آی شهدا...
#نوکرتون که بودم...🍃😞
دیگر توان ماندن نیست!💔
این روزها #اشک امان نمی دهد!😭
دل #بی_قرار تر از همیشه می تپد!❣
و #نَفَس به سختی بالا می آید...☘
هوای #شهادت در جان مان افتاده...✨
محسن جان...
به رسم #نوکری...
به #جان بی توان...
به #اشک بی امان...
به #دل بی قرار...
به #نفس های به شمارش افتاده...
#دریابید...
دعایم کن...
وقتی می گویم:
دعایم کن!
یعنی دیگر کاری از دست #خودم برای خودم بر نمی آید...
برایم #شهادت بخواه...
فقط شهادت
دعا کن...
کہ #آخـر کارم به #شهادت ختم شود•••
🔻برای شادی روح شهید محسن حججی #صلوات🔻
#محسن_جان_دعایم_کن
#دعا_کن_رو_سفید_شویم
🌹 @shahidesarboland🌹
ڪانال شهید سربلند
نِ #نفس را هم،
یادمان می دادید...
می گویند: آنجا که #نفس مغلوب باشد
#عاشق می شویم...
#عاشق_که_شدی_شهید_میشوی
#شهیدانه
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
"سلام بر آنهایی که از #نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم"
قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم،
{ به خاک افتادندتا ما به خاک نیفتیم •••}
’سلام بر آنهایی که #رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند‘
وسلام بر #شهدا...♥️✨
أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
#نماز_شب🌻
🔺🔻 گاهى #گناهان و دروغ ها، سبب #محرومیّت انسان از #نمازشب مى گردد و شیرینى #عبادت و نیایش، از انسان گرفته مى شود.
💌 در #حدیث است: «اِنّ الرَّجُلَ لَیَكْذِبُ الْكِذْبَة فَیُحْرَمُ بِها عَنْ #صَلاةِ_اللَّیْلِ»
📌(نورالثقلین، ج۳، ص۲۰۴)
گاهى كسى #دروغ مى گوید، و به همین سبب از #نمازشب محروم مى شود.
💌 انسان، با تداوم #نمازشب و #تهجّد و #عبادت هاى شبانه، مى تواند به مقامى از كمال و صفاى #نفس و #قرب به خدا برسد كه چشم و گوش و دستِ خدایى پیدا كند (جز حق نبیند، جز حق نشنود و جز حق، عمل نكند) و به آنجا برسد كه هر دعایى كند، مستجاب گردد.
منبع📚
(ثواب الاعمال، ص۸۸)
پرتوی از اسرار نماز، محسن #قرائتی
⚫️⚪️⚫️⚪️
⚪️🕌🌄
⚫️
⚪️
#اندکی_تفکر♥️
✴️ مراقبه و #خویشتن_داری
🔮📿 #نمازشب، یعنی هزینه کردن و خرج کردن از داشته های #قلب و #نفس.
🔮📿اگر خواستی #نمازشب را بخوانی، باید مدت ها روی آن کار کنی و پرهیزها و #مراقبه های لازم را بکنی. بعد از مدت ها ببینی که #توفیق پیدامیکنی
🔮📿 شما از دلتان در حال خرج کردن هستید. این طور نیست که انسان هر وقت تصمیم گرفت، هر کاری را بتواند بکند.
🔮📿 هر کاری بستگی دارد به #ذخیره ای که برای این کار اندوخته ای. اگر ذخیره ای مناسب اندوخته باشی، هنگام #سحر، صدایت می زنند و موفق هم می شوی؛
🔻✔️ اما اگر ذخیره ای در #شهوات اندوخته باشی - مثل #تصاویر و #فضاهای_شهوت آلود - این ها در #نفس انسان ذخیره می شود، و این ذخیره ها، #ذهن و خیالات را به طرف دیگر می برد.
🔮📿 این بی #توفیقی ها به سبب اندوخته هاست.
✍️ حجةالاسلام شیخ جعفر ناصری
••❥⚜️-
🔺بـا "شهــادت" #زندگـــے زیبا شود..
✨عاشقی💘 با #سوختن معنــا شود..
🔺حال، آنها #رفته و ما مانده ایم..
✨از "شهادت" ، ما همه جا #مانده ایم..
🔺تـا #نفس داریم تا ڪه زنده ایم..
✨"اے #شهیدان از شما #شرمنده ایـم"
🔺تا ابد #رزمنده ایم پاے ولے ..
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
●❅●❅●❅●❅●❅●❅●❅●❅
💗 #نمازشب
✍🏻حجةالاسلام شیخ جعفر ناصری:
🌟 #نمازشب، یعنی #هزینه کردن و #خرج کردن از داشته های قلب و نفس...🌟
.
☑️ هر کاری بستگی دارد به #ذخیره ای که برای این کار اندوخته ای.
🔴 اگر ذخیره ای مناسب اندوخته باشی، هنگام #سحر، صدایت می زنند و موفق هم می شوی؛😇
💥 اما اگر ذخیره ای در #شهوات اندوخته باشی - مثل تصاویر و فضاهای شهوت آلود - این ها در #نفس انسان ذخیره می شود، و این ذخیره ها، ذهن و خیالات را به طرف دیگر می برد.
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰️🥀〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🥀〰️♥️─╯
●❅●❅●❅●❅●❅●❅●❅●❅
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
﷽❣ #سلام_امام_زمانم❣﷽
آلودگی هواکه سهل است...!
آلودگی #دلهایمان نیز
ازحد هشدار🚨گذشته
#نفس هایمان به شماره افتاده!
سالهاست زندگی مان
تعطیل رسمیست...!🚫
هوای باریدن🌧نداری #مولا⁉️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کلنا_قاسم_سلیمانی
#جانم_فداي_رهبر
#سربازان_رهبريم
•┈┈••✾••┈┈•
💠 @ghadiriyeh110 💠