eitaa logo
راه نو
702 دنبال‌کننده
398 عکس
343 ویدیو
3 فایل
راهی نو بسوی ظهور🌱 برقراری ارتباط باادمین👇🏻👇🏻 @IRANEBOZORGG آیدی یحیی: @yahya222 لینک گروه مسیر: https://eitaa.com/joinchat/864616697C4d2af561cc
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ستارالعیوب! عباسقلی خان فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. به او خبر داده بودند در حوزه علمیه‌ای که با پول او ساخته شده، طلبه‌ای شراب می‌خورد! ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می‌زدند حاج عباسقلی است که به مدرسه وارد شده. در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است! عباسقلی خان یکسره به حجره‌ی من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش. داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.دلم در سینه بدجوری می‌زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می‌لرزید. اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد… ببخشید، نام این کتاب چیست؟ بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…! این یکی چیست؟ مکاسب و این یکی؟! … لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد و سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت: این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم‌هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم… خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟ بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟ چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب می‌شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود.شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش. شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابه‌لای پلک‌هایش چکید. ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آن‌ها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و عباسقلی خان هم هیچ‌گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است...اما آن محصلِ آن مدرسه، همان‌دم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»... ستارالعیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیت‌یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد. 📙«اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته استاد جلال رفیع 📌به جمع مابپیوندید 🔰کانال اعتقادی-سیاسی راه نو🔰 @Raahe_no
💠 حسودی شاه یمن بر حاتم طایی روزی روزگاری امیر و فرماندهی در یمن زندگی می کرد که از میان همه اخلاق و رفتارهایی که امیران و فرماندهان پیش می گیرند ،نیکی و نیک نامی را برگزیده بود. دولت و ثروت و بزرگی را به آن می دانست که با مردم بنشیند و با مردم بر خیزد و آنچه به دست می آورد در کنار دیگران بخورد.به او لقب ابر کرم داده بودند، چون هر جا که قدم می گذاشت چون ابر از دستش باران زر و نقره می باریدو همگان را از بخشش خود نصیبی می داد.با این همه دوست نداشت که شخصی در برابرش نام حاتم طایی را که در کرم و بخشندگی شهره عالم شده بود را بیاورد.دیگران نیز به احترام او هیچ گاه نام حاتم طایی را در مجلس او نمی آوردند تا دل او را نرنجانند.تا اینکه روزی از روزها به بهانه عیدی و رسم سالیانه دستور داد تا جشن بزرگی فراهم آورند و همه مردم را از بزرگ تا کوچک جمع نمودند و بر ایشان از هر نوع پوشیدنی و نوشیدنی و خوردنی آماده کردند ،پس همه مردم در آن روز به جشن و پایکوبی مشغول شدند و امیر یمن هم در میان آن ها بود ، در این هنگام یکی از دعوت شدگان نا خود اگاه نام حاتم طایی را بر زبان آورد .امیر چیزی نگفت، ولی پیش خود فکر کرد تا این حاتم طایی وجود دارد و به نیکی و بخشش مشغول است نمی گذارد دیگران از من نامی ببرند و نام مرا نیز جاودانه کنند،بعد از جشن پنهانی یکی از فرماندهان لشگر را ماموریت داد تا به طرف قبیله حاتم برود و در اولین فرصت او را از میان بر دارد.فرمانده به سوی محل ماموریت خود حرکت کرد پس از گذراندن چندین شبانه روز بدون توقف و استراحت به نزدیکی قبیله حاتم رسید ،شب خسته راه می پیمود تا اینکه ناگهان در بیابان شخصی جلوی او را گرفت و گفت :ای مرد ،خدا تو را رسانده تا خیری به من برسانی ،بیا و امشب در چادر من استراحت کن بر من منت بگذار تا مهمانم باشی فردا صبح زود به هر کجا می خواهی برو.مامور یمن پیاده شد و داخل چادر مرد بیابان نشین شد مرد هم که از این لطف او بسیار خوشحال بود همه نوع خدمتی را در مورد او انجام داد .بهترین غذا ها و نوشیدنی ها را برایش فراهم آورد و سپس رختخواب خوبی برایش انداخت ،کفش و لباس هایش را مرتب کرد، اسبش را تیمار کرد و فردا هنگام رفتن از او خواست تا یک شب دیگر هم مهمان او باشد.اما مسافر گفت:کار مهمی دارم و نمی توانم بمانم .مرد میزبان پرسید:چه کاری دارید بگذارید من برایتان انجام دهم و با اصرار از او خواست تا کمکش کند .مامور یمن گفت :حقیقت این است که به دنبال شخصی به نام حاتم هستم تا سر او را برای امیر خود ببرم و از او پاداش بگیرم .مرد میزبان گفت:این که کاری ندارد همین جا بمانید تا من برگردم او رفت و چون برگشت پارچه ای سفید چون کفن بر بدن پوشیده بود.گفت: اینک این منم حاتم، مرا بکش که تو مهمان هستی و هرچه بخواهی دریغ نمی کنم .مامور همان جا لباس نظام و شمشیرش را بر زمین گذاشت و گفت اکنون تو به مهربانی جان از من گرفتی و سپس سر به بیابان گذاشت و رفت. ، داستان، تلنگر،تامل 📌به جمع مابپیوندید 🔰کانال اعتقادی-سیاسی راه نو🔰 @Raahe_no
💠علی بن خالد گفت : من در پادگان محمدبن عبدالمک بودم که شنیدم شخصی ادعای نبوت کرده و در اینجا زندانی می باشد . به دیدن او رفتم ، پولی به نگهبانان دادم تا اجازه ملاقات به من دادند . وقتی نزد او رفته و مقداری صحبت کردم او را مردی عاقل و با فهم یافتم . از او پرسیدم : جریان تو چیست ؟ گفت : من عابدی هستم که در مقام راءس الحسین (ع ) در شام عبادت می کنم . شبی در آنجا مشغول عبادت بودم که شخصی نزد من آمد و گفت : برخیز ، من برخاستم و با او حرکت کردم . چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که به مسجد کوفه رسیدیم ، او نماز خواند و من هم نماز خواندم و بعد حرکت کردیم و پس از پیمودن چند قدم به مسجد رسول خدا(ص ) در مدینه رسیدیم . سلام بر پیامبر کرده ، نمازی خواندیم و حرکت نمودیم . پس از مدت کوتاهی به مکه رسیدیم ، طواف کردیم و از آنجا خارج شدیم . بلافاصله به شام در محل عبادت خودم رسیدم آن شخص ناپدید شد . من در حال تعجب باقی ماندم . یکسال گذشت . باز آن شخص ظاهر شد و مانند سال قبل مرا به کوفه و مدینه و مکه برد و باز گردانید . چون خواست برود ، او را قسم دادم که خود را معرفی کند ، فرمود : من محمدبن علی بن موسی بن جعفر (امام نهم ) هستم ! من این جریان را برای دیگران نقل کردم . خبر دهان به دهان گشت تا به گوش محمد بن عبدالملک رسید . ماءموران او آمدند و مرا دستگیر کرده و به زندان انداختند و تهمت ادعای پیامبری بر من بستند . علی بن خالد گفت : من به او گفتم : حال و جریان خودت را بنویس تا من نزد محمد بن عبدالملک ببرم ، شاید مفید باشد . او قصه خود را نوشت و من آن را به وسیله شخصی نزد محمد بن عبدالملک فرستادم . پسر عبدالملک در پشت نامه او نوشت : آن کسی که در یک شب او را به کوفه و مدینه و مکه برده بیاید و او را از زندان آزاد کند ! من خیلی ناراحت شدم . فردای آن روز