كنار خيابان منتظر تاكسی ايستاده بودم، يك ماشين شخصی مسافركش جلوی پايم ايستاد. راننده پرسيد: «كجا؟» گفتم:«منتظر تاكسی هستم.» راننده گفت: «من هم مسافركشم، بيا بالا.» گفتم: «ببخشيد ولی من حتما بايد سوار تاكسی بشم.» راننده گفت: «چه فرقی داره؟» گفتم: «آخه من قصههای تاكسی را می نويسم، براي همين بايد سوار تاكسی بشم.» راننده مسافركش خنديد و گفت: «ما هم قصه كم نداريم، بيا بالا.» با دلخوری سوار شدم. راننده مسافركش نگاهم كرد و گفت: «اگه هميشه از يه راه میری يه روز از يه راه ديگه برو... اگه هميشه صبحها دير بيدار ميشی يه روز صبح زود پاشو، اگه هيچوقت كوه نرفتی، يه روز برو كوه ببين اونجا چه خبره، يه روز غذایی را كه دوست نداری بخور، يه بار اون جایی كه دوست نداری برو، گاهی پای حرف آدمهایی كه يه جور ديگه فكر می كنن بشين و به حرفهاشون گوش بده، گاهی يه جور ديگه رو هم امتحان كن.»
راننده ديگر چيزی نگفت و من خوشحال بودم كه اين هفته سوار ماشين ديگری شده بودم.
| سروش صحت |
#وبلاگ
#داستانک
🌱@RaheNo_MasirNo
اگر مرگ نبود بیشتر کارها را میگذاشتم برای بعد. عجله نمیکردم و چون تنبلم با خیال راحت کارهایی که میخواهم انجام بدهم را بعداً انجام میدادم. بعداً به جاهایی که دوست دارم بروم، میرفتم. بعداً ورزش میکردم. بعداً کتابهایی که دوست دارم بخوانم و فیلمهایی که دوست دارم ببینم را میخواندم و میدیدم. بعداً به آنهایی که دوستشان دارم سر میزدم. بعداً خبری از دوستانی که مدتهاست از آنها بیخبرم میگرفتم بعداً بابت اشتباهاتم معذرت میخواستم و بعداً اشتباهات بقیه را میبخشیدم. بعداً میدویدم. بعداً یک شب رفقا را به یک چلوکباب عالی دعوت میکردم. بعداً سه روز لش میکردم و هیچ کاری نمیکردم. بعداً سیگار را ترک میکردم. بعداً میرفتم قله توچال. بعداً مثنوی را میخواندم. بعداً طلوع خورشید را نگاه میکردم. بعداً چند نفری یک سفر با حال میرفتیم. بعداً همه کارها را میکردم همه کارهایی که دلم میخواست را ...
ولی مرگ هست.
| سروش صحت |
#وبلاگ
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
راننده تاكسي گفت: «هر روز از ساعت پنج و نيم صبح ميام ميشينم پشت فرمون تا يك ظهر. ساعت يك ناهار ميخورم و تا سه و نيم ميخوابم، بعد دوباره ميشينم پشت فرمون تا نه و نيم شب. نه و نيم تازه شام ميخورم، ده و نيم هم ميخوابم.» گفتم: «خيلي كار ميكنيد، معلومه خرج بچهها خيلي زياده.» راننده گفت: «بچه ندارم، يعني يكي دارم كه نيست. خارجه.».
گفتم: «عيال نميگن اينقدر كار نكنيد.» راننده گفت: «تنهام.» پرسيدم: «پس چرا اينقدر كار ميكنيد؟» راننده گفت: «تنهايي حوصلهام سر ميره، بهترين كار همينه. از اين ور به اون ور، از اون ور به اين ور، موقع موشكباران پشت فرمون بودم، موقع آزادي خرمشهر پشت فرمون بودم، تونل حكيم را كه زدن پشت فرمون بودم، پل صدر را كه ميساختن پشت فرمون بودم، پلاسكو كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، سانچي كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، اين هواپيما كه سقوط كرد پشت فرمون بودم، پشت اين فرمون چه چيزها كه نديدم، پشت اين فرمون چقدر گريه كردم.
گفتم: «منم بعضي شبها يه گوشه تنها ميشينم گريه ميكنم.» راننده نگاهم كرد و گفت: «شبها كه من هر شب گريه ميكنم... شبها براي خودم گريه ميكنم.» پرسيدم: «تنهايي اذيتتون ميكنه؟» مرد گفت: «زندگي همينه ديگه.» گفتم: «پس چرا گريه ميكنيد؟» راننده گفت: «گريه ميكنم كه سبك بشم، فرداش بتونم بشينم پشت فرمون.»
| سروش صحت |
#وبلاگ
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
نشسته بودم بازی فرانسه و رومانی را نگاه میکردم که برادرم با پای گچ گرفتهاش لنگ لنگان آمد بین من و تلویزیون ایستاد و به صفحه تلویزیون خیره شد. به برادرم گفتم "برو کنار" ولی انگار نه انگار، همان جا ایستاده بود. دوباره و این بار کمی بلندتر گفتم "برو کنار... دارم نگاه میکنم" برادرم برگشت، کمی به من نگاه کرد و بعد خودش را روی کاناپه انداخت. گفتم "این همه جا هست، چرا میای صاف جلوی تلویزیون وامیسی؟" برادرم کنترل را از روی میز جلوی دستش برداشت و تلویزیون را خاموش کرد. گفتم "ا... چرا این جوری میکنی؟"
گفت "حوصله ندارم" گفتم "حوصله نداری برو تو اطاقت، چرا میای این جا؟" برادرم گفت "دلم گرفته، میخوام باهات حرف بزنم" گفتم "من میخوام فوتبال ببینم" برادرم گفت "فوتبال مهمتره یا برادرت؟" گفتم "آخه دل گرفتن که چیز مهمی نیست" برادرم گفت "دل گرفتن من مهم نیست، اون وقت فوتبال بین رومانی و فرانسه مهمه؟" گفتم "دل گرفتن تو فردا تموم میشه ولی این فوتبال یک باره" برادرم گفت "اولاً که تو هرشب داری فوتبال میبینی، بعدش هم تو فرانسوی هستی یا رومانیایی؟... به تو چه؟" گفتم "بازی افتتاحیه جام ملتهای اروپاست، نمیفهمی؟" گفت "میفهمم... ولی حالا نیم ساعت بازی را نبینی چیزی نمیشه" گفتم "نیم ساعت دیگه بازی تموم میشه" برادرم گفت "خب تموم بشه، نتیجهاش را بپرس... بعدش هم تو که اصلاً طرفدار فرانسه و رومانی نیستی" کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم، برادرم بلند شد رفت طرف تلویزیون و دوباره آن را خاموش کرد و گفت "الاغ فوتبال مهمتره یا برادرت؟" گفتم "تو که چیزیات نیست" برادرم گفت "این بازی هم مهم نیست".
سعی کردم فکر کنم و منطقی باشم، برادرم مشکل خاصی نداشت، یکی از همین دل گرفتگیهای معمولی، از آنهایی که جمعهها برای همه پیش میآید، ولی راست میگفت، این مسابقه هم خیلی مهم نبود، نه فینال بود، نه سرنوشتساز بود، نه تعیین کننده بود و نه من طرفدار فرانسه یا رومانی بودم، فقط دلم میخواست به جای شنیدن غرغرهای برادرم بازی را نگاه کنم. رفتار برادرم خودخواهانه بود ولی رفتار من هم غیر دوستانه و حتی خودخواهانه بود. به برادرم گفتم "خیلی خب بگو" برادرم کمی فکر کرد و گفت "خیلی دلم گرفته" گفتم "چرا؟" گفت "نمیدونم" گفتم "خب؟" برادرم گفت "خب که خب" گفتم "مگه نمیخواستی با من حرف بزنی؟"
برادرم گفت "تو حرف بزن" گفتم "من چیزی ندارم بگم" برادرم گفت "حواسات به بازیه" گفتم "نه تلویزیون که خاموشه" گفت "دوست داری من زودتر برم که بشینی بقیه بازی رو تماشا کنی؟ گفتم "نه"، گفت "دروغ میگی" گفتم "نه ولی داشتم دروغ میگفتم واقعاً دلم میخواست برود و من بقیه بازی را نگاه کنم" برادرم کمی به من نگاه کرد و گفت "برأت متأسفم و تلویزیون را روشن کرد و لنگان لنگان با پای گچ گرفتهاش به طرف اتاق رفت". جلوی در اتاقش که رسید گفت "نه برای تو متأسف نیستم برای خودم متأسفم الاغ هم تو نیستی، منم"
نشستم و بازی را دیدم ولی دیگر دیدن بازی نمیچسبید. ده دقیقه بعد بازی با نتیجه 1-2 به نفع فرانسه تموم شد ... نه خوشحال بودم نه ناراحت انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. بلند شدم رفتم جلوی در اتاق برادرم و در زدم برادرم گفت "نیا تو" گفتم "ببخشید فوتباله خیلی مهم نبود."
برادرم گفت "دل گرفتن منم خیلی مهم نبود" پرسیدم "دلت باز شد؟" برادرم گفت "نه" گفتم "ولی فوتبال تموم شد" برادرم پرسید "کی برد" گفتم "فرانسه" گفت "فکر میکنی امسال کی قهرمان جام میشه؟" گفتم "انگلیس خیلی قویه" گفت "آره ولی تو رده ملی هیچ وقت چیزی نمیشه" گفتم "ولی 1966 قهرمان جام جهانی شده" برادرم گفت "اوووو... پنجاه سال پیش بوده"
بعد یک مدتی درباره بازیکنها و تیمها حرف زدیم حرفهای خیلی معمولی، حرفهای خیلی خیلی معمولی، حرفهای خیلی خیلی خیلی معمولی، ولی این حرفها از بازی جذابتر بود و بعد از آن برادرم هم دیگر دلش گرفته نبود.
| سروش صحت |
#داستانک
#وبلاگ
@RaheNo_MasirNo