┃سر ریزون┃
📌 سرگذشت یک نوجوان ایلیاتی در دامنههای زاگرس
بریـــ✂️ـــده ڪـتاب:
1⃣🔸محوطهی بسیج شهر، شلوغی روزهای قبل از عملیات را داشت… هرکس چیزی میگفت:
«قدمون که کوتاهه رو چیکارش کنیم»
«منم عکس ندارم»
«منم شناسنامه ندارم»
پیرمردی از راهرو خود را به میان جمعیت رساند گونههایش از خشم گر گرفته بود، ساک برزنتی یشمی رنگش را به زمین انداخت… با انگشت موهای کم پشت و پریشان فرق سرش را که یک دست سفید میزد، پریشانتر کرد: «آخه یکی نیست بگه لا مسبا! مگه قراره ما عراقیها را گاز بگیریم؟ هی میگه دندون نداری پیرمردی! به شما چه که دندون ندارم»
جمعیت از خنده منفجر شد.
نگاهش روی دندانهای محکم و درخشان جوانترها گیر کرد.
2⃣🔸«بچهها این تنگه ارزشش برای ما حیاتیه، چیزی در حد و اندازهی تنگهی احد. اگر تنگه سقوط کنه در واقع کل زحمات این چند روزه به هدر میره. تپهی رشین حکم ورود به منطقه رو داره، پیشونی جنگیه برای دشمن ارزشش قابل محاسبه نیست، حالا یه تعداد راه بیفتین طرف تپه و یه تعداد هم با خودم از تنگه مراقبت میکنیم.»
علی شیر بلند شد: «مگه ما مردیم» روی برفها دوید.
شاهپور و حجت و هاشم هم پشت سرش دویدند. نفرات دیگر هم پشت سرشان رفتند.
لحظهای خیره نگاهشان کرد. هفت نفر را دید که برق آسا از تپه بالا رفتند…
از آن لحظه چنان تصویری در ذهن سید حک شد که بعدها در توصیفش گفت: «انگار غیرت زاگرس جوشید و سرریز کرد روی تپه رشین تا پیشونی جنگی حفظ بشه»
#سرریزون
#تاریخ_معاصر
#جوان
📚 @RaheNo_MasirNo