eitaa logo
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
975 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
17 فایل
ترجمه وتفسیر آیه به آیه ولغات قرآن، کلیپ ومتن واستیکرهای مذهبی ومهدوی وشهدایی واحادیث و امر به معروف و... ارتباط با ما @Hasbeallah3
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز چه روز شیرین وحزین وعظیمی بود, روزی که هرساله عاشقان, عاشق‌تر و مجنونان حسین ع,مجنون‌تر میشوند,روز عاشورا بود... امروز به نیت دلم که همه میدانند قبولی در کنکوری‌ست که در پیش رو دارم,نذر کردم با پای برهنه همراه هیأت عزاداری کنم وبا لب تشنه برسینه وسربزنم,... البته لازم به ذکر است که هرساله به خاطر عشق زیادی که به مولایم دارم ,از سحرگاه عاشورا تا سحرگاه روز یازدهم محرم,به یاد لبان تشنه ی اباعبدالله وکودکان مظلومش, قطره ای اب نمیخورم... روی تختم دراز کشیدم دارم به امروز فکر میکنم,طرف صبح با مامان ودوستم سمیه و عروس کوچکه ,ملیحه جانم,رفتیم سینه زنی که جاتون خالی خیلی چسپید, عصر هم طبق روال هرسال توی محله‌ی ما مجلس تعزیه برپا بود,اما اینبار یه فرق اساسی داشت.. امسال نقش (حضرت ابوالفضل ع)را (یوزارسیف) بازی میکرد,...البته اسمش یوزارسیف نیست هااا اصلا نمیدونیم اسمش چی‌چی,هست فقط تو محله معروفه به «حاج اقا سبحانی»,.. میگم حاج‌آقا فکر نکنید که پیرمرده هاا,نه نه خیلی هم جوانِ چون روحانی مسجد هست بهش میگن حاج اقااا... ولی,من و «سمیه» بهش میگیم یوزارسیف, چون ماشاالله هزار ماشاالله اینقد زیباست که زیباییش چشمگیره وحتی,از یوزارسیف فیلم حضرت یوسف هم با اونهمه گریم و ارا گیران, زیباتره.... اوووه خدا برا خانواده اش نگهش داره ,اما واقعا نمیدونم خانواده ای داره؟نداره؟ اخه.... 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_اول امروز چه روز شیرین وحزین وعظیمی بود, روزی که هرساله عاشقان, عاشق‌تر و مجنونان
آخه حاجی سبحانی, محل اقامتش یه سوییت کوچولو که طبقه‌ی دوم خانه‌ی «حاج محمد» هست زندگی میکنه,هنوز من و سمیه موفق به سر دراوردن از زندگی حاجی نشدیم, اخه تازه به محله‌ی ما امده, اما هیچوقت نشانی از اینکه کنارش کسی باشه نیست,...تنها راهی که به نظرمان رسید برای حلول به این خواسته , بعداز کلی فکر ومکر این بود که من وسمیه با دختر حاج محمد که همون صاحبخونه ی حاجی سبحانی,هست طرح دوستی بریزیم... حاجی محمد توراسته‌ی,بازار یه دهنه‌ی برنج فروشی داره و دوتا فرزند هم داره که پسرش علیرضا مهندس برق خونده و دخترش مرضیه هم یکسال از ما کوچکتره یعنی کلاس یازدهم هست... دوباره ذهنم کشیده شد سمت تعزیه,... من همیشه از دیدن اجرای تعزیه لذت می‌بردم اما امسال با اجرای یوزارسیف و دیدن اون چهره‌ی زیبا در قالبی زیباتر و معصوم‌تر, قلبم به تپش افتاد,اینقد طبیعی بازی میکرد که انگار درصحرای کربلاست, وقتی که مثلا با امام حسین ع گفتگو میکرد از شدت اخلاصش,اشک از چهار گوشه‌ی چشماش سرازیر میشد وتمام تماشاچی‌ها چه کودک وچه بزرگ همراه گریه‌ی ابوالفضل گریه سرمیدادند, حال وهوای مجلس باوجود یوزارسیف خیلی خیلی معنوی شده بود,من هم از شدت گریه, چشمام به سوزش افتاده بود اما یک لحظه هم پلک نمیزدم تا هیچ حرکتی را از دست ندهم.. لبخندی روی لبم نشسته بود, توعمق تعزیه بودم که با صدای مادرم که میگفت: _زررری,زری جان کجایی بیا مادر.... از,عالم تفکر وخیالات به درامدم و با یه جست از روی تختم پاشدم,اشکهای چشمام را که ناخوداگاه جاری شده بود پاک کرده,یه نگاه توایینه ی روی در کمدلباسم به خودم انداختم...توعمق چشمام تصویر کسی را دیدم که....هیچ بگذریم.... در اتاق راباز کردم به,سمت مادرم تو اشپزخانه رفتم..کمک «مامان مریم» میز شام را چیدم اما چون طبق معمول هر ساله نذر داشتم چیزی نخورم میخواستم برم طرف اتاقم, که جلو در اشپزخانه سینه به سینه «بابا سعید» شدم, بابا طبق معمول همیشه دست انداخت دور کمرم ودرحالیکه برم میگرداند داخل‌ آشپزخانه گفت: _کجا زر زری بابا,اول شام,خودت که میدونی من غذا بدون ته تغاری ام ,از گلوم پایین نمیره... دلم غنج رفت از اینهمه محبت,برا خاطر بابا برگشتم ,نشستم سرمیز ویه لیوان چای با چند تا دانه خرما خوردم,تشکری کردم اومدم پا بشم ... که بابا دوباره گیر داد, _عه کجا؟؟نخوردی که... مامان که از نذر همیشگی من مطلع بود , چشمکی نامحسوس به بابا زد وگفت: _چکارش داری,اقا سعید,همون که میلش بود خورد دیگه و وقتی از رفتن من مطمئن شد آرام‌تر گفت: _هنوز بعداز چندین سال متوجه نشدی , زری شب شام غریبان هیچی نمیخوره؟!همیشه میگه ,شبی که بچه های امام‌حسین ع درد یتیمی میچشن واز, ظلم وستم یزیدