آقای خلیلی به مناسبت هفته دفاع مقدس،حاج حسین #یکتا رادعوت کردموسسه
حاج حسین درباره⇜(انقطاع الی الله)
صحبت کرد که وقتی به انقطاع رسیدی خداتورامیخردو وقتی خداتورابخرد #شهید میشوی
محسن افتاددنبال انقطاع💥جرقه اش ازآن روزخورد.چقدربابت این حرف گریه کرد😭 روی پایش بندنبودکه رمزانقطاع راپیداکند.
کتاب میخواند📖وبگردی میکرد،بلکه چیز جدیدی بفهمدو #راهی به سویش بازشود.
🌿 #کلیپ_تصویرے
🍃سخنان شهید محسن حججی
🍃آنهایی که شهید می شوند خداوند بیشترین لطف را به آنها می کند
◀#تامل_برانگیزاست!
🌹 @shahidesarboland 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺شهید سربلند🌺
🍃علاقه شهید حججی به کتاب و.کتابخوانی 🍃
🌹 @shahidesarboland 🌹
🍃🌷🍃 #دلــانہ🍃🌷🍃
مردی ما فقط به ریشه مومن
ریش واسه تو مردی نمیشه مومن
مردی رو اینجوری نمی پسندی
رفتی که تا به ریش ما بخندی
آخه چجور این همه سفت و رفتی؟!
با دست بسته هم اسیر گرفتی
دل تو که شهادت از خداشه
داعشیه چه ترسی توو چشاشه
منم نشستم توی خونه، بی غم
شعار میدم واسه دفاع از حرم
دلم ارادت داره خیلی زیاد
زور میزنم تا بلکه شعرم بیاد
من فقط اهل شعرم و شعارم
ساده بگم، جراتشو ندارم
شعرشو من میگم تا بغضا وا شه
جنگیدنش ولی پای تو باشه
به همت برادرای مومن
سرت سلامت کربلایی محسن
سرت سلامت.. تو که بیقراری
یادم نبود، آخ تو که سر نداری
سرت کجاست؟.. سرت شده هوایی
رفته پیش سرای کربلایی
سرت رو دامن کیه؟ روشنه
علی الخصوص که اسمتم محسنه
🌹 @shahidesarboland 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتابی که شهید_حججی رو انقدر تحت تاثیر قرار داد که خودش رفت چهارصد نسخه از اون رو تو چند ساعت فروخت!
🌹 @shahidesarboland 🌹
هدایت شده از زکیه حاجی نژاد
3⃣5⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سـربلنـد
📝سفر اولش طوری نبود که خیلی #بترسم. میدانستم داعش👹 آمده است و خطر دارد؛ اما ته دلم میگفت سالم میرود و #برمیگردد. خودم از زیر قرآن📓 ردش کردم و آب ریختم پشت سرش.
📝تا سرکوچه رفتم #بدرقهاش. از لحظهلحظهاش عکس و فیلم📹 گرفتیم. زهرا علی را #باردار بود؛ ولی از ما پنهان کرده بودند تا برود. #آقامحسن ترسیده بود جلوی سفرش را بگیریم.
📝زهرا خیلی رنج کشید. بااینکه نباید گوشی📞 دست میگرفت یکلحظه آن را از خود دور نمیکرد. بیستوچهارساعته چشم انتظار تماس☎️ آقامحسن بود. وقتی دیر میشد میریخت بههم. پرخاشگری میکرد. #غذا نمیخورد. تااین #چهلوپنج روز گذشت آب شد.
📝جلوی زهرا رعایت میکردم که #اذیت نشود. خودم را در خفا با اشک و گریه و ناله😭 سبک میکردم.روزی که خبرداد از #سوریه برمیگردد به شوهرم پیشنهاد دادم یک گوسفند🐏 جلوی پایش سر ببریم. زهرا به آقامحسن گفته بود که میخواهیم برایت #بنر بزنیم و گوسفند بکشیم.
📝شاکی شده بود که اگر بیایم ببینم بنر زدید #برمیگردم. چون تهدید کرد بنر نزنیم؛ ⚡️ولی گوسفند #قربانی کردیم.
از آن دوردورها دیدم یک کولهگشتی سنگین انداخته پشتش. #لاغر که بود حالا شده بود یک مشت پوست و استخوان😢.وقتی آمد داخل خانه شک برم داشت که گوشهایش👂 نمیشنود. کج و کوله جواب میداد.
📝میگفتم:خوبی مامان⁉️ همینطور الکی میپراند:منم #دلم براتون تنگ شده بود☺️! باید چنددفعه داد می زدی🗣 تا بفهمد.وقتی به زهرا گفتم:شوهرت یه چیزش شده،حاشا کرد که نه #خسته است و توی اتوبوس🚎 گوشش سنگین شده.
📝تااینکه یک شب #فرماندهش را دعوت کرد خانهاش🏡. آن بندهخدا خبر نداشت جریان #مجروحیتش را مخفی کرده. تا گفت:محسن یادته اونوقت که تانکت موشک خورد💥!همه جا خوردیم😦.
📝تازه فهمیدیم چرا توی این مدت جلوی ما #وضو نمیگیرد و دکمه آستینش را باز نمیکند🚫. آن شب دیدیم دستش #سوخته. ولی باز حرفی از سنگینی گوشش به میان نیاورد❌.
راوی:مادرشهید
#شهید_محسن_حججی
🍃🌹🍃🌹