برای دادن خبر به او و توصیه او به صبر و بردباری به زندان رفتم . دیدم مردم اجتماع کرده اند و نگهبانان این طرف و آن طرف می روند و مضطرب هستند ، علت را پرسیدم ، گفتند : زندانی که ادعای پیامبری می کرد دیشب ناپدید شده ، درها بسته بود ، نگهبانان کاملا مواظب بوده اند ولی نمی دانیم او پرنده ای شده و پرواز کرده یا به زمین فرو رفته است . من با دیدن این جریان از مذهب خود که زیدی بودم دست کشیدم و مذهب حقه شیعه اثنی عشریه را برای خود انتخاب کردم 📌به جمع مابپیوندید 🔰کانال اعتقادی-سیاسی راه نو🔰 @Raahe_no
حسودی شاه یمن بر حاتم طایی 💠روزی روزگاری امیر و فرماندهی در یمن زندگی می کرد که از میان همه اخلاق و رفتارهایی که امیران و فرماندهان پیش می گیرند ،نیکی و نیک نامی را برگزیده بود. دولت و ثروت و بزرگی را به آن می دانست که با مردم بنشیند و با مردم بر خیزد و آنچه به دست می آورد در کنار دیگران بخورد.به او لقب ابر کرم داده بودند، چون هر جا که قدم می گذاشت چون ابر از دستش باران زر و نقره می باریدو همگان را از بخشش خود نصیبی می داد.با این همه دوست نداشت که شخصی در برابرش نام حاتم طایی را که در کرم و بخشندگی شهره عالم شده بود را بیاورد.دیگران نیز به احترام او هیچ گاه نام حاتم طایی را در مجلس او نمی آوردند تا دل او را نرنجانند.تا اینکه روزی از روزها به بهانه عیدی و رسم سالیانه دستور داد تا جشن بزرگی فراهم آورند و همه مردم را از بزرگ تا کوچک جمع نمودند و بر ایشان از هر نوع پوشیدنی و نوشیدنی و خوردنی آماده کردند ،پس همه مردم در آن روز به جشن و پایکوبی مشغول شدند و امیر یمن هم در میان آن ها بود ، در این هنگام یکی از دعوت شدگان نا خود اگاه نام حاتم طایی را بر زبان آورد .امیر چیزی نگفت، ولی پیش خود فکر کرد تا این حاتم طایی وجود دارد و به نیکی و بخشش مشغول است نمی گذارد دیگران از من نامی ببرند و نام مرا نیز جاودانه کنند،بعد از جشن پنهانی یکی از فرماندهان لشگر را ماموریت داد تا به طرف قبیله حاتم برود و در اولین فرصت او را از میان بر دارد.فرمانده به سوی محل ماموریت خود حرکت کرد پس از گذراندن چندین شبانه روز بدون توقف و استراحت به نزدیکی قبیله حاتم رسید ،شب خسته راه می پیمود تا اینکه ناگهان در بیابان شخصی جلوی او را گرفت و گفت :ای مرد ،خدا تو را رسانده تا خیری به من برسانی ،بیا و امشب در چادر من استراحت کن بر من منت بگذار تا مهمانم باشی فردا صبح زود به هر کجا می خواهی برو.مامور یمن پیاده شد و داخل چادر مرد بیابان نشین شد مرد هم که از این لطف او بسیار خوشحال بود همه نوع خدمتی را در مورد او انجام داد .بهترین غذا ها و نوشیدنی ها را برایش فراهم آورد و سپس رختخواب خوبی برایش انداخت ،کفش و لباس هایش را مرتب کرد، اسبش را تیمار کرد و فردا هنگام رفتن از او خواست تا یک شب دیگر هم مهمان او باشد.اما مسافر گفت:کار مهمی دارم و نمی توانم بمانم .مرد میزبان پرسید:چه کاری دارید بگذارید من برایتان انجام دهم و با اصرار از او خواست تا کمکش کند .مامور یمن گفت :حقیقت این است که به دنبال شخصی به نام حاتم هستم تا سر او را برای امیر خود ببرم و از او پاداش بگیرم .مرد میزبان گفت:این که کاری ندارد همین جا بمانید تا من برگردم او رفت و چون برگشت پارچه ای سفید چون کفن بر بدن پوشیده بود.گفت: اینک این منم حاتم، مرا بکش که تو مهمان هستی و هرچه بخواهی دریغ نمی کنم .مامور همان جا لباس نظام و شمشیرش را بر زمین گذاشت و گفت اکنون تو به مهربانی جان از من گرفتی و سپس سر به بیابان گذاشت و رفت. 📌به جمع مابپیوندید 🔰کانال اعتقادی-سیاسی راه نو🔰 @Raahe_no
🔻حکایت؛ تعلقات دنیوی🔻 🔹یکی از علمای ربانی نقل می کرد: در ایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست میداشت، همواره به یاد آن بود که نشکند و گم نشود یا آسیبی به آن نرسد، روزی بیمار شد و در اثر آن بیماری آنچنان حالش بد شد که به حالت احتضار و جان دادن افتاد. در این میان یکی از علمای قم در آنجا حاضر بود و او را تلقین میداد و میگفت؛ بگو: «لااله الا الله» و او در جواب میگفت: “نشکن نمیگویم" ما تعجب کردیم که چرا او به جای ذکر خدا میگوید: نشکن نمیگویم... همچنان این معما برای ما باقی ماند تا آن دوست بیمار اندکی بهبود یافت و من از او پرسیدم: این چه حالتی بود پیدا کرده بودی، ما میگفتیم، بگو: «لااله الا الله» و تو در جواب میگفتی: نشکن نمیگویم. وی گفت: اول آن ساعت را بیاورید تا بشکنم، آن را آوردند و شکست سپس گفت: من دلبستگی خاصی به آن ساعت داشتم، هنگام احتضار شما میگفتید، بگو: «لااله الا الله» شخصی (شیطان) را دیدم که آن ساعت را در یک دست گرفته بود و میگفت: اگر بگویی «لا اله الا الله» آن را میشکنم... من بخاطر علاقه ام به آن ساعت میگفتم نشکن “لااله الا الله” نمیگویم. 📚هزار و یک داستان ▪️محمد محمدی اشتهاردی 📌به جمع مابپیوندید 🔰کانال اعتقادی-سیاسی راه نو🔰 @Raahe_no
ایمان واقعی در ارشاد القلوب آمده است: شبی امیرالمؤمنین (علیه السلام) از مسجد کوفه به طرف خانه‌اش می‌رفت درحالی‌که یک‌چهارم شب گذشته بود. کمیل‌بن‌زیاد که از بزرگان و نیکان شیعه و از دوستان آن حضرت بود همراه او بود، در راه به در خانه‌ی مردی رسیدند که در آن وقت شب با آوازی غمگین و دلنشین قرآن می‌خواند و کلام خدای تعالی را که در قرآن است می‌خواند؛ أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیْلِ ساجِداً وَ قائِماً یَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَ یَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ، کمیل در دل خود، او را ستایش کرد و از حال خوبش، خوشش آمد امّا چیزی به زبان نیاورد. امام علی (علیه السلام) رو به کمیل کرد و فرمود: «ای کمیل! از صدای وزوز این مرد خوشت نیاید! چون این مرد اهل آتش است و به‌زودی تو را از حال او خبر خواهم داد». کمیل متحیّر و سرگردان شد از اینکه علی (علیه السلام) از باطن او آگاه شد و گواهی داد که آن مرد با وجود اینکه سرگرم عبادت بود و دراین حالت خوب [که راز و نیاز بود] قرار گرفته بود آن هم در این وقت از شب، اهل آتش خواهد بود. کمیل ساکت شد امّا از این ماجرا در حالت شگفت و اندیشه و فکر بود. زمانی طولانی و دراز از آن داستان گذشت تا اینکه روزگار خوارج تغییر کرد و به آن حال افتادند [و منافق و معاند شدند] و امیرالمؤمنین (علیه السلام) با آن‌ها جنگید این درحالی بود که آن جماعت حافظ قرآنی بودند که بر پیامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شده بود. امیرالمؤمنین (علیه السلام) در صحنه‌ی پیکار رو به کمیل کرد که در پیش‌روی علی (علیه السلام) ایستاده بود و شمشیر در دستش بود و از آن شمشیر، خون می‌چکید و سرهای بریده‌ی آن کافران و فاجران روی زمین را پر کرده بود. علی (علیه السلام) سر شمشیرش را بر روی یکی از آن سرها گذاشت و فرمود: «ای کمیل! أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیْلِ ساجِداً وَ قائِماً؛ ای کمیل! این سر همان کسی است که این آیه را در آن شب با صدایی حزین می‌خواند و تو از حال او خوشت آمده بود». کمیل پاهای امیرالمؤمنین (علیه السلام) را بوسید و طلب آمرزش از خدا کرد و بر محمّد و آل محمّد (علیهم السلام) و علی (علیه السلام) که قدرش در اجتماع مجهول و پنهان مانده بود درود فرستاد. منبع: تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۳، ص۱۹۰ بحارالأنوار، ج۳۳، ص۳۹۹ 📌به جمع مابپیوندید 🔰کانال اعتقادی-سیاسی راه نو🔰 @Raahe_no