eitaa logo
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
974 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
17 فایل
ترجمه وتفسیر آیه به آیه ولغات قرآن، کلیپ ومتن واستیکرهای مذهبی ومهدوی وشهدایی واحادیث و امر به معروف و... ارتباط با ما @Hasbeallah3
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_هفتم یوزارسیف وعلیرضا وجمعی دیگر از مردها بیرون درخروجی مردها اجتماع کرده بودند,
با این حرف بابا,لقمه پرید توگلوم وشروع به سرفه کردم,حالا سرفه نکن کی بکن...مامان پاشد زد به پشتم وبابا یه لیوان اب برام ریخت,با خودم گفتم....خدا لعنتت نکنه سمیه ,ببین چه بساطی برا من راه انداختی... بابا: _یه کم ارام تر زری جان,عجله ی چی را داری؟ درحالیکه جرعه ای اب قورت میدادم گفتم _ببخشید دست خودم نبود یکدفعه پرید توگلوم... تندتند غذام را خوردم,منتظر شدم تا بابا مامان غذاشون رابخورند,برن بیرون, میخواستم میز راجمع کنم وظرفا رابشورم واخر کاری کاغذ کادو را یه جا لباسم قایم کنم وبا خودم ببرم تواتاقم اما.... بابا ومامان غذاشون را تمام کردند ,مامان اماده ی جم کردن میز میشد,دستش را گرفتم وگفتم: _نه مامی جونم,امروز خسته شدی ,بفرما داخل هال به صرف گفتگو با پاپی جونم,من اینجا را مرتب میکنم ومامان مریم که میدونست حرفم یکی هست واجازه نخواهم داد دست بزنه,یه بوسه از گونه ام گرفت وروبه بابا گفت:_سعید خان بفرمایید بریم تا صحبتها یخ نکرده صرف کنیم وبااین حرف زدند زیرخنده ومن را تنها گذاشتند.یه نفس راحت کشیدم ,هل هلکی میز را جم وجورکردم ومشغول شستن ظرفها شدم,متوجه شدم مامان رفت سمت اتاقشون,پس بابا هم الان میرفت ومن با خیال راحت میتونستم کاغذ کادوی عزیزم را ببرم وبزارم یه جای امن..درحین شستن اخرین تکه ظرفها ,غرق افکارم بودم واز خرید چادر شروع شده بود وبه اخرین صحنه اش رسیدم وگرفتن پارچه از دست یوزارسیف...وای چه حالی بود که ناگهان با صدای باباسعید متوجه اش شدم.. باباسعید در حالیکه خم شده بود ودر کابینت کنار ظرفشویی را باز میکرد گفت:_شب جمعه است ,من دوست دارم مشک و عود دود کنم ,مامانت گفت اینجاست, منم اصلا متوجه نبودم که چه اتفاقی داره میافته اخرین قاشق را اب کشیدم و دستکش‌ها را ازدستم دراوردم و روم را کردم طرف بابا که ای وای..بابا درکابینت.. همون کابینت را باز کرده بود وخیره به رد نگاهش شدم..وای وای نه...سریع خودم را چپوندم کنارش ارام ارام هلش دادم اونور وگفتم: _بابا من براتون پیداش میکنم... بابا همینطور که متفکرانه از,جاش بلند میشد اشاره به کاغذ کادو که جلوی در کابینت با حالتی رسوا کننده از,هم بازشده بود کرد وگفت: _این چیه؟چرا چپوندینش اینجا؟چقد به نظرم اشناست... دستپاچه پاکت مشک را برداشتم وتودست بابا گذاشتم ودرحالیکه یه دستم پشت کمرش بود,فندک کنار گاز هم با اون دستم برداشتم دادم دستش گفتم: _بفرمایید جناب مرتاض,مشک دود کنید و معطرنمایید فضای زندگیتان را.. بابا لبخندی زد وارد هال شد.دستم را گذاشتم روی قلبم,نفسی از روی راحتی کشیدم, به طرف کابینت رفتم وکاغذ کادوی رسواگر را برداشتم ,جلوی بینیم گرفتم آنچنان بوییدم که عطرش تمام ریه هام را پر کرد وارام ارام شدم... روزها پشت سرهم میگذشت فردا اولین روز مدرسه است یعنی اولین روز از اخرین سال تحصیلی من,ان شاالله به قول بابا با ورود به دنیای پزشکی ختم شود..دیروز با سمیه رفتم پارچه چادری را به اعظم خانم دادم که برام بچینه,البته مامانم خودش میتونست برش بزنه اما از دست اعظم خانم خیلی تعریف میکنن ومیگن دستش خیلی خوبه, محاله پارچه ای رابچینه وشادی میهمان وجود اون مشتری نشه,مادرمنم که خیلی به این چیزا معتقده,اما من میدونم ,پارچه ای را که یوزارسیف لمس کرده وبا نوای ملکوتیش به ان دعا خونده,نمیتونه خوش شانسی وخوبی به همراه نیاره,برای همین باسمیه رفتیم تا اعظم خانم برام بدوزتش, بااینکه دوختن چادر کاری نداشت اما ,رو دست اعظم خانم خیلی خیلی شلوغ بود, اولش نمیخواست قبول کنه,بعدش میخواست بندازه رو دست یکی ازشاگرداش اما من اصرارکردم که دوست دارم خودش این کار را برام انجام بدهد واعظم خانم به خاطر اصرارهای فراوان من وخود شیرینی های سمیه که معرف حضور همه تان است قبول کرد,حالاباید برم یه سربزنم ,اگه اماده بود بگیرمش. چادرم را روسرم مرتب کردم وگفتم: _مامان....کاری نداری؟دارم میرم چادر را بگیرم,هیچی نمیخوای؟ مادرم سرش را از اوپن اشپزخانه اورد بیرون ورو به من گفت : _نه عزیزم,برو به سلامت,یه چند تا نون میخواستم که اونم خوبیت نداره یه دختر جوان توصف نانوایی بره,خودم یه توک پا میرم ومیگیرم... من قبلنا اصلا خوشم از,خرید واینا نمیومد اما الان با گفتن نان ونانوایی ,یاد خونه بغلی نانوایی افتادم ودلم میخواست,لحظه ای هم که شده به بهانه ی نان ,یه نیم نگاهی حتی به دربسته هم شده ,بکنم غنیمته...اهسته گفتم: _به کارات برس مامان ,نانوایی که تو راهمه, من میگیرم... مادرم که ازاین تغییر اخلاق ناگهانی من متعجب شده بود گفت: _میگیری؟؟؟مطمینی؟؟افتاب از کدوم ور درامده,نمیدونم https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_هشتم با این حرف بابا,لقمه پرید توگلوم وشروع به سرفه کردم,حالا سرفه نکن کی بکن...م
با چشم دنبال اعظم خان گشتم که ناگاه کله ی اعظم خانم از,زیر میز خیاطیش بیرون امد ومانتوی دوخته شده ای رابه سمت مشتری میداد,با صدای بلندسلام کردم,اعظم خانم از پشت عینکهاش نگاهی کرد ... وتا چشمش به من افتاد ,زد روی گونه اش وگفت: _وای خدامرگم بده,زری جان,پاک فراموشم شده بود....من من امشب میدوزمش وقول میدم تا فردا صبح قبل از رفتن به مدرسه به دستت برسونم,اصلا میدم اقا رضا بیاره, خودتم دیگه نمیخواد بیای من به دستت میرسونم... ناچار تشکری کردم اومدم بیرون.. وارد کوچه خودمان شدم وبه سمت نانوایی حرکت کردم,از شانش خوب یا بدم نمیدانم... نانوایی خلوت خلوت بود وکسی جلویش نبود,سه تا نان خشخاشی برداشتم وپولش را دادم.. ودر حینی که زیپ کیف پولم را میبستم زیر چشمی نگاهی به طبقه ی بالای,خونه حاج محمد انداختم,احساس دزدی را داشتم که میترسه در حین دزدی بگیرنش...دوباره رقص پرده ی توری تو باد جلو چشمم اومد,پس یوزارسیف خونه است...اه...این پسر مگه نان نمیخواد.... هوفی کردم ونانها را که گرماشون باعث سوختن پوست نازک دستم میشد برداشتم وحرکت کردم ,سمت خانه که یکهو درخونه حاج محمد باز شد,همونطور که سرم پایین بود یه جفت کفش مردانه را دیدم که بیرون امد,قلبم داشت تاپ تاپ میزد...نکنه... یوزارسیف؟! سرم را بالا گرفتم ومتوجه مرضیه شدم که بیرون در ایستاده بود منتظر بیرون امدن ماشین بود وعلیرضا هم داشت سوار ماشین میشد.. مرضیه تا چشمش به من افتاد اومد جلو ودستش را دراز کرد وگفت: _سلام...اگه اشتباه نکنم زری خانم بودید درسته؟ درحالیکه لبخند میزدم ودستش را تودستم میفشردم گفتم : _سلام عزیزم ,اره مرضیه جان... مرضیه با شوقی کودکانه گفت: _من تمام کارهام را دقیقه نود انجام میدم, داریم با داداش میریم یه کوله ویه کم وسیله برا مدرسه بخریم... منم لبخندی زدم وگفتم: _مثل من,منم الان دارم از,خیاطی میام,هنوز چادرم اماده نشده بود. ودر این هنگام ماشین علیرضا اومد بیرون مرضیه دستی تکان داد وخداحافظی کرد من با شتاب همانطور که فقط مرضیه را در زاویه ی دیدم داشتم رفتم جلو وگفتم: _عه نون تازه بفرما.... مرضیه ممنونی گفت ورفت‌.. به طرف درعقب ماشین ... یکدفعه با پیچیدن یه بوی اشنا تو دماغم به عقب برگشتم....وای خدای من باورم نمیشد.. این این از کجا پیداش شد... یوزارسیف درست پشت سرم بود.از بس هول بودم ناخواسته گفتم: _س سلام حاج اقا,بفرمایید نان... یوزارسیف در حالیکه سرش پایین بود گوشه‌ای از نان را چید.. وتشکری کرد وارام وبی صدا همونطور که پشت سرم ظاهر شده بود,پیش چشمم گم شد ومن سرشار از حس‌های خوب ومملو از عطری اشنا به سمت خانه حرکت کردم.... 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_نهم با چشم دنبال اعظم خان گشتم که ناگاه کله ی اعظم خانم از,زیر میز خیاطیش بیرون ا
روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه‌ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط را طی کردم,چند بار لی لی کردم چندتا گل سرخ چیدم و پرپر کردم اما خبری نشد که نشد دیگه حوصله ام سر رفت,کفشهام را برای چندمین بار از پام دراوردم واومدم توهال با ناراحتی گفتم: _مامااان من با همون چادر قبلی میرم,ده بار هی رفتم در کوچه را باز کردم وبستم وقت داره میگذره ,خبری نشد مامان از تواشپزخانه صدا زد: _زری جان الان دوباره زنگ زدم,اعظم خانم گفت چادر را داده دست شوهرش اقا رضا بیاره,اگه دورت شده ,بگم بابات برسونتت... یه اووفی کردم وگفتم: _نه نه راهی که نیست ,با سمیه قرار گذاشتیم پیاده بریم,اخه روز اول مدرسه مزه‌اش به همین پیاده روی وخوردن هوای لطیف صبحش هست ,حتما الان سمیه بیچاره سرکوچه منتظر من است و تو دلم گفتم,اشکال نداره بزار یه کم علاف بشه چون سمیه بیش از اینا حقشه , همینطور که داشتم حرف بلغور میکردم ,با صدای زنگ ,خداحافظی کردم وبه سرعت کوله‌ام را برداشتم کفشام را پوشیدم,تا در را بازکردم ,قد بلند ودراز اقا رضا پشت در نمایان شد,... با عجله ویه سلام هلکی ویه تشکر زورکی , چادر راقاپیدم,در رابستم وروحیاط چادر را انداختم سرم,به به عجب سبک بود,با حالتی محجبانه پادرون کوچه گذاشتم که همزمان قامت دراز اقارضا در پیچ سه کوچه گم شد, چند قدم که برداشتم...اه این چادر چرا اینجوریاست؟؟ چقد بلند چیده شده...وای از دست اعظم خانم,انگار چادرمن را هم قد شوهرش چیده.... همینطور که چادر را زیر بغلم جمع میکردم به سرکوچه نزدیک شدم,جلو نانوایی یه مرد ایستاده بود که پشتش به من بود انگار میخواست نان بخره... وخبری از,سمیه هم نبود,همچنان سرم پایین بود , یه لحظه سرم را گرفتم بالا تا طبقه ی مورد نظرم را نگاه کنم ,که خدا روز بد نصیبتان نکند چادره از زیر بغلم ول شدم واومد تودست وپام و رفت زیر کفشم .... و ناگهان... ناگهان دراستانه ی سرنگون شدن بودم, دستام را گرفتم جلو چشمام تا لااقل چیزی تو چش وچارم نره که یکباره احساس کردم روی جایی گرم ونرم فرود امدم... ویه بوی خوش واشنا تو دماغم پیچید,ارام ارام‌چشام را باز کردم,خدای من,من روی اون بنده خدایی که جلو نانوایی بود فرو افتاده بودم, اون بنده خدا هم مثل اینکه یه شونه تخم‌مرغ دستش بوده,افتاده بود رو میز,جلو نانوایی ومیز نانوایی باعث نجات هردومون شده بود... خیلی دستپاچه بودم,تااینکه اون بنده خدا برگشت طرفم وای وای باورم نمیشد, اون مرد,خود خود یوزارسیف بود,با صورت اومده بود روتخم مرغا وکل صورت و ریش ولب ولوچه اش مملواز تخم‌مرغ وپوسته تخم مرغ بود... با دستپاچگی وازخجالت نمیدونستم چی بگم یهو از دهنم پرید: _س سلام ببخشید به خدا تقصیر من نبود, تقصیر این چادره تازه خیاط بدستم رسونده بود,فک کنم اندازه نردبان خونه شان برای من چادر چیده... از تصور نردبان واقا رضا خندم گرفت ,اما هول و ولای این صحنه هرخنده ای را از یادم برده بود... واما یوزارسیف درحالیکه یه دستمال از,جیبش درمیاورد وصورتش را پاک میکرد گفت: _اشکال نداره بانو...پیش میاد ,ان شاالله خیره... که در همین حین سمیه از پشت سرم رسید.. وای نه...خدای من این دختر الان ابروم را میبره,سمیه تا چشمش به جمال تخم مرغی یوزارسیف افتاد,سلام تو دهنش خشکید وبا حالتی متعجبانه گفت: _واه چی شده زری؟چرا چرا یوزار.... با سقلمه‌ای که به پهلوش زدم,حرفش راخورد وروبه یوزارسیف گفت: _ببخشید این دسته گل دوست ماست؟ یوزازسیف که دیگه باتوجه به اتفاق شب جمعه‌ای ما دوتا راکاملا شناخته بود وگمانم دستش امده بود چی به چیه بازم تکرار کرد: _اشکال نداره همشیره...پیش میاد وبعدش روبه من کرد که حالا ازخجالت‌سرخ شده بودم,گفت: _چادرتون خاکی,شده.... احساس کردم چیز دیگه ای میخواست بگه اما نشد یا نتونست...یکدفعه سمیه هم با پررویی برگشت وگفت: _چادر که الان میتکونیمش درست میشه,اما شما فکر کنم زحمتتون بیشتره,چون کل صورت ولباستون نقاشی,شده... یوزازسیف لبخندی زددرحالیکه نان سنگک خشخاشیش را برمیداشت گفت: _خیره,ان شاالله خیره وحرکت کرد طرف خانه اش... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_نهم با چشم دنبال اعظم خان گشتم که ناگاه کله ی اعظم خانم از,زیر میز خیاطیش بیرون ا
روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه‌ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط را طی کردم,چند بار لی لی کردم چندتا گل سرخ چیدم و پرپر کردم اما خبری نشد که نشد دیگه حوصله ام سر رفت,کفشهام را برای چندمین بار از پام دراوردم واومدم توهال با ناراحتی گفتم: _مامااان من با همون چادر قبلی میرم,ده بار هی رفتم در کوچه را باز کردم وبستم وقت داره میگذره ,خبری نشد مامان از تواشپزخانه صدا زد: _زری جان الان دوباره زنگ زدم,اعظم خانم گفت چادر را داده دست شوهرش اقا رضا بیاره,اگه دورت شده ,بگم بابات برسونتت... یه اووفی کردم وگفتم: _نه نه راهی که نیست ,با سمیه قرار گذاشتیم پیاده بریم,اخه روز اول مدرسه مزه‌اش به همین پیاده روی وخوردن هوای لطیف صبحش هست ,حتما الان سمیه بیچاره سرکوچه منتظر من است و تو دلم گفتم,اشکال نداره بزار یه کم علاف بشه چون سمیه بیش از اینا حقشه , همینطور که داشتم حرف بلغور میکردم ,با صدای زنگ ,خداحافظی کردم وبه سرعت کوله‌ام را برداشتم کفشام را پوشیدم,تا در را بازکردم ,قد بلند ودراز اقا رضا پشت در نمایان شد,... با عجله ویه سلام هلکی ویه تشکر زورکی , چادر راقاپیدم,در رابستم وروحیاط چادر را انداختم سرم,به به عجب سبک بود,با حالتی محجبانه پادرون کوچه گذاشتم که همزمان قامت دراز اقارضا در پیچ سه کوچه گم شد, چند قدم که برداشتم...اه این چادر چرا اینجوریاست؟؟ چقد بلند چیده شده...وای از دست اعظم خانم,انگار چادرمن را هم قد شوهرش چیده.... همینطور که چادر را زیر بغلم جمع میکردم به سرکوچه نزدیک شدم,جلو نانوایی یه مرد ایستاده بود که پشتش به من بود انگار میخواست نان بخره... وخبری از,سمیه هم نبود,همچنان سرم پایین بود , یه لحظه سرم را گرفتم بالا تا طبقه ی مورد نظرم را نگاه کنم ,که خدا روز بد نصیبتان نکند چادره از زیر بغلم ول شدم واومد تودست وپام و رفت زیر کفشم .... و ناگهان... ناگهان دراستانه ی سرنگون شدن بودم, دستام را گرفتم جلو چشمام تا لااقل چیزی تو چش وچارم نره که یکباره احساس کردم روی جایی گرم ونرم فرود امدم... ویه بوی خوش واشنا تو دماغم پیچید,ارام ارام‌چشام را باز کردم,خدای من,من روی اون بنده خدایی که جلو نانوایی بود فرو افتاده بودم, اون بنده خدا هم مثل اینکه یه شونه تخم‌مرغ دستش بوده,افتاده بود رو میز,جلو نانوایی ومیز نانوایی باعث نجات هردومون شده بود... خیلی دستپاچه بودم,تااینکه اون بنده خدا برگشت طرفم وای وای باورم نمیشد, اون مرد,خود خود یوزارسیف بود,با صورت اومده بود روتخم مرغا وکل صورت و ریش ولب ولوچه اش مملواز تخم‌مرغ وپوسته تخم مرغ بود... با دستپاچگی وازخجالت نمیدونستم چی بگم یهو از دهنم پرید: _س سلام ببخشید به خدا تقصیر من نبود, تقصیر این چادره تازه خیاط بدستم رسونده بود,فک کنم اندازه نردبان خونه شان برای من چادر چیده... از تصور نردبان واقا رضا خندم گرفت ,اما هول و ولای این صحنه هرخنده ای را از یادم برده بود... واما یوزارسیف درحالیکه یه دستمال از,جیبش درمیاورد وصورتش را پاک میکرد گفت: _اشکال نداره بانو...پیش میاد ,ان شاالله خیره... که در همین حین سمیه از پشت سرم رسید.. وای نه...خدای من این دختر الان ابروم را میبره,سمیه تا چشمش به جمال تخم مرغی یوزارسیف افتاد,سلام تو دهنش خشکید وبا حالتی متعجبانه گفت: _واه چی شده زری؟چرا چرا یوزار.... با سقلمه‌ای که به پهلوش زدم,حرفش راخورد وروبه یوزارسیف گفت: _ببخشید این دسته گل دوست ماست؟ یوزازسیف که دیگه باتوجه به اتفاق شب جمعه‌ای ما دوتا راکاملا شناخته بود وگمانم دستش امده بود چی به چیه بازم تکرار کرد: _اشکال نداره همشیره...پیش میاد وبعدش روبه من کرد که حالا ازخجالت‌سرخ شده بودم,گفت: _چادرتون خاکی,شده.... احساس کردم چیز دیگه ای میخواست بگه اما نشد یا نتونست...یکدفعه سمیه هم با پررویی برگشت وگفت: _چادر که الان میتکونیمش درست میشه,اما شما فکر کنم زحمتتون بیشتره,چون کل صورت ولباستون نقاشی,شده... یوزازسیف لبخندی زددرحالیکه نان سنگک خشخاشیش را برمیداشت گفت: _خیره,ان شاالله خیره وحرکت کرد طرف خانه اش... https://eitaa.com/joinchat/257884517C2778875262
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_دهم روز اول مدرسه است,اما هنوز از چادر تازه‌ام خبری نشده,چندین بار طول وعرض حیاط
من وسمیه هم حرکت کردیم سمت مدرسه, کل وجودم سراسر گر گرفته بود,وای وای روز اول مدرسه این اتفاق اونم با یوزارسیف؟!! واااای...جلو درمدرسه به خود امدم ,متوجه شدم که سمیه در حال فک زدنه اما هیچ یک از,حرفهاش را من متوجه نشدم... اووف چه روزی بود اولین روز اخرین سال تحصیلی‌ام با اون چادری که مامان به دلش اومده بودبرام بخره و یوزارسیف دعا خونده بود واعظم خانم دوخته بود وچه دسته گلی به اب داد این چادر دسته گل من.. تو مدرسه حواسم به هیچی نبود,نه مثل سال‌های پیش با سمیه سر یه صندلی جلو عقب بحثمان شد ونه اصلا فهمیدم که کی معلم جدید بود وکی قدیمی,همش ذهنم درگیر حادثه اول صبحی بود,سمیه هم که همش فک میزد ,صحبت میکرد,زنگ تفریح هم که جاش پیش مرضیه خانم دختر حاج محمد بود ,بعضی وقتا که میدیدمش چه گرم گرفته,خندم میگرفت,اخه چه پشتکاری داره این دختر فضول...اما نمیدانستم که دل اونم مثل دل من یه جا گیر کرده.... بالاخره به خونه رسیدم,کلید در حیاط را انداختم وسروصدای پژمان ,پسر بهرام داداش بزرگم که کل خونه را برداشته بود, نوید این را میداد امروز میهمان داریم. ومن برخلاف اینکه عاشق پژمان بودم و همیشه مشتاق شیطنتهاش,اما امروز یه جورایی حال وحوصله‌ی هیچکس را نداشتم, دوست داشتم خودم باشم وخودم .... پا که داخل هال گذاشتم ,پژمان مثل اجل معلق جلوم ظاهر,شد وخودش را انداخت توبغلم,درحینی که پژمان را تو اغوشم فشار میدادم وبوسش میکردم رو به مامان وشیما عروس بزرگه,سلام کردم, و ناگهان دوباره چادره اومد زیر پام و من درحال سرنگون شدن بودم که شیما پرید وسط ومانع افتادنم شد.با بدخلقی برگشتم طرف مامان وگفتم: _اه مامان,نیگا اعظم خانمت چی برام دوخته, انگار هم قد اقارضا برا من چادر بریده این دومین باره که میخواستم بخورم زمین... تااین حرف از دهنم دراومد مامان خنده ای زد و گفت : _هم قد اقا رضا؟؟ وادامه داد: _حالا که نخوردی زمین,عصر میریم درستش میکنیم.... اووفی کردم وارد اتاقم شدم ودرحین وارد شدن گفتم: _مامان من خستم اگه خواب افتادم برا نهار بیدارم نکنید, چون میدونستم,پژمان وشیما پرچمدار ورود بهرام هستند ویقینا بهرام برا نهار میاد ومن همیشه به خاطر اخلاقای خاص بهرام از هم صحبتی,باهاش فراری بودم,اخه بهرام غرق مادیات بود ,کنارش که مینشستیم یک سر میگفت فلانی اینجور داره فلانی نداره, این ماشین را امروز اینجور معامله کردم فردا میخوام این کار کنم یعنی اصولا ادمها را با مادیات سنج میزد,بی شک اگه به من نگاه‌میکرد پیش خودش میگفت..این خواهر ما هم درسته که جمال وکمال داره اما چون دستش تو کاروباری نیست هیچ نمی ارزه, همونطور که بارها وبارها پولش را به رخ داداش بهمن بیچاره که معلم بود, میکشید... خلاصه چادره را در اوردم یه دستی بهش کشیدم تاش زدم وباخود میگفتم,اعظم خانمم دستش خوب بود هااا, لباسهام را دراوردم ... وبا لبخندی برلب خودم را پرت کردم رو تخت وغرق تفکر شدم.... 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/257884517C2778875262
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_یازدهم من وسمیه هم حرکت کردیم سمت مدرسه, کل وجودم سراسر گر گرفته بود,وای وای روز
چند هفته از بازگشایی مدارس میگذشت, من بعداز اون خیطی که روز,اول مهر کاشته بودم ,سعی میکردم اهسته برم واهسته بیام,... طوری از جلو خانه حاج محمد رد میشدم که انگار میترسیدم تیر بخورم,بااینکه تمام حواسم پی اون طبقه بالا بود اما بعداز اون حادثه واقعا روم نمیشد با حاجی,سبحانی روبه رو بشم,... سمیه روز,به روز با مرضیه گرمتر میگرفت وحیف که رشته ی ما تجربی بود واز مرضیه ادبیات ,اخه کم مانده بود خودش را به جای مربی فیزیک قالب کنه وهرروز,راهی خانه حاج محمد بشه,.. اما الان میدونستم که سمیه نه برای کسب اطلاعات راجب یوزارسیف طرح دوستی ریخته بلکه دل خودش توخونه حاج محمد گیر افتاده . امشب سرشام بابا چیزی گفت که شاخکام تیز شد... بابا درحالیکه لیوان اب را میریخت وجرعه جرعه مینوشید رو به مامان کرد وگفت: _اقا سید که سرمیدان همین خیابان خرازی داشت که یادته چندهفته پیش به خاطر سیم کشی پوسیده برقای مغازه اش کل مغازه اتیش گرفت ورفت روهوا... مامان لقمه غذاش را فرو داد وگفت: _اره بیچاره چند تابچه ی,قدونیم قد هم داره معلوم چه جوری روزگارش را میگذرونه... بابا اهی کشید وگفت: _اره والا اما دیروز باورت میشه همین حاجی سبحانی مسجد خودمون,درسته جوانه اما همتش به صدتا حاجی حاج اقاهای ریش سفید میارزه...باورت میشه لباس عمله‌جات را کرده بود تنش وکل مغازه را از نو سفید کرده ویک تنه کل برق کشی مغازه را انجام داده...خداخیرش بده,امشب هم بعداز نماز یه گلریزان گرفت از همه ی محله پول جمع کرد تا یه سری وسیله بخرن برای تومغازه... مامان که به قول بابا اشکش دم مشکش بود,درحالیکه اشک چشاش را پاک میکرد گفت: _خدا ببخشه به زن وبچه اش چه جوانایی پیدا میشه هاا بابا اهی کشید وگفت: _کدوم زن وبچه؟؟بیچاره هنوز مجرده.. نمیدونم مادر وباباوخانوادش کین,اما هرکی هستن ,صد رحمت به شیرپاک ونان طاهری که خورده,واقعا اقاست واقعا.... وقتی بابا از یوزارسیف تعریف میکرد ومامان به حال خانواده اش غبطه میخورد من غرق شادی وغرور میشدم حالا چرا؟! نمیدونم.... ولی خیلی نگذشت که علت,این حس را فهمیدم... بعداز,شام سرشار از حسهای,خوب بودم وبا ارامش رفتم خوابیدم اما نمیدانستم این شاید اخرین شب آرامشم دراین خانه باشد... 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/257884517C2778875262
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_دوازدهم چند هفته از بازگشایی مدارس میگذشت, من بعداز اون خیطی که روز,اول مهر کاشته
امشب شب تولد حضرت رسول ص است و من همیشه توشادی اهلبیت‌(ع) شاد بودم و امشبی هم میخوام نه تنها خودم راشاد کنم بلکه مامان وبابا هم یه جورایی سرحال بیارم....اما نمیدونستم با حرفی که بابا سر نهار خواهد زد ,اصلا...خودتون بشنوید.. باباسعید درحالیکه روی پلوش خورش قیمه میریخت وانگار میخواست یه حرفی بزنه اما نمیدونست چه جوری بزنه,...بالاخره بعداز کمی ازاین درواون درگفتن بحث راکشاند به دکان چند دهنه ی حاج محمد... وگفت: _خانم جان,حاج محمد همین همسایه سرکوچه مان که معرف حضورتان هست؟ مامان چنگال را داد طرف من وگفت: _اره دیگه تواین محله کی هست حاجی را نشناسه..حالا چی شده مگه؟؟ بابا سعید زیر چشمی یه نگاه به من انداخت وگفت: _هیچی امروز صبح اومده بود در طلافروشی وبعداز کلی حرف گفت:اقای قربانی امشب که شب عیده ,میهمان نمیخواین؟ومنم گفتم:میهمان حبیب خداست چرا که نه... وحاج محمد گفت:البته برا امر خیره... مامان با دهان باز گفت: _خوب دیگه چی گفت؟ بابا: _همین ,نه یک کلمه زیاد ونه یک کلمه کم... غذا پرید توگلوم ,باسرفه از سر میز غذا پاشدم وگفتم: _ممنون مامان ,من سیر شدم وبدو سمت اتاقم راه افتادم. مامان که اوضاع را درک میکرد سری تکون داد ورو به بابا حرفش را ادامه داد: _یعنی منظورش خواستگاری هست؟؟ یه پسر داره خوب...یعنی برا زری؟!! من به اتاقم رسیدم اما در را باز گذاشتم تا باقی حرفاشون را بشنوم...از استرس بدنم گر گرفته بود وطوری دیده نشم پشت در کمین گرفتم وبه حرفاشون گوش میکردم... بابا سعید که انگار از این پیشنهاد خیلی سر ذوق بود گفت: _خوب اره دیگه,علیرضا,پسرش یه پارچه اقاسات همه چی تمامه...درسشم تمام کرده ومهندسیش هم گرفته... بااین حرف بابا آه از نهادم درامد...اخ نه...نه...نه... که مامان گفت: _اخه یه ذره زود نیست؟زری باید بره دانشگاه,دکتر بشه و.. بابا پرید توحرفش وگفت: _خوب میره دانشگاه...توخونه شوهرش میره چه اشکال داره؟این روزا پسر خوب اونم مثل علیرضا نایابه...نایاب... یه درد شدید توسرم پیچید... نه امکان نداره....بابا با این حرفش رضایت خودش را علنی اعلام کرد...خدایا نه....اخه من...من ....وای سمیه.... 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_سیزدهم امشب شب تولد حضرت رسول ص است و من همیشه توشادی اهلبیت‌(ع) شاد بودم و امشبی
از وقتی قضیه را بابام گفت,خودم را تواتاق حبس کردم تا بفهمند که من ناراضی هستم,لامصب اگه کس دیگه‌ای بود میتونستم به سمیه زنگ بزنم وکلی درد دل کنم,اما الان پای علیرضا درمیان بود ومن کاملا میدونستم که سمیه یه جورایی‌ چشمش دنبال این اقا پسرهست,وای وای اگر سمیه میفهمید کل موهای ی سر من را یکی یکی میکند..اخه چی فکرمیکردم وچی شد..داشتم دیونه میشدم که بابا به دلیل مهمانهای شب ,زرگریش را نرفت...ورفت دنبال خرید سفارشهای ریز ودرشت مامان و مادر هم بلافاصله بعدازخداحافظی بابا, سریع رفت سراغ تلفن وبه بهرام وبهمن زنگ زد وخبر مسرت بخش را گفت... مشخص بود بهرام از پشت تلفن مدام داشته‌های مالی حاج محمد وعلیرضا را بالا وپایین‌میکرد... و اما بهمن مشخص بود منطقی‌تر برخورد کرد وهمه چی را منوط به نظر خودم دانست اما هردوشون قول دادند امشب به تنهایی بیان,چون اونطور که معلوم بود, مراسم خواستگاری رسمی نبود,فقط یه جور اشنایی بود... یک ساعتی گذشت ومامان که به همه خبر داده بود تازه یادش افتاده بود که منم هستم ومنم ادمم وباید نظر منم بخواد.. آروم در را بازکرد,من چشام را بستم وطوری وانمود کردم که خوابم,اما مامان آرام امد داخل در را بست اومد روی تختم کنارم نشست و آهسته گفت: _زری...زری جان... تا دستم را از رو چشام برداشتم وچشمهای سرخ شده‌ام را که حاکی از گریه کردن بود, دید زد روی گونه اش وگفت: _خدا مرگم بده مادر,این چه حالی هست, مثلا عروس هستی هااا,پاشو پاشو یه اب به سروروت بزن ,خوبیت نداره مامان..هنوز نه به داره ونه بباره فکرکردی رفتی خونه بخت؟ خنده ای کرد وادامه داد _دلت برا ما تنگ شده؟؟ از رو تخت بلندشدم سرم را گذاشتم تو آغوش مادر و زدم زیرگریه و بین هق هق هام شروع کردم به گفتن: _مامان شما وبابا که اینجوریا نبودین,اخه اگه من عروسم چرا هیچکس نظر من را نخواست ,بریدین ودوختین حالا حالا... مادرم پریدم وسط حرفم وگفت: _نه دختر...این حرفا چیه؟؟مگه همین الان ما بله را گفتیم که تومجلس,عزا گرفتی؟؟بابا..حاج محمد یه حرفی زده...بی‌احترامی بود اگه ندیده ونشناخته میگفتیم نه...بزار بیان...حرفاشون رابزنن شاید هم به دلت نشست...اگه هم ننشست ,این غصه نداره که یه بهانه میتراشیم ومیگیم نه...اینکه عزا گرفتن نداره گلم... بااین حرف مامان یه بوس از لپ سرخ و سفیدش گرفتم وبلند شدم وگفتم: _باش...فقط بابا یه بار گیر نده بگه الا وبالله همین... مامان زد زیرخنده وگفت: _انگاری از همین الان میخوای جواب رد بدی هااا,بعدشم هنوز بابات را نشناختی,بابا اگه حرفی زده خیر وصلاحت را میخواست اگرم بفهمه که تو نظرت منفی هست, مطمین باش خلاف نظر تو کاری نمیکنه.. مگه ما چند تا دختر داریم؟؟چند تا زر زری گل داریم هااا؟؟ لبخندی زدم ورفتم طرف دسشویی تا ابی به دست وروم بزنم...امشب عید بود وهیچ چیز نمیبایست شادی تولد پیامبرص را خراب کنه حتی خواستگاری علیرضا...اما غافل بودم از بازی روزگار.. 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_چهاردهم از وقتی قضیه را بابام گفت,خودم را تواتاق حبس کردم تا بفهمند که من ناراضی
دم‌دمهای غروب اول بابا با دستی پر و باری سنگین به خانه امد وبعد یکی یکی داداشا پیداشون شد.. از وقت عصر تا وقتی بابا اومد ,مامان مثل... خ....ر... ازم کار کشید,بااینکه همه جا تمیز و مرتب بود اما از اول یه خونه‌تکانی کرد و گردگیری کردیم,دیگه از خستگی نا نداشتم, بابا شیرینی ها را گذاشت رو میز آشپزخونه, دیز را برداشتم ومیخواستم مشغول چیدن بشم,... بهمن داداش کوچکه که خیلی‌خیلی دوسش داشتم, اومد کنارم وبا یه لبخندملیح گفت: _نه نه...عروس خانما که نباید دست به سیاه وسفید بزنن و دیز,راکشید جلو خودش واول دوتا شیرینی باهم گذاشت تودهنش ودرحینی که ملچ ملوچ میکرد با ایما واشاره گفت : _برو اماده بشو.. منم که از این شوخیای بهمن سرخ وسفید میشدم, سریع تشکر کوتاهی کردم ورفتم داخل اتاقم...با خودم گفتم,درسته که دلم به این وصلت رضا نیست اما نباید جلوشون دختری دست وپا چلفتی و بد شکل و بد لباس جلوه کنم,هرچی باشه صاحبخونه‌ی یوزارسیف هستند وبا به یاد آوردن یوزارسیف دوباره بغض گلوم را گرفت..یه بلوز ودامن سفید خوشگل داشتم یه شال سفید زر دوزی شده هم پوشیدم ,با چادر سفیدم که گلهای قرمز ریزی داشت وفقط تو جشنی ,مراسمی رولباسم مینداختم سرم..از اتاق که بیرون امدم , مادرم با منتقل اسپند به دست اومد طرفم وگفت: _ماشاالله ,هزار ماشاالله مثل ماه شده دخترم بابا که تمام وجودش مملواز ذوق بود اومد و یه بوسه به سرم زد وگفت: _زر زری باباست دیگه... درهمین حین زنگ در را زدند... بهمن رفت سمت در حیاط وبابا ومامان هم تو راهرو منتظر اومدن خواستگارا بودن و نگاه کردم به بهرام ,اصلا انگار توعالم ما نبود , غرق لپ تاپش بود, ازهرفرصتی استفاده میکرد تو بورس یه سرکی بزنه..هیچ کس حواسش,به من نبود,اروم خودم را چپوندم تواشپزخونه واز پنجره آشپزخونه که مشرف به حیاط بود نگاهم را دوختم به در,اونم از بابت کنجکاوی همین.... بهمن در راباز کرد ,با بازشدن در و قامت شخصی که وارد حیاط شد...دلم یهو ریخت پایین...نه...نه... باورم نمیشد اینکه... اینکه... یوزارسیف بود...اما تنها...با لباس معمولی بایه دسته گل سرخ.. وای وای...قلبم شروع به تاپ تاپ زدن کرد...انگار یه اتش درونم روشن کرده بودن, دست وپام سست شده بود یخ کرده بود اما از داخل میسوختم...خدای من... پس... پس منظور حاج‌محمد... از خواستگار... یوزارسیف بوده... چرا تنهاست؟؟ اما اصلا برام مهم نبود تنهاست مهم این بود که منم تو دل یوزارسیف جا کرده بودم,...همونطور که اون تو دل من جا کرده بود والحق که دل به دل راه داره.... پاهام از دیدن قامت زیبای,یوزارسیفم شل شد,اروم اروم خم شدم زیر اوپن نشستم... با صدای,یاالله یاالله...بهمن ,انگار بهرام هم از عالم خودش بیرون امده بود,با تعارفات بابا ومامان ,همه نشستند,... فقط مامان خودش را چپوند تواشپزخونه, پشت سرش,هم بهرام اومد... مامان که اصلا حواسش,به من نبود روبه بهرام گفت: _یعنی چه؟ بهرام بی حوصله گفت: _مامان این دیگه کیه؟؟من تاحالا ندیدمش, اما میدونم علیرضا نیست... مامان همونطور که چشم میانداخت‌یکدفعه من را زیر اوپن دید به بهرام گفت: _این بنده خدا حاجی‌سبحانی روحانی مسجده, مستاجر حاج محمد هست... بهرام اهانی گفت وسوتی,اهسته وممتد کشید وبا مسخره گفت: _روحانی؟؟؟خخخخ پس کارتون دراومده, این بیچاره ها هشتشون گرو نهشونه... من از حرف بهرام عصبانی شدم,دلم نمیخواست کسی راجب یوزارسیف من اینطوری صحبت کند اروم گفتم: _مامان یواش تر ,میشنوه بنده خدا... بعدشم چی از روحانی بهتر... بهرام که انگار بهش,برخورده باشه بیصدا ادای من را دراورد ولب ولوچه اش را کج و کوله کرد واز,اشپزخانه بیرون رفت... من که از خوشحالی اسمان را سیر میکردم روبه مامان گفتم: _مامان روش به کدوم وره؟؟ مامان اروم گفت: _چی؟چی میگی تو؟؟ من: _مامان من اگه بلند بشم تو دیدش هستم؟روی یوزارسیف کدوم وره؟؟ مامان با تعجب نگاهی,بهم انداخت وگفت: _یوزارسیف؟؟!!اهان حاج اقا پشتش به اوپن هست... من با اطمینان و بیخیال سوتیی که داده بودم بلند شدم وگفتم: _الان باید چای بریزم؟؟ مامان که واقعا از تعجب داشت شاخ درمیاورد گفت: _واخ... نه از تلخی ظهرت ونه از شیرینی الانت...بالاخره میخوای,عروس بشی یا نه؟؟ داد از دست شما جوانای,این دوره زمونه.. لازم نیست الان چای بیاری...صبر کن ببینیم چی چی میگه... مامان رفت توهال ومن تمام وجودم گوش شده بود ودوباره رفتم پایین اوپن ومشغول گوش کردن کلمه به کلمه حرف‌های‌ یوزارسیفم شدم.... 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_پانزدهم دم‌دمهای غروب اول بابا با دستی پر و باری سنگین به خانه امد وبعد یکی یکی د
مامان با یه ببخشید نشست.... و بابا گفت: _صبح حاج محمد گفتن که تشریف میارند, ما دچار اشتباه شدیم . یوزارسیف با لحنی ارام و مطمئن جواب دادند: _بله,درسته,چون بنده مطلع بودم ومحض احترام, ازشون خواهش کردم به عنوان بزرگتر من, به عرض شما برسانند که برای دست‌بوسی خدمتتان میرسم اما مثل اینکه, ایشان کامل کامل نگفتند و من معذرت میخوام اگه دچار سوتفاهم شدید... بابا دوباره گفتند: _حتما که پدرو مادر خودتون اینجا تشریف ندارند؟ یوزارسیف: _اون قضیه‌اش مفصله,اگر بنده را به غلامی بپذیرید,کامل توضیح خواهم داد وچون این جلسه من باب اشنایی بود و من جواب‌ قطعی شما را نمیدانستم,صلاح ندیدم مزاحم اقای‌محمدی(حاج محمد) بشم، ...ان‌شاالله اگر مقبولتان بیافتم, جلسه ی بعد رسما با خانواده اقای محمدی مزاحمتان میشیم.. باخودم.گفتم...آخی معلوم خانواده اش چی شدن؟بچه‌ام چقد مظلومه...... که یکدفعه بهرام سینه ای صاف کرد و میخواست حرف بزنه... دلم به هول وولا افتاد,چون بهرام همیشه کار خراب کن بود وچون الان فهمیده بود طرف روحانی هست وپول وپله درستی نداره حتما یه متلک میانداخت... شروع به صلوات فرستادن کردم که باعث ابروریزی نشه... بهرام گفت: _خوب حاج اقا...متوجه شدیم که منبع‌درامد شما از پیش‌نمازی مسجد هست,حالا این آخوندی مدرک ,پدرک هم داره؟با پول پیش‌نمازی میشه زندگی کرد؟؟ وای وای وای.....این چی میگفت... که بهمن پرید وسط حرفش وگفت: _داداش این چه حرفیه...خدا روزی رسونه, هرچی که پیشونی نوشت ما باشه میذاره کف دستمان ..کاملا مشخصه حاج اقا با وجناته, یه چیزایی هست که ادم با پول نمیشه خرید اما حاج اقا داره.. قربونش بشم...این داداش بهمن ماهه ماه.. یوزارسیف با همون ارامش قبلی جواب داد: _شما لطف دارید به من اما نگرانی برادرتون هم بیمورد نیست,باید از وضع زندگی من مطمئن باشید ,راستش بنده از لحاظ حوزوی تا سطح فوق‌لیسانس فقه واصول پیش رفتم, اما هنوز موفق به گذراندن سطح های بالاتر نشدم,البته همزمان با حوزه ,تو رشته‌ی دانشگاهی مهندسی برق هم تحصیل میکردم که الانم به لطف خدا درسم را تمام و تو یه شرکت مشغول کارم وچون با اقاعلیرضا,پسر اقای محمدی هم دانشگاهی, بودم وبه اصرار ایشون که به من محبت داشتند ویه صمیمیت برادرانه بین ما پیش امده,به این محله امدم وسعادتی بود پیش‌نماز مسجد اینجا شدم من وعلیرضا تو یه شرکت کار میکنیم... وای تو دلم ذوق مرگ شدم...دهن بهرام سرویس شد...معلوم بود همه مبهوت حرفهای یوزارسیف شدند...که با گفتن اخرین حرف یوزارسیف ,دلم هری ریخت پایین... یوزارسیف ادامه داد: _راستش اگر شما اجازه بدید,من یه موضوع کوچک اما مهم را خیلی کوتاه با دخترخانمتان درمیان بگذارم ونظرشان را جویا بشم اگر منظور نظر ایشان را متوجه شدم, همین جلسه از,سیر تا پیاز زندگی‌ام را براتون عنوان کنم.. بااین حرف ناگهانی یوزارسیف,بهت جمع شکست... کسی حرف نمیزد انگار درست براشون مفهوم نبود منظور یوزارسیف چیست؟ که دوباره بهمن به حرف اومد وگفت: _پدر ,درسته من کوچکترم وصحیح نیست با وجود شما اظهار نظر کنم اما فکرمیکنم چندان اشکالی نداشته باشه که حاج اقا با زری جان اون صحبت مهم وکوتاهشون را بکنن... بابا درتایید حرفهای بهمن گفت: _مشکلی نیست,زری جان...بیا حاج اقا را راهنمایی کن تو اتاقت.... تااین حرف از دهان بابا بیرون امد,یکدفعه بهرام که کلا کم اورده بود مثل ببر زخمی و بی‌ادبانه پرید وسط حرف بابا وگفت: _نه چرا اتاقشون ؟؟حاجی که گفتن خیلی کوتاهه, پس توهمین اشپز خانه خوبه.. و مادر درحالیکه از شدت شرم عرق میریخت پاشد تا یوزارسیف را به سمت اشپزخانه راهنمایی کند,...حالا من کنار میز,اشپزخانه ایستاده بودم,خیلی استرس داشتم از اما از زیر چشم حرکات یوزارسیف را میپاییدم,... حاج‌اقا خیلی باطمانینه پاشد ویه شاخه گل سرخ از داخل دسته گل زیبایی که اورده بود دراورد وبا راهنمایی مادر به سمت اشپزخانه امد...خدای من,دست وپام سست بود,مادر صندلی روبه رو را به حاج اقا تعارف کرد,... با حرف یوزارسیف که اشاره میکرد تا منم بشینم... به خود امدم با گیجی گفتم: _س س سلام... مادر داشت چای میریخت که بزاره رومیز مثلا برای ما تا گلویی تازه کنیم... یوزارسیف درحالیکه دوباره صندلی را تعارف میکرد تابشینم خیلی ارام طوریکه فقط خودم بشنوم گفت: _سلام به روی ماهت... وای وای وای...گر گرفتم..دستپاچه نشستم, همزمان مادر سینی چای را روی میز,وسط من ویوزارسیف گذاشت واز اشپزخانه رفت بیرون... ═✧❁🌸❁✧═ https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_شانزدهم مامان با یه ببخشید نشست.... و بابا گفت: _صبح حاج محمد گفتن که تشریف میارن
پدر و مادر وبهمن وبهرام,انگار سر موضوعی ارام بحث میکردند,حواسشان به ما نبود یعنی طوری وانمود میکردند که حواسشان به ما نیست... بین ما هم فقط سکوت حکمفرما بود, سکوت وسکوت... بعداز دقایقی ارام سرم را گرفتم بالا تا ببینم ,یوزارسیف زنده است, زبونم لال از عشق مرده؟؟چرا حرف نمیزنه که نگاهم به نگاه مهربانش برخورد کرد,... یوزارسیف بالبخندی برلب خیره به صورت من بود,تا سرم رابالا گرفت گفت: _هااا,این شد... همزمان دستش را که گل سرخ داخلش ول میخورد,روی میز جلو اورد وگفت: _ببین دل من را به مهرخودت منور کردی, حالا اگه تو دل خودت,یه چی هرچند کوچک نسبت به من حس میکنی این شاخه گل را که نشانه‌ی همین دلبستگی هست بگیر... اگر دستم به میز تکیه نداشت,حتما یوزارسیف رعشه ی دستم را میدید.. ناخوداگاه بدون کلامی گل را گرفتم... لبخند یوزارسیف پررنگ‌تر شد وادامه داد: _پس به قول ایرانیا,دل به دل راه داره... ببینید بانو من اهل حاشیه روی نیستم , یکراست میرم سر اصل مطلب,من همینم که روبه روتم,یه مسلمان,یه شیعه,ایا برا شما فرقی میکنه من مال کدام کشور باشم؟ یعنی ایرانی نباشم؟؟ببینید جواب این سوال را من الان وفوری,میخوام...باید یه چیزایی روشن بشه که خدای نکرده در اینده موردی پیش نیاد,اگر براتون مهمه که من حتما ایرانی باشم که راهم را میکشم وپا میگذارم رودلم ومیرم,اما اگر واقعا برای,شما اهل کجا بودن من مهم نباشه من برای رسیدن به شما ,باید به قول افسانه های ایرانی, هفت خوان رستم را طی کنم و مطمین باشید اگه شما بخوایید من هر مرارتی را میکشم,فقط لطفا صادقانه به من جواب بدید.... خدای من ,چی داشت میگفت؟؟یوزارسیف , ایرانی نیست؟؟؟ به ته ته دلم مراجعه کردم... 🌱ادامه دارد.... ═✧❁🌸❁✧═ https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_هفدهم پدر و مادر وبهمن وبهرام,انگار سر موضوعی ارام بحث میکردند,حواسشان به ما نبود
به ته قلبم مراجعه کردم,واقعا واقعا برام مهم نبود,یوزارسیف مال کجا باشه,برام مهم بود که یوزارسیف مال من باشه...اهل هر کجای این کره خاکی بودنش اصلا وابدا مهم نبود,...اخه دلی که به عشق اهلبیت,ع, عاشق محب اهلبیت میشه,براش اون عشقه مهمه نه چیز,دیگری.... آرام طوری که لرزش صدام اصلا مشهود نباشه گفتم: _من...من...امشب کلا از همون اول شب مبهوت وگیج شدم,اولش فکرمیکردم که اقای‌محمدی قراره بیان,که کلا مخالف بودم اصلا دلم نمیخواست ایشون بیان اما وقتی متوجه شدم,قصد انها برای شما بوده,نظرم عوض شد,شاید الان اگر کس دیگه‌ای جای شما بود من خواندن درس وادامه تحصیل را که یکی از اهداف اینده‌ام هست, بهانه قرار میدادم و مجلس را بهم میزدم,اما الان فرق میکنه...اخه...اخه...اخه... دیگه نتونستم ادامه بدم فقط گفتم: _برام مهم نیست شما اهل کجایید... یوزارسیف که محو حرکات من شده بود و لبخندش دم به دم پررنگ‌تر و مهربانانه‌تر میشد, اهسته دست کرد تو جیب لباسش و یه پاکت زیبای نامه که روش قلبهای قرمزی حک شده بود درآورد وگذاشت زیر سینی تا مشخص نباشه... وگفت: _من مال دیار مظلوم افغانستان هستم, هرچی را که باید بدونید داخل,این نامه نوشتم, باخودم قرارگذاشتم اگر من ,مقبول شخص خودتان بیافتم,این نامه را به شما بدهم,در فرصت مناسب مطالعه کنید, ممنونم که من را همونطور که بودم پذیرفتید.. وادامه داد: _بااینکه دوست ندارم از کنار بانو,قدمی آنطرف‌تر بگذارم,اما نگاه خیره‌ی خانواده محترمتان, مرا مجبورمیکند کمی پا روی دلم بگذارم,اگه اجازه بدید من برم اونطرف واین موضوع رابه خانواده محترمتان بگم... وبا کمی,شوخی ادامه داد: _من اماده‌ی,عبور از خوان اول هستم,مجهز به انواع دفاعیات, شما نگران نشید.... نه نه...یوزارسیف نباید الان از اینکه ایرانی نیست چیزی به زبان بیاره,با اشنایی که از اخلاق بهرام داشتم,مطمین بودم, بی‌احترامی میکنه وممکنه حاج اقا را به باد تمسخر بگیره.... برای همین,همونطور که یوزارسیف نیم‌خیز شده بود تا بره گفتم: _نه نه...شما از اصالت خودتون چیزی نگید, یعنی هرچه اطلاعات میخواید بدید ,بگید اما لطفا نگید افغانی هستید ,من خودم تو موقعیت مناسب به اونا میگم... هدفم این بود که با وجود وبودن یوزارسیف خانواده‌ام چیزی نفهمند. یوزارسیف سرش را تکان داد ودستهاش رابه علامت تسلیم کمی بالا برد وگفت: _از همین الان,امر,امر بانو...چشم...یه چیزایی باید بگم...اما خواسته ی شما لحاظ میشه...نگران نباشید..ما غلام بانو هستیم و خنده ی نمیکینی کرد که دلم غنج رفت براش....وای چقد دوستش دارم....یعنی خیلی بیش از انکه فکرش را میکردم..اصلنم برام مهم نیست یوزارسیفم ایرانی نیست... اخه ایرانی بودن که فخر فروشی نداره,ادم بودن هست که افتخار داره....دلم همراه یوزارسیف به داخل هال رفت ویوزارسیف این بار مبل روبه روی اوپن اشپزخانه را انتخاب کردونشست وشروع به حرف زدن کرد... تا یوزارسیف نشست,سریع دست کردم پاکت نامه را برداشتم و زیر لباسم پنهانش کردم,همش میترسیدم بشه مثل اون قضیه‌ی کاغذ کادو..... مامان پاشد واومد یه سینی چای ریخت .یه جوری نگام میکرد که وحشت برم داشت فکرمیکردم الان از,زیر کلی لباس اون نامه را داره میبینه وگفت: _بابات میگه بیا همونجا بشین,چای را هم بیار... با دستپاچگی سینی چای را که مامان آماده کرده بود برداشتم,به هال که رسیدم,بابا لبخندی زد وگفت: _ماشاالله تعارف کن... که یکباره بهرام مثل خروس بی‌محل بلند شد وگفت: _زری جان شما بشین من میگردونم... همه تعجب کرده بودند اخه بهرام از,این کارها نمیکرد,الان احساس کرده عروس خانمه؟!! نه از کرم ریزیش بود....ناچار سینی را دادم به بهرام وصندلی,بین پدر و‌ بهمن که قبلا یوزارسیف نشسته بود, نشستم... یوزارسیف محجوبانه لبخندی زد وگفت:_حقیقتش من از پنج سالگی پدرومادر و خانواده‌ام را از دست دادم وپیش یکی از اقوام پدرم بزرگ شدم اما خدا را داشتیم و سالم بزرگ شدم ودرس خوندم و کار کردم, الانم که معرف حضورتان هستم ,از مال دنیا هم اون ماشین که بیرون خونه است را دارم,یه مقدار پس‌انداز هم دارم که میتونم یه خونه نقلی برای زندگی تهیه کنم,شغل و منبع‌درامدم هم که حقوق ثابت شرکت هست.... دراین حال بابا شیرینی تعارف کرد... وبهرام که دوست داشت اتو بگیره گفت: _یعنی شما بی پدر ومادر,بزرگ شدید؟مال همین شهر هستید یا از روستا و دهات اومدید... بهمن که تا این لحظه تحمل کرده بود گفت: _داداش حاج‌اقا همه چی را راست وحسینی گفت,لازم نیست شما حرفهای ایشون را دوباره حالت سوالی بپرسید... https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a