا آورد و به زهره خانم نگاه کرد.
زن بیچاره دستپاچه لبش را به دندان گرفت و از ما دور شد.
مرد کنار دست من خوب میدانست کہ قرار است عمر این وصال ڪوتاه باشد.
شکل نفس ڪشیدنم آن قدر نامنظم بود ڪه احساس کردم همہ متوجہ شده اند.
به سرعت از سر جایم بلند شدم و به اتاق پناه بردم آن قدر گریه کردم تا خوابم برد.
شب با صداے جیغم از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود و گلویم خشڪ خشڪ .حالم از شبہاے قبل بدتر بود.
زهره خانم بیدار شد و بہ سراغم آمد
_چے شده دخترم ؟ باز هم خواب بد دیدے؟ خدا لعنتشون ڪنہ ببین چہ ترسے تو دل این دختر انداختن .
آنقدر تشنہ بودم کہ متوجہ هیچے نشدم.
فورا بلند شدم . چادرم را پوشیدم و بہ آشپزخانہ رفتم شیر آب را باز کردم و مقدارے آب خوردم.
همین ڪہ برگشتم او را در چارچوب در دیدم.
سرم را بہ زیر انداختم و آرام سلام کردم
جوابم را داد و گفت :
هرشب تو خواب جیغ میزنید ، ولے امشب یہ جور دیگہ اے بود...چرا؟
یعنے نمیدانے؟ڪاش میتوانستم بگویم ...علتش تویی !
علت این حال خراب، این کابوس، ترس از سرنوشت نامعلومم بود. از آینده اے کہ نمیدانم چہ اتفاقے برایم می افتاد.
جوابے ندادم و از ڪنارش رد شدم.
ظهر حاج آقا و آقامحمود با ظاهرے بہ هم ریختہ به خانه ی تبعیدی آمدند. حاج آقا سرش شڪستہ بود و خون از پیشانیش پایین میریخت.
سیدطوفان با سختی جلو رفت و کمک کرد تا حاج آقا بنشیند.
_چے شده حاجی؟چرا اینطورے شدید؟
آقا محمود در جواب طوفان گفت: این وحشے ها مثل بَرده با ما رفتارمیکنند.
داشتیم ڪار میڪردیم یڪیش حملہ ڪرد طرفمون کہ چرا درست ڪار نمیکنید. حیف کہ بایدلال باشم وگرنہ حسابشو میرسیدم .
بہ سراغ حاج آقا رفتم و با وسایل بهداشتے کہ توے آن خانہ بود ، زخمش را بستم .
همان دم عبدالله هم از اتاق خارج شد.
طوفان متفکر به حاج آقا نگاه کرد .
_از فردا من به جای شما میام
حاج آقا که روی دوزانو خم شده بود و دست زیر شیر آب گرفته بود تا صورتش را بشوید با لحنی آرام گفت: لازم نکرده، همین هم کم داریم که بفهمن مهندس موشکی ایران اینجاست. اگر اتفاقی برات بیفته کی میخواد مسئولیتشو به عهده بگیره
نگاهی به دور و بر کرد. همه شنیده بودند حاج آقا چه گفت.
آقا محمود با چشم های گشاد طوفان را نگاه کرد.
باورش نمیشد یکی از نخبه های هوافضای جمهوری اسلامی ایران را اینجا وسط دشمن ببیند. بدجور ماتش برده بود.
حاج آقا سرفه ای کرد و دستش را به سمت محمود گرفت و گفت: حاج محمود بیا برادر...
طوفان دستی پشت سرش کشید .
شاید خودش هم باورش نمیشد اینجا وسط یک مشت کفتار گرفتار شده باشد.
موقع اذان بود. همہ وضو گرفتیم و پشت سر حاج آقا بہ نماز ایستادیم.
بعد از نماز دست بہ دعا بلند کردم و براے رهایے از اسارت دعا ڪردم.
حاج آقا روبہ سید طوفان ڪرد و آرام طورے کہ بقیہ نشنوند گفت:
خودت و خانم حڪیمے غذاتون رو توے اتاق بخورید.
و چقدر من از این خلوت دونفره فراری بودم
موقع طرف شام زهره خانم صدایم زد، براے ڪشیدن غذا بہ ڪمکش رفتم. غذا را ڪشیدیم.
یک سینے برداشت، دوتا ظرف غذا داخلش گذاشت و بہ شوهرش داد تا بہ اتاق بیرونے ببرد.
پاے رفتن نداشتم. زهره خانم حالم را ڪہ دید دست هایم را گرفت و گفت:
بیا باهم بریم .
وارد اتاق شدم. یک اتاق نسبتا بزرگ با دیوارهای سیمانے. انگار اتاق مهمان بوده است . یک آشپزخونہ کوچک در حد دو تا ڪمد فلزے و سینڪ ظرفشویی ، یک طرف دیگرش هم دستشویی وحمامِ سرهم .
یعنے اینجا اتاق ماست؟ ... من و ...او؟
↩️ #ادامہ_دارد....
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت38
#غزال
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه با محمد میایم.
سری تکون داد و گفت:
- خسته ام بریم بخوابیم.
لب زدم:
- برین منم میز و جمع می کنم.
بلند شد و گفت:
- نه ولش کن بیا.
از اشپزخونه بیرون اومدیم داشتم می رفتم سمت اتاقم که شایان صدام کرد:
- کجا؟
برگشتم روی پله ها وایساده بود و سوالی نگاهم می کرد متعجب گفتم:
- توی اتاقم!
ابرویی بالا انداخت و اخم کرد و گفت:
- فکر نمی کنم زن و شوهرا دو تا اتاق داشته باشن معمولا یکی دارن.
سرمو پایین انداختم و خجالت کشیدم.
من هنوز اونو یه فردی می دیدم که اومدم پیشش کار کنم نه شوهر!
لب زدم:
- بزاز امشب و توی اتاق خودم بمونم.
اخم ش بیشتر شد و گفت:
- برو بالا.
نگاهی به اتاق محمد انداختم و گفتم:
- ولی محمد تنهاست اتاق ش هم پایینه نگرانم.
راه افتاد سمت بالا و گفت:
- بیا.
دنبال ش راه افتادم و از پله ها رفتم بالا.
4 تا اتاق طبقه بالا بود.
در اولی رو باز کرد و رفت داخل.
منم پشت سرش داخل رفتم و درو بستم.
اتاق خیلی بزرگی بود با دکوراسیون کرم و ابی نفتی!
دکوراسیون خاصی بود و تا حالا جایی ندیده بودم.
این که سرویس خواب داره چرا می خواد عوضش کنه؟
یه ال ای دی خیلی بزرگ داشت اتاق ش که واقعا بزرگ بود سینمایی بود برای خودش.
روی تخت نشست و روشن ش کرد چند تا دکمه زد که دیدم اتاق محمد معلوم بود.
پس دوربین داشت اونجا!
روی تخت کنارش نشستم و به محمد که خواب بود نگاه کردم.
لب زدم:
- می شه اتاق محمد ام بیاریم بالا؟کنار این اتاق؟
سری تکون داد و دراز کشید چشماشو بست و گفت:
- هر کاری دوست داری بکن.
#خیالتو