هدایت شده از ‹مـٰاهِ مَـڹ›
🌝🫀
این هم از گالری دست سازه های بنده؛
عضو بشین فعالیت و شروع کنیم
https://eitaa.com/MahakGallery_ir
دخترِ من،
دخترِ مهربون و صبورم..
دارم با چشم هرسال بزرگتر شدنت و میبینم..
نشستم دارم تماشات میکنم توی آینه..
هرسال داری بزرگتر از سال قبل میشی و این باعث میشه بهت لبخند بزنم و بگم:
چقدر بهت میاد بزرگ شدن!
بزرگ شدن شاید درد داشته باشه، اما از تو یه آدمِ صبور و محکم میسازه..
من هرسال دارم میبینم تغییراتتو..
خوشحالم برات ولی مراقبِ خودت باش، تغییر کردن خوبه ولی نه اگه بخواد تورو آدمِ بدی جلوه بده..
آدما تغییر میکنن که خوب شن،
که به اون ذاتِ خوبِ خودشون برسن!
اگه یه روزی، یه جایی فهمیدی تغییراتت داره تورو از خودِ واقعیت، همون دخترِ مهربون دور میکنه، بدون راهت و اشتباه اومدی..
و خب در نهایت باید بگم خوشحالم که تورو کنارِ خودم دارم..
خیلی خوشحال..
«تولدت مبارک نجات دهندهی تو آینه»
الان که دارم مینویسم، لبریز تر از هر زمانی ام. پر از حسم.
حسای مختلف؛ خنده، گریه، غم، شادی، ترس، شجاعت، تنهایی، خلأ، نگرانی و در نهایت دلتنگی دلتنگی دلتنگی ..
شاید بپرسی دلتنگ چی؟ که منم با زبون همین کلمات برات توضیح میدم دلتنگ هرچیزی که مربوط به 18 مهر ماه هرسال باشه. از بچگی تا الان..
من یه خواهر بزرگتر بودم. نمیدونم تو چی دوست داشتی، ولی من از بچگی آرزو داشتم بزرگتر از خودم کسیو داشته باشم. قطعا برادر بزرگ تر داشتن به خواهر می چربیده همیشه، اما از یه جا به بعد برام مهم نبود خواهر باشه یا برادر. نیازداشتم کسی باشه که حرفا و حسای پنهانمو باهاش شریک بشم.
خب نمیشد و اصلا همچین چیزی محال بود. اما از وقتی تو به این دنیا اومدی، دیگه تموم خوشحالیم این بود که حالا من میتونم کسی باشم که همیشه آرزوی داشتنشو خودم داشتم. حالا میتونم مو به مو بشم شبیه خواهر بزرگ تر آرزوی بچگی هام؛ اینبار ولی برای تو!!
گذشت؛ بزرگ شدی. هرسال که بزرگ میشدی، میدیدم چقدر سخته خواهر بزرگ بودن. چقدر سخته دیدن غم های کسی که عزیزوجودته. به همین راحتی نیست نشستن و سنگ صبور کوچیکترت شدن. من هیچوقت خودمو برای تو، یه خواهر بزرگتر واقعی نمیدونم!
چرا؟ خب معلومه؛
چون اونی که همیشه مهربون تر بود، تو بودی!
اونی که همیشه حواسش بیشتر بود، تو بودی!
اونی که همیشه پناه تر بود، سنگ صبور تر بود، همدل تر بود، تو بودی!!
انگار خدا با دادنت آرزوی بچگی خودمو برآورده کرده بود و من هیچوقت یه بزرگتر واقعی نبودم.
من از بزرگتر بودن فقط نگرانی هاشو یاد گرفتم. این که هر اتفاقی می افته و تو با هر چالشی رو به رو میشی، فرار کنم پیش خدا و از ته ته دل برای بخیر گذروندن اون مرحله از زندگیت، واست دعا کنم. من فقط بلد بودم هربار که ناراحتی و پکر و عصبی، سمتت نیام و از دور غم هاتو بغل کنم. من بلد بودم سکوت کنم در برابرت، حتی وقتی میدیدم داری پا میذاری توی مسیری که یه روز منم گذرونده بودمش؛ با تموم اون دردا و بغض ها و گریه ها ..
همین الان که دارم برات مینویسم، تموم لحظاتی میاد جلوی چشمم که با اختلاف سنی چهار سالمون، فقط خودمون همديگه رو میفهمیدیم.
من فراموش نکردم تولدتو، ولی بلدم نبودم مثل تو قشنگ سناریوی سوپرایز کردنت رو بچینم! همیشه تویی که مراقب تری و من ازت بابت اینهمه قشنگی که توی روحت کاشتی، ممنونم :)*
دخدرک قشنگ من؛
زینب داره برات کلمه میچینه کنار هم
و میدونم که میدونی من برای عزیزترین هام بزرگتر ترین ابزار محبتم، کلمات و نوشته هامه!!
امیدوارم بره و سبز کنه یه تیکه از زمین های گرد و غباری قلبتو،
به رسم همهی 18 مهرهایی که گذشت و میگذره در کنار مهربونی هات،
تولدت مبارك آبجی ترین زهرای دنیا :))
دوست دارم؛
خیلی!
_ برای زهرا _
1403/07/18
با کمی تأخیر؛
#زینبِبهار
ʀᴇᴊᴇsᴛᴇᴅ
الان که دارم مینویسم، لبریز تر از هر زمانی ام. پر از حسم. حسای مختلف؛ خنده، گریه، غم، شادی، ترس، شج
الان یه خوشحالیِ پر از بغض توی وجودمه و میتونم بگم تمومِ لحظههایی رو که گفتی، از جلوی چشمام رد شد..
من یادم نمیره اون شبی رو که به ماشینِ پارک شده کنار خیابون پناه بردم و سعی کردم بغضمو به گریه تبدیل کنم و گریه هامو به فریاد تا شاید آروم شم و مثل همیشه این تو بودی که اومدی پیشم و کنارم بودی تا وضعیت از بد، بدتر نشه..
راستش،
من ازت ممنونم که هستی!
من ازت ممنونم که وجودت از هر داداش بزرگتری بهتره!
من ازت ممنونم که بهم یاد دادی خوب بودن چجوریه!
وجودت دلگرمیه آبجیِ قشنگِ من :))