#پدر
#داستانک
📝 یتیم
☘️ به دختر کوچکش گفت: رقیهجان! عمه اينا که اومدن اینجا، جلوی زهرا نیای دست دور گردنم بندازی یا بشینی روی پاهام! خب؟ بابایی هم صدام نزن!
@RaheNo_MasirNo
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
كاری نداشتم ولی بیتاب بودم. دلم میخواست راننده گاز بدهد و برود ولی ترافيك بود و تاكسی نمیتوانست از جايش تكان بخورد. به راننده گفتم: «كاش يه جوری میشد بريد» راننده گفت: «چه جوری؟» گفتم: «راست میگين... ببخشيد» راننده پرسيد: «عجله داری؟» گفتم: «نه... فقط دارم خفه میشم» پرسيد: «چرا؟»
گفتم: «اين شعر را شنيدين كه می گه... كنار جاده مینشينم/ راننده لاستيك ماشين را عوض میكند/جایی را كه از آن آمدهام دوست ندارم/ جایی را كه راهيش هستم دوست ندارم/ چرا چنين بیصبرانه/ چشم دوختهام به تعويض لاستيك؟»
راننده گفت: «اين شعر بود؟» گفتم: «بله» گفت: «از كی؟» گفتم: «برتولت برشت... شاعر و نمايشنامهنويس آلمانی... ميشناسينش؟» گفت «نه... ولی خوب بود دستش درد نكنه» بعد گفت: «منم يه چيزی بگم؟» گفتم: «بفرماييد»
راننده گفت: «عجله نكن... هيچجا خبری نيست... وقتی عجله میكنی فقط كمی زودتر به جایی كه در آن خبری نيست میرسی. مصطفی كريمی... راننده تاكسی از ايران
| سروش صحت |
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
كنار خيابان منتظر تاكسی ايستاده بودم، يك ماشين شخصی مسافركش جلوی پايم ايستاد. راننده پرسيد: «كجا؟» گفتم:«منتظر تاكسی هستم.» راننده گفت: «من هم مسافركشم، بيا بالا.» گفتم: «ببخشيد ولی من حتما بايد سوار تاكسی بشم.» راننده گفت: «چه فرقی داره؟» گفتم: «آخه من قصههای تاكسی را می نويسم، براي همين بايد سوار تاكسی بشم.» راننده مسافركش خنديد و گفت: «ما هم قصه كم نداريم، بيا بالا.» با دلخوری سوار شدم. راننده مسافركش نگاهم كرد و گفت: «اگه هميشه از يه راه میری يه روز از يه راه ديگه برو... اگه هميشه صبحها دير بيدار ميشی يه روز صبح زود پاشو، اگه هيچوقت كوه نرفتی، يه روز برو كوه ببين اونجا چه خبره، يه روز غذایی را كه دوست نداری بخور، يه بار اون جایی كه دوست نداری برو، گاهی پای حرف آدمهایی كه يه جور ديگه فكر می كنن بشين و به حرفهاشون گوش بده، گاهی يه جور ديگه رو هم امتحان كن.»
راننده ديگر چيزی نگفت و من خوشحال بودم كه اين هفته سوار ماشين ديگری شده بودم.
| سروش صحت |
#وبلاگ
#داستانک
🌱@RaheNo_MasirNo
صدای موسیقی تكنو تاكسی را پر كرده بود. پسر جوانی كه جلو نشسته بود موبایلش را روی پایش گذاشته بود و سرش را با صدای موسیقیای كه از موبایلش پخش میشد تكان میداد. زن مسنی كه عقب نشسته بود، گفت: «صدای اینو كم كن.» پسر جوان جوابی نداد. زن دوباره و این بار بلندتر از قبل گفت: «میگم صداشو كم كن» پسر گفت: «چرا؟» زن گفت: «برای اینكه اعصاب خرد كنه... برای اینكه اینجا محیط عمومیه.» پسر گفت: «باحاله كه... فازشو بگیری حال میكنی.» زن گفت: «من اعصاب ندارم، میگم كمش كن.» پسر جوان گفت: «شماها چرا حال كردن بلد نیستین؟ یه كمی شل كن خودتو.» خانم مسن گفت: «خیلی بیشعوری...» بعد به راننده گفت: «اینا چی ان؟ چرا جوونها این طوری شدن؟»
همان موقع موتورسواری كه از كنار ما رد میشد موبایل یك زن عابر را كه داشت از عرض خیابان میگذشت از دستش كشید و رفت. زن عابر وحشت زده شروع به فریاد كشیدن كرد ولی كسی توجهی نداشت و موتورسوار با خیال راحت داشت دور و دورتر میشد.
زن مسن ناباورانه پرسید: «چی شد؟»
پسر جوان مثل قرقی از تاكسی پایین پرید و با چنان سرعتی به دنبال موتورسوار میدوید كه انگار قهرمان دوی سرعت است. موتورسوار لابهلای ترافیك ماشینها نمیتوانست خیلی تند براند و فاصله پسر با موتورسوار كم و كمتر میشد. حدود 700، 800 متر جلوتر پسر جوان به موتورسوار رسید و آنچنان ضربه محكمی به سر موتورسوار زد كه موتورسوار همان جا نقش زمین شد. پسر دو تا لگد هم توی سر و شكم موتورسوار زد و بعد موبایل را برداشت و دوان دوان برگشت و موبایل را به زن عابر كه هنوز گیج و منگ بود داد و دوباره سوار تاكسی شد. زن مسن گفت: «پیر شی.» راننده با تحسین به پسر جوان نگاه كرد. پسر جوان چیزی نگفت. زن مسن گفت: «مادرجون میخوای آهنگ گوش كنی روشن كن گوش كن.» پسر جوان گفت: «شما هم گیر دادیا. ما هر كار میكنیم میگی یه كار دیگه بكن.» زن مسن لبخند زد و گفت: «الهی قربونت برم.»
| سروش صحت |
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
اگر مرگ نبود بیشتر کارها را میگذاشتم برای بعد. عجله نمیکردم و چون تنبلم با خیال راحت کارهایی که میخواهم انجام بدهم را بعداً انجام میدادم. بعداً به جاهایی که دوست دارم بروم، میرفتم. بعداً ورزش میکردم. بعداً کتابهایی که دوست دارم بخوانم و فیلمهایی که دوست دارم ببینم را میخواندم و میدیدم. بعداً به آنهایی که دوستشان دارم سر میزدم. بعداً خبری از دوستانی که مدتهاست از آنها بیخبرم میگرفتم بعداً بابت اشتباهاتم معذرت میخواستم و بعداً اشتباهات بقیه را میبخشیدم. بعداً میدویدم. بعداً یک شب رفقا را به یک چلوکباب عالی دعوت میکردم. بعداً سه روز لش میکردم و هیچ کاری نمیکردم. بعداً سیگار را ترک میکردم. بعداً میرفتم قله توچال. بعداً مثنوی را میخواندم. بعداً طلوع خورشید را نگاه میکردم. بعداً چند نفری یک سفر با حال میرفتیم. بعداً همه کارها را میکردم همه کارهایی که دلم میخواست را ...
ولی مرگ هست.
| سروش صحت |
#وبلاگ
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
سوار تاكسی كه شدم شاخ درآوردم. راننده تاكسی، علی احمدی شاگرد اول كلاسمان در دبيرستان بود.
علی نابغه بود و همان سال كه كنكور داديم، مهندسی الكترونيك سراسری قبول شد بعد يكدفعه غيبش زد. هيچ كس خبر نداشت كجاست. علی عاشق ماركز بود؛ صد سال تنهايی را پنج بار خوانده بود وقتی از ماركز حرف میزد با خال بزرگی كه بغل گوش چپش بود، بازی میكرد و چشمهايش میدرخشيد.
به علی نگاه كردم خال بغل گوشش بود ولی چشمهايش فروغ هميشگی را نداشت.
تعجب كردم كه چطور الكترونيك را ول كرده و راننده تاكسی شده است.
گفتم: «سلام علی...»
راننده گفت: «اشتباه گرفتيد!»
پرسيدم: «شما علی احمدی نيستيد؟»
راننده گفت: «نخير.»
به راننده نگاه كردم؛ ولی راننده نگاهم نمیكرد. روی داشبورد مقوايی بود كه روی آن نوشته بود «بزرگترين موفقيت زندگیام اين بوده كه با چشمهای خودم ببينم كه چطور فراموشم ميكنند! گابريل گارسيا ماركز.»
ديگر چيزی نگفتم؛ راننده هم چيزی نگفت. موقع پياده شدن كه كرايه را دادم بدون اينكه نگاهم كند گفت: «كرايه نمی خواد» و رفت.
تاكسی دور شد و گم شد و تمام شد.
| سروش صحت |
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
راننده تاكسي گفت: «هر روز از ساعت پنج و نيم صبح ميام ميشينم پشت فرمون تا يك ظهر. ساعت يك ناهار ميخورم و تا سه و نيم ميخوابم، بعد دوباره ميشينم پشت فرمون تا نه و نيم شب. نه و نيم تازه شام ميخورم، ده و نيم هم ميخوابم.» گفتم: «خيلي كار ميكنيد، معلومه خرج بچهها خيلي زياده.» راننده گفت: «بچه ندارم، يعني يكي دارم كه نيست. خارجه.».
گفتم: «عيال نميگن اينقدر كار نكنيد.» راننده گفت: «تنهام.» پرسيدم: «پس چرا اينقدر كار ميكنيد؟» راننده گفت: «تنهايي حوصلهام سر ميره، بهترين كار همينه. از اين ور به اون ور، از اون ور به اين ور، موقع موشكباران پشت فرمون بودم، موقع آزادي خرمشهر پشت فرمون بودم، تونل حكيم را كه زدن پشت فرمون بودم، پل صدر را كه ميساختن پشت فرمون بودم، پلاسكو كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، سانچي كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، اين هواپيما كه سقوط كرد پشت فرمون بودم، پشت اين فرمون چه چيزها كه نديدم، پشت اين فرمون چقدر گريه كردم.
گفتم: «منم بعضي شبها يه گوشه تنها ميشينم گريه ميكنم.» راننده نگاهم كرد و گفت: «شبها كه من هر شب گريه ميكنم... شبها براي خودم گريه ميكنم.» پرسيدم: «تنهايي اذيتتون ميكنه؟» مرد گفت: «زندگي همينه ديگه.» گفتم: «پس چرا گريه ميكنيد؟» راننده گفت: «گريه ميكنم كه سبك بشم، فرداش بتونم بشينم پشت فرمون.»
| سروش صحت |
#وبلاگ
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
پدرم هیچوقت از من نپرسید که عاشق شدهام یا نه. ولی یک بار خودم به او گفتم. یکی از دفعههایی که عاشق شده بودم و عشقم شدیدتر بود و داشتم میمُردم، پنج تا تجدیدی آوردم. پدرم گفت چرا تجدید شدی؟ گفتم عاشق شدم. گفت این عشقها که عشق نیست.. ولش کن، حیف توئه. فقط همین. برای منِ عاشق که داشتم میمُردم، که آنقدر عشقم زیاد بود که درسم را فراموش کرده بودم و پنج تا تجدید آورده بودم و داشتم رفوزه میشدم، این برخورد کم بود. دلم میخواست بنشیند و با من حرف بزند یا کمکم کند یا بپرسد عاشق کی؟ یا بگوید غلط کردی که عاشق شدی. ولی همان یک جمله را گفت و من هنوز نمیدانم کدام عشقها عشق است و کدام عشق را نباید ول کرد و چرا من حیف بودم. با پدرم زیاد حرف نمیزدم. مادرم هم با پدرم زیاد حرف نمیزد. اصولا ارتباطم با مادرم خیلی بهتر بود. با مادرم همیشه حرف داشتم و با پدرم هیچوقت حرفی نداشتم. نه اینکه بداخلاق باشد، اتفاقا خیلی هم خوشاخلاق بود، ولی نمیشد با او حرف زد. وقتی با او حرف میزدی، احساس میکردی داری با دیوار حرف میزنی. انگار چیزی در او فرو نمیرفت. اگر میگفتی ناراحتم، میگفت ناراحت نباش. اگر میگفتی خوشحالم، میگفت چه خوب. اگر میگفتی مشکل دارم، میگفت حل میشه. اگر میگفتی بیپولم، میگفت بیشتر تلاش کن.
و اگر میگفتی دارم میترکم، میگفت نه.. نترک!
| سروش صحت |
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
بچه که بودم یه بار بابام با عموم تو خونه ما بحث شون شد در حدی که همسایه ها اومدن تو کوچه و میخواستن زنگ بزنن پلیس بیاد. عموم رفت و دو سه روز بعد زن عموم زنگ زد به مامانم و بدون اینکه کلمه ای راجع به دعوا حرف بزنه گفت عصر هستین یه سر بیاییم اونجا؟
مامانم هم گفت آره و باز بابام داغ کرد و گفت بیخود کردن و فلان ولی مامانم گفت من مهمون رو از خونه ام بیرون نمیکنم. خلاصه اومدن و یادمه زمستون هم بود، زن عموم کیک درست کرده بود و اومدن نشستن و تا نیم ساعت فقط زن عموم و مامانم حرف میزدن از بافتنی و طرز تهیه کیک و مدرسه و ...
بابام و عموم هیچی نمیگفتن فقط تلویزیون نگاه میکردن. زن عموم میل بافتنی و کاموا رو از کیفش درآورد و ما هم دیگه کم کم از اتاق دراومدیم بیرون. همچنان بین بابام و عموم سکوت برقرار بود. دیگه یک ساعت که گذشت مامانم گفت شام بمونید و زن عموم هم قبول کرد ولی عموم قبول نمیکرد
ما هم گیر دادیم که بمونید و خلاصه تو تعارف ها مامانم پاشید برنج و خیس کرد وکاهو رو درآورد بیرون و به بابام گفت برو کباب بگیر خلاصه با بابام و عموم رفتیم دنبال بچه ها که خونه بودن از اونور هم رفتیم کباب گرفتیم موقع کباب خریدن عموم هم پیاده شد و رفت با بابام حرف زدن کباب و گرفتیم بابام هم بستنی سنتی خرید و برگشتیم خونه و شام همگی کنار هم بودیم و یادمه بعد شام صدای خنده بابام و عموم خونه رو برداشته بود. این خاطره خیلی تو ذهن من پر رنگه. اهمیت رواداری و گذشت و حفظ رابطه هایی که ارزشمنده، تو هر رابطه ای اختلاف و درگیری به وجود میاد و نقش اطرافیان هم خیلی خیلی مهمه. من از زن عموم و مادرم رواداری و حفظ رابطه رو یاد گرفتم که چقدر ساده بدون اینکه دامن بزنن به دعوای شوهرهاشون تونستن این قضیه رو جمع کنند و همون عموم چه در زمان مریضی بابام چه بعد فوتش یک لحظه ما رو تنها نذاشته و حواسش به ما بوده شاید اگه همون دعوا می موند و کهنه می شد اگه اختلاف ها شدید تر میشد اتفاق های بدتری میافتاد. امروز هر چی اطرافم رو نگاه میکنم کافیه آدما یه اشتباه بکنن سریع حذف میشن آدم ها تنها شدن هیچ کس تحمل شنیدن حرف مخالف رو نداره همه میخوان به هم حمله کنن
ما خیلی چیزها به دست آوردیم ولی خیلی چیزها هم از دست دادیم.
کاش روی تاب آوری و پذیرش آدم ها با هر عقیده و مسلکی که هستن بیشتر کار کنیم.
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
نشسته بودم بازی فرانسه و رومانی را نگاه میکردم که برادرم با پای گچ گرفتهاش لنگ لنگان آمد بین من و تلویزیون ایستاد و به صفحه تلویزیون خیره شد. به برادرم گفتم "برو کنار" ولی انگار نه انگار، همان جا ایستاده بود. دوباره و این بار کمی بلندتر گفتم "برو کنار... دارم نگاه میکنم" برادرم برگشت، کمی به من نگاه کرد و بعد خودش را روی کاناپه انداخت. گفتم "این همه جا هست، چرا میای صاف جلوی تلویزیون وامیسی؟" برادرم کنترل را از روی میز جلوی دستش برداشت و تلویزیون را خاموش کرد. گفتم "ا... چرا این جوری میکنی؟"
گفت "حوصله ندارم" گفتم "حوصله نداری برو تو اطاقت، چرا میای این جا؟" برادرم گفت "دلم گرفته، میخوام باهات حرف بزنم" گفتم "من میخوام فوتبال ببینم" برادرم گفت "فوتبال مهمتره یا برادرت؟" گفتم "آخه دل گرفتن که چیز مهمی نیست" برادرم گفت "دل گرفتن من مهم نیست، اون وقت فوتبال بین رومانی و فرانسه مهمه؟" گفتم "دل گرفتن تو فردا تموم میشه ولی این فوتبال یک باره" برادرم گفت "اولاً که تو هرشب داری فوتبال میبینی، بعدش هم تو فرانسوی هستی یا رومانیایی؟... به تو چه؟" گفتم "بازی افتتاحیه جام ملتهای اروپاست، نمیفهمی؟" گفت "میفهمم... ولی حالا نیم ساعت بازی را نبینی چیزی نمیشه" گفتم "نیم ساعت دیگه بازی تموم میشه" برادرم گفت "خب تموم بشه، نتیجهاش را بپرس... بعدش هم تو که اصلاً طرفدار فرانسه و رومانی نیستی" کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم، برادرم بلند شد رفت طرف تلویزیون و دوباره آن را خاموش کرد و گفت "الاغ فوتبال مهمتره یا برادرت؟" گفتم "تو که چیزیات نیست" برادرم گفت "این بازی هم مهم نیست".
سعی کردم فکر کنم و منطقی باشم، برادرم مشکل خاصی نداشت، یکی از همین دل گرفتگیهای معمولی، از آنهایی که جمعهها برای همه پیش میآید، ولی راست میگفت، این مسابقه هم خیلی مهم نبود، نه فینال بود، نه سرنوشتساز بود، نه تعیین کننده بود و نه من طرفدار فرانسه یا رومانی بودم، فقط دلم میخواست به جای شنیدن غرغرهای برادرم بازی را نگاه کنم. رفتار برادرم خودخواهانه بود ولی رفتار من هم غیر دوستانه و حتی خودخواهانه بود. به برادرم گفتم "خیلی خب بگو" برادرم کمی فکر کرد و گفت "خیلی دلم گرفته" گفتم "چرا؟" گفت "نمیدونم" گفتم "خب؟" برادرم گفت "خب که خب" گفتم "مگه نمیخواستی با من حرف بزنی؟"
برادرم گفت "تو حرف بزن" گفتم "من چیزی ندارم بگم" برادرم گفت "حواسات به بازیه" گفتم "نه تلویزیون که خاموشه" گفت "دوست داری من زودتر برم که بشینی بقیه بازی رو تماشا کنی؟ گفتم "نه"، گفت "دروغ میگی" گفتم "نه ولی داشتم دروغ میگفتم واقعاً دلم میخواست برود و من بقیه بازی را نگاه کنم" برادرم کمی به من نگاه کرد و گفت "برأت متأسفم و تلویزیون را روشن کرد و لنگان لنگان با پای گچ گرفتهاش به طرف اتاق رفت". جلوی در اتاقش که رسید گفت "نه برای تو متأسف نیستم برای خودم متأسفم الاغ هم تو نیستی، منم"
نشستم و بازی را دیدم ولی دیگر دیدن بازی نمیچسبید. ده دقیقه بعد بازی با نتیجه 1-2 به نفع فرانسه تموم شد ... نه خوشحال بودم نه ناراحت انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. بلند شدم رفتم جلوی در اتاق برادرم و در زدم برادرم گفت "نیا تو" گفتم "ببخشید فوتباله خیلی مهم نبود."
برادرم گفت "دل گرفتن منم خیلی مهم نبود" پرسیدم "دلت باز شد؟" برادرم گفت "نه" گفتم "ولی فوتبال تموم شد" برادرم پرسید "کی برد" گفتم "فرانسه" گفت "فکر میکنی امسال کی قهرمان جام میشه؟" گفتم "انگلیس خیلی قویه" گفت "آره ولی تو رده ملی هیچ وقت چیزی نمیشه" گفتم "ولی 1966 قهرمان جام جهانی شده" برادرم گفت "اوووو... پنجاه سال پیش بوده"
بعد یک مدتی درباره بازیکنها و تیمها حرف زدیم حرفهای خیلی معمولی، حرفهای خیلی خیلی معمولی، حرفهای خیلی خیلی خیلی معمولی، ولی این حرفها از بازی جذابتر بود و بعد از آن برادرم هم دیگر دلش گرفته نبود.
| سروش صحت |
#داستانک
#وبلاگ
@RaheNo_MasirNo
یه رفیق داشتیم دوران توپ پلاستیکی، توپ چهلتیکه داشت.
وقتی میخواستیم فوتبال بازی کنیم میگفت به شرطی توپ چهل تیکهام رو میارم که من کاپیتان باشم.
فوتبالش،!؟ نابود، چاق و بد فرم...
واسه بازی یار انتخاب میکرد،
یار چه عرض کنم، دوستاش رو انتخاب میکرد
تو پنج دقیقه اونقدر گل میخوردن که توپش رو بر میداشت و با قهر میرفت خونه...
ماهم عشق توپ چهل تیکه...
کار ما به جای رسیده بود که برای بازی کردن با توپ چهلتیکه گل نمیزدیم،
دروازهخالی رو میزدیم تو در و دیوار که صاحب توپ چهل تیکه قهر نکنه...
اون رفیق ما بعد یه مدت باورش شد که فوتبالش خوبه...
که ما نمیتونیم بهش گل بزنیم!
دیگه کم کم گل زدن یادمون رفت،
بخاطر یه توپ چهل تیکه ضعیف بودن رو انتخاب کردیم و رقیب رو قوی نشون دادیم...
همین مثال رو تو تمام زندگیمون نگاه کنیم...!
برای علاقه یا شاید منفعت چه جاهایی جلوی چه کسایی خودمون رو ضعیف نشون دادیم و توهم قوی بودن رو به دیگران دادیم.
میخوام بگم؛
با همون توپ پلاستیکی بازی کنید ولی هیچ وقت جلوی کسی ضعف نشون ندید.
چون توهم قوی بودن بشون دست میده. چون گل زدن رو، قوی بودن رو فراموش میکنید.
#داستانک
@RaheNo_MasirNo