8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنیدیآخرشصدامو!
دلتسوختدیدیگریههامو❤️🩹(:
رقیه جان
#پارت_اول 》♡《قصه دلبری》 حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم که جذب چه چیزی این آدم شده اند از طرف خانم
#پارت_دوم》♡《قصه دلبری》
میگفتم این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده و همون جا مونده !
به خودش هم گفتم . آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست .
آن دفعه را خودخوری کردم دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد .
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم بلند بلتگند اعتراضم را به بچه ها گفتم .
به در گفتم تا دیوار بشوند زور میزد جلوی خند ه اش را بگیرد
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود
هر موقع میرفتیم با دوستانش آنجا می پلکیدند
زیر زیرکی میخندیدم و میگفتم : بچه ها بازم دارو دسته ی محمد خانی !
بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف .
بین مخالف ها معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن اما همه از او حساب میبردند برای همین ازش بدم می آمد . فکر میکردم از این آدم های خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است .
اما طرفدار زیاد داشت خیلی ها میگفتند مداحی میکنه هیئتیه می ره تفحص شهدا خیلی شبیه شهداست
توی چشم من اصلا این طور نبود ، با نگاه عاقل اندر سفیهی به انها میخندیدم که آنقدر ها هم آش دهن سوزی نیست
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه ، دعای عرفه برگزار میشد .دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کروه اند به مسئول خواهران اعتراض کردم دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تکه موکت در جواب حرفم گفت همینا هم بعیده پر بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منهرچیتودلمرونگاهمیڪنممیبینم: دوستدارمحسینجان