فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 نوبت جهاد به شما خانمها هم رسید، بسمالله
🔹یادتان هست چقدر غبطه میخوردید که چرا نمیتوانید مثل شهدای مدافع حرم لباس رزم بپوشید و در میدان جنگ با دشمنان مبارزه کنید؟
🔹اکنون تمام جبهه کفر و شیاطین با همه ابزارش به جنگ شما آمده است. اکنون در وسط میدان نبرد هستید و سرباز نقش آفرین این میدان هم فقط شمایید.
👈 به این جهاد با افتخار ادامه دهید...
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این الرجبیون!
ماه، ماه خودمه!
بنده هم بنده ی خودمه!
دلم میخواد پنجاه سال اشتباهش و ندید بگیرم...
🎙 #استاد_شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 جایگاه جهنمی کسی که سه روز نماز نخونه
آیت الله مجتهدی تهرانی
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
15.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپانه (جدید)
میری بهش تذکر بدی، برمیگرده میگه : تو اول خانواده خودتو درست کن!!!
⁉️به نظرتون درسته!؟ چه جوابی بدیم؟ 🤔
مفید و مختصر توضیح دادیم، ببین و نشر بده😍👌
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
34.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لبم لبریز از جامِ حسین است
عروجِ نامِ من بامِ حسین است
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ من پشتم گرمه !
کسی دستش به من نمیرسه !
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ فقط یه فرمول هست؛
که اگر خودتو ببری توی این فرمول،
می تونی بفهمی نمره محبتت به خدا چنده؟
منبع : لیلة الرغائب 1402
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
✘ اولین چیزی که چشم ما بعد از مرگ میبینه، عامل یه حسرت بزرگ میتونه باشه!
منبع : مهارت شاد زیستن
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
✳️ خدایا با من چه کار داشتی؟
🔻 #حاج_اسماعیل_دولابی: هر وقت در زندگیات گیری پیش آمد و راهبندان شد، بدان #خدا این کار را کرده، زود برو با خدا #خلوت کن. بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هرکسی گرفتار است، در واقع گرفتهی یار است.
📚 از کتاب #در_مسیر_بندگی. اثر گروه شهید هادی. ص ۱۰
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_پانزدهم دمدمهای غروب اول بابا با دستی پر و باری سنگین به خانه امد وبعد یکی یکی د
#رمان_جدید
#قسمت_شانزدهم
مامان با یه ببخشید نشست....
و بابا گفت:
_صبح حاج محمد گفتن که تشریف میارند, ما دچار اشتباه شدیم .
یوزارسیف با لحنی ارام و مطمئن جواب دادند:
_بله,درسته,چون بنده مطلع بودم ومحض احترام, ازشون خواهش کردم به عنوان بزرگتر من, به عرض شما برسانند که برای دستبوسی خدمتتان میرسم اما مثل اینکه, ایشان کامل کامل نگفتند و من معذرت میخوام اگه دچار سوتفاهم شدید...
بابا دوباره گفتند:
_حتما که پدرو مادر خودتون اینجا تشریف ندارند؟
یوزارسیف:
_اون قضیهاش مفصله,اگر بنده را به غلامی بپذیرید,کامل توضیح خواهم داد وچون این جلسه من باب اشنایی بود و من جواب قطعی شما را نمیدانستم,صلاح ندیدم مزاحم اقایمحمدی(حاج محمد) بشم، ...انشاالله اگر مقبولتان بیافتم, جلسه ی بعد رسما با خانواده اقای محمدی مزاحمتان میشیم..
باخودم.گفتم...آخی معلوم خانواده اش چی شدن؟بچهام چقد مظلومه......
که یکدفعه بهرام سینه ای صاف کرد و میخواست حرف بزنه...
دلم به هول وولا افتاد,چون بهرام همیشه کار خراب کن بود وچون الان فهمیده بود طرف روحانی هست وپول وپله درستی نداره حتما یه متلک میانداخت...
شروع به صلوات فرستادن کردم که باعث ابروریزی نشه...
بهرام گفت:
_خوب حاج اقا...متوجه شدیم که منبعدرامد شما از پیشنمازی مسجد هست,حالا این آخوندی مدرک ,پدرک هم داره؟با پول پیشنمازی میشه زندگی کرد؟؟
وای وای وای.....این چی میگفت...
که بهمن پرید وسط حرفش وگفت:
_داداش این چه حرفیه...خدا روزی رسونه, هرچی که پیشونی نوشت ما باشه میذاره کف دستمان ..کاملا مشخصه حاج اقا با وجناته, یه چیزایی هست که ادم با پول نمیشه خرید اما حاج اقا داره..
قربونش بشم...این داداش بهمن ماهه ماه..
یوزارسیف با همون ارامش قبلی جواب داد:
_شما لطف دارید به من اما نگرانی برادرتون هم بیمورد نیست,باید از وضع زندگی من مطمئن باشید ,راستش بنده از لحاظ حوزوی تا سطح فوقلیسانس فقه واصول پیش رفتم, اما هنوز موفق به گذراندن سطح های بالاتر نشدم,البته همزمان با حوزه ,تو رشتهی دانشگاهی مهندسی برق هم تحصیل میکردم که الانم به لطف خدا درسم را تمام و تو یه شرکت مشغول کارم وچون با اقاعلیرضا,پسر اقای محمدی هم دانشگاهی, بودم وبه اصرار ایشون که به من محبت داشتند ویه صمیمیت برادرانه بین ما پیش امده,به این محله امدم وسعادتی بود پیشنماز مسجد اینجا شدم من وعلیرضا تو یه شرکت کار میکنیم...
وای تو دلم ذوق مرگ شدم...دهن بهرام سرویس شد...معلوم بود همه مبهوت حرفهای یوزارسیف شدند...که با گفتن اخرین حرف یوزارسیف ,دلم هری ریخت پایین...
یوزارسیف ادامه داد:
_راستش اگر شما اجازه بدید,من یه موضوع کوچک اما مهم را خیلی کوتاه با دخترخانمتان درمیان بگذارم ونظرشان را جویا بشم اگر منظور نظر ایشان را متوجه شدم, همین جلسه از,سیر تا پیاز زندگیام را براتون عنوان کنم..
بااین حرف ناگهانی یوزارسیف,بهت جمع شکست... کسی حرف نمیزد انگار درست براشون مفهوم نبود منظور یوزارسیف چیست؟
که دوباره بهمن به حرف اومد وگفت:
_پدر ,درسته من کوچکترم وصحیح نیست با وجود شما اظهار نظر کنم اما فکرمیکنم چندان اشکالی نداشته باشه که حاج اقا با زری جان اون صحبت مهم وکوتاهشون را بکنن...
بابا درتایید حرفهای بهمن گفت:
_مشکلی نیست,زری جان...بیا حاج اقا را راهنمایی کن تو اتاقت....
تااین حرف از دهان بابا بیرون امد,یکدفعه بهرام که کلا کم اورده بود مثل ببر زخمی و بیادبانه پرید وسط حرف بابا وگفت:
_نه چرا اتاقشون ؟؟حاجی که گفتن خیلی کوتاهه, پس توهمین اشپز خانه خوبه..
و مادر درحالیکه از شدت شرم عرق میریخت پاشد تا یوزارسیف را به سمت اشپزخانه راهنمایی کند,...حالا من کنار میز,اشپزخانه ایستاده بودم,خیلی استرس داشتم از اما از زیر چشم حرکات یوزارسیف را میپاییدم,...
حاجاقا خیلی باطمانینه پاشد ویه شاخه گل سرخ از داخل دسته گل زیبایی که اورده بود دراورد وبا راهنمایی مادر به سمت اشپزخانه امد...خدای من,دست وپام سست بود,مادر صندلی روبه رو را به حاج اقا تعارف کرد,...
با حرف یوزارسیف که اشاره میکرد تا منم بشینم... به خود امدم با گیجی گفتم:
_س س سلام...
مادر داشت چای میریخت که بزاره رومیز مثلا برای ما تا گلویی تازه کنیم...
یوزارسیف درحالیکه دوباره صندلی را تعارف میکرد تابشینم خیلی ارام طوریکه فقط خودم بشنوم گفت:
_سلام به روی ماهت...
وای وای وای...گر گرفتم..دستپاچه نشستم, همزمان مادر سینی چای را روی میز,وسط من ویوزارسیف گذاشت واز اشپزخانه رفت بیرون...
═✧❁🌸❁✧═
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_شانزدهم مامان با یه ببخشید نشست.... و بابا گفت: _صبح حاج محمد گفتن که تشریف میارن
#رمان_جدید
#قسمت_هفدهم
پدر و مادر وبهمن وبهرام,انگار سر موضوعی ارام بحث میکردند,حواسشان به ما نبود یعنی طوری وانمود میکردند که حواسشان به ما نیست...
بین ما هم فقط سکوت حکمفرما بود, سکوت وسکوت...
بعداز دقایقی ارام سرم را گرفتم بالا تا ببینم ,یوزارسیف زنده است, زبونم لال از عشق مرده؟؟چرا حرف نمیزنه که نگاهم به نگاه مهربانش برخورد کرد,...
یوزارسیف بالبخندی برلب خیره به صورت من بود,تا سرم رابالا گرفت گفت:
_هااا,این شد...
همزمان دستش را که گل سرخ داخلش ول میخورد,روی میز جلو اورد وگفت:
_ببین دل من را به مهرخودت منور کردی, حالا اگه تو دل خودت,یه چی هرچند کوچک نسبت به من حس میکنی این شاخه گل را که نشانهی همین دلبستگی هست بگیر...
اگر دستم به میز تکیه نداشت,حتما یوزارسیف رعشه ی دستم را میدید.. ناخوداگاه بدون کلامی گل را گرفتم...
لبخند یوزارسیف پررنگتر شد وادامه داد:
_پس به قول ایرانیا,دل به دل راه داره... ببینید بانو من اهل حاشیه روی نیستم , یکراست میرم سر اصل مطلب,من همینم که روبه روتم,یه مسلمان,یه شیعه,ایا برا شما فرقی میکنه من مال کدام کشور باشم؟ یعنی ایرانی نباشم؟؟ببینید جواب این سوال را من الان وفوری,میخوام...باید یه چیزایی روشن بشه که خدای نکرده در اینده موردی پیش نیاد,اگر براتون مهمه که من حتما ایرانی باشم که راهم را میکشم وپا میگذارم رودلم ومیرم,اما اگر واقعا برای,شما اهل کجا بودن من مهم نباشه من برای رسیدن به شما ,باید به قول افسانه های ایرانی, هفت خوان رستم را طی کنم و مطمین باشید اگه شما بخوایید من هر مرارتی را میکشم,فقط لطفا صادقانه به من جواب بدید....
خدای من ,چی داشت میگفت؟؟یوزارسیف , ایرانی نیست؟؟؟
به ته ته دلم مراجعه کردم...
🌱ادامه دارد....
═✧❁🌸❁✧═
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120