| استاد |
خرده روایتهایی از زندگی استاد شهید دکتر مجید شهریاری
📌دائم میشنویم که
ایران محل رشد نیست…
جایی برای نخبهها، وجود ندارد…
پیشرفت اینجا نام بن بستهاست…
اما…
شهریاری ثابت کرد،
همهی اینها شدنی است…
فقط باید خواست…
فقط باید امید داشت…
و در راه هدف قدم برداشت…
#تاریخ_معاصر
#جوان
#استاد
📚 @RaheNo_MasirNo
بریـــ✂️ـــده ڪـتاب(١):
چیزی که همیشه به آن غبطه میخوردم، رسیدگی دکتر به پدر و مادرش بود. درسش را در خارج ادامه نداده بود و یکی از دلایلش، رسیدگی به پدر و مادر بود. مادری که تسلیمش بود. دعای مادر، هنوز هم پشت سرش است.
بریـــ✂️ـــده ڪـتاب(٢):
معمولا در کلاسهای ریاضی دوران مدرسهاش، روشهای خاصی ابداع میکرد. مثلاً در حل مسائل میگفت:
روش دیگهای هم دارم. دبیرها هم از همین بابت خیلی به او علاقه داشتند و او را شناخته بودند.
هر وقت یک مسئله پیچیده سر کلاس حل میشد، دبیر رو میکرد به مجید و میگفت: خب، حالا تو بیا و از راه دیگه مسئله رو حل کن.
همیشه سنت شکن بود.
#تاریخ_معاصر
#جوان
#استاد
📚 @RaheNo_MasirNo
| مهاجر سرزمین آفتاب |
📌بنظرم باید خاطرات تنها مادر ژاپنی خیلی جذاب و متفاوت باشد…
بریـــ✂️ـــده ڪـتاب:
آقای بابایی خندید و گفت:
«ایرانی ها، ژاپنی ها را به چشم بادامی توصیف می کنند. آدم هایی که در نگاه اول شبیه به هم هستند، اما شما خانم، چشم هایت برای من با بقیه فرق می کند»
با هیجان پرسیدم: «چه فرقی؟»
ذوق زدگی را در صدایم حس کرد و گفت:
«چشم ها هم مثل بادام ها طعم های متفاوتی دارند، بعضی از بادام ها تلخ و بعضی شیرین اند، بعضی از چشم ها هم شورند. اما چشم شما نه شور است و نه تلخ. این تفاوت شما با بقیه است که من در نگاه اول به چشم تو فهمیدم، خانم جان»
#تاریخ_معاصر
#جوان
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
📚 @RaheNo_MasirNo
┃سر ریزون┃
📌 سرگذشت یک نوجوان ایلیاتی در دامنههای زاگرس
بریـــ✂️ـــده ڪـتاب:
1⃣🔸محوطهی بسیج شهر، شلوغی روزهای قبل از عملیات را داشت… هرکس چیزی میگفت:
«قدمون که کوتاهه رو چیکارش کنیم»
«منم عکس ندارم»
«منم شناسنامه ندارم»
پیرمردی از راهرو خود را به میان جمعیت رساند گونههایش از خشم گر گرفته بود، ساک برزنتی یشمی رنگش را به زمین انداخت… با انگشت موهای کم پشت و پریشان فرق سرش را که یک دست سفید میزد، پریشانتر کرد: «آخه یکی نیست بگه لا مسبا! مگه قراره ما عراقیها را گاز بگیریم؟ هی میگه دندون نداری پیرمردی! به شما چه که دندون ندارم»
جمعیت از خنده منفجر شد.
نگاهش روی دندانهای محکم و درخشان جوانترها گیر کرد.
2⃣🔸«بچهها این تنگه ارزشش برای ما حیاتیه، چیزی در حد و اندازهی تنگهی احد. اگر تنگه سقوط کنه در واقع کل زحمات این چند روزه به هدر میره. تپهی رشین حکم ورود به منطقه رو داره، پیشونی جنگیه برای دشمن ارزشش قابل محاسبه نیست، حالا یه تعداد راه بیفتین طرف تپه و یه تعداد هم با خودم از تنگه مراقبت میکنیم.»
علی شیر بلند شد: «مگه ما مردیم» روی برفها دوید.
شاهپور و حجت و هاشم هم پشت سرش دویدند. نفرات دیگر هم پشت سرشان رفتند.
لحظهای خیره نگاهشان کرد. هفت نفر را دید که برق آسا از تپه بالا رفتند…
از آن لحظه چنان تصویری در ذهن سید حک شد که بعدها در توصیفش گفت: «انگار غیرت زاگرس جوشید و سرریز کرد روی تپه رشین تا پیشونی جنگی حفظ بشه»
#سرریزون
#تاریخ_معاصر
#جوان
📚 @RaheNo_MasirNo
┃خـاطـرات عزتشاهی┃
📌 جوان امروز نمی داند که جوان دیروز چه کرده است
مردان امروز از رنج و تلاش مردان دیروز چیزی نمی دانند
و چقدر تاسف بار است اگر ندانیم انقلاب ما و افتخار ما چه بوده است؟
این کتاب با جذابیت، تلخی ها و شیرینی های یک نسل را به تصویر می کشد.
بریـــ✂️ـــده ڪـتاب:
رهبران قوم(مجاهدین) از طرفی اجازه مطالعه و تعامل اندیشه به زیر دستان نمی دادند, از طرفی هم خود مطالعه نداشتند که به آنها ارائه کنند. از این رو به خاطر این که اعضاء به بی عملی دچار نشوند آنها را به کارهای بی ثمر و سبک و تهی مغز مشغول می کردند و برای آنها شخصیت کاذب ایجاد می کردند: یکی را مسئول چای, دیگری را مسئول ناخن گیری, یکی را مسئول آفتابه و دیگری را مسئول خودکار و…
#خاطرات_عزت_شاهی
#تاریخ_معاصر
#انقلاب
📚 @RaheNo_MasirNo