eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
947 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
84 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆 📌از امیرالمومنین علیه السلام نقل شده است: ✍🏻⚫️«هر کس شب را به به سر برد در حالی که فقط و طلب اجر الهی باشد، 🔻پروردگار به فرشتگان می فرماید: 🔸به عدد آنچه روییده می شود از برگ و دانه ها و درختان در این ، و به شماره تمام نی ها و شاخه های تازه، و برای وی بنویسید.🔺 ✔️⚫️و هر کس شب را به و مشغول باشد، خداوند 10 را به او عطا می فرماید:🔻 و در نامه اعمالش را به دست وی خواهد داد.🔺 ✔️⚫️و هر کس شب را به مشغول باشد خداوند پاداش 🔻یک شکیبای با اخلاص به او می کند و او ر ا درباره اهل خانه اش می پذیرد🔺. ✔️⚫️هر فرد که شب را بخواند🔻 با ای نورانی چون ماه از خود خارج می شود تا از با جماعتی که در عبور کند🔺. ✔️و هر کس که شب را بخواند 🔻در توبه کاران و بازگشت کنندگان به سوی خدا نوشته می شود، و قدیم و جدیدش می گردد🔺. ✔️⚫️و هر کس شب را نماز بخواند 🔻در از ندیمان خلیل خواهد بود🔺. ✔️⚫️و هر کس شب را به نماز بایستد در 🔻صف اول خواهد بود تا از همچون تند بادی بگذرد و بی مناقشه در حساب داخل گردد🔺. ✔️⚫️و هر کس از را بخواند 🔻هیچ فرشته ای را نمی کند مگر آنکه به مقام و منزلت او در نزد غبطه و می برد و به او پیشنهاد می شود که از هر کدام از درهای که می خواهی وارد شو🔺. ✔️⚫️و اگر کسی از را بخواند🔻 اگر هزار برابر زمین پر از باشد برابری با او نمی کند و از برابری او در مقابل این عمل بیشتر از هفتاد غلامی که از اولاد اسماعیل باشند و آزاد کند پاداش است🔺. ✔️⚫️و هر کس شب را نماز بخواند از برای🔻 او به شماره شنهای حسنات است که حسنه اش سنگین تر از ده برابر کوه خواهد بود🔺. ✔️ ⚫️و هر کس تمام به عبادت به سر برد در حالی که شریف را تلاوت کند و همه را به و و ذکر خدا باشد🔻 به قدری به او اجر داده می شود که کمترین مقدارش ان است که بریزد و پاک شود مانند روزی که از متولد شده و به شماره و درجات برای او است و از نور در او زنند، و تیرگیگناه و را از او برطرف سازند و او را از ایمن گردانند و بیزاری و برات آزادی از را به او عطا کنند و در زمره آن کسانی که از در امانند می شود 🔺 ☑️🔶و پروردگار به فرشتگان می فرماید: 💫🌸ای فرشتگان من! نظر کنید به بنده من، را به عبادت به جهت طلب خشنودی من به سر برد او را داخل در کنید و از برای او در آنجا هزار شهر است و در آن شهرها آنچه میل انسانها باشد مهیا و از آنچه چشم ها لذت می برند موجود است و سعادت هایی که به دل هیچ کس خطور نکرده است . بعلاوه آنچه از احترامات و افزونیها و تقرب و نزدیکی که برایش مهیا نموده ام.(🦋🌸) 🦋🌸📚ثواب الاعمال، ص 101-102
⚫️⚪️⚫️⚪️ ⚪️🕌🌄 ⚫️ ⚪️ ♥️ ✴️ مراقبه و 🔮📿 ، یعنی هزینه کردن و خرج کردن از داشته های و . 🔮📿اگر خواستی را بخوانی، باید مدت ها روی آن کار کنی و پرهیزها و های لازم را بکنی. بعد از مدت ها ببینی که پیدامیکنی 🔮📿 شما از دلتان در حال خرج کردن هستید. این طور نیست که انسان هر وقت تصمیم گرفت، هر کاری را بتواند بکند. 🔮📿 هر کاری بستگی دارد به ای که برای این کار اندوخته ای. اگر ذخیره ای مناسب اندوخته باشی، هنگام ، صدایت می زنند و موفق هم می شوی؛ 🔻✔️ اما اگر ذخیره ای در اندوخته باشی - مثل و آلود - این ها در انسان ذخیره می شود، و این ذخیره ها، و خیالات را به طرف دیگر می برد. 🔮📿 این بی ها به سبب اندوخته هاست. ✍️ حجةالاسلام شیخ جعفر ناصری ••❥⚜️-
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_نهم 💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم
✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده: ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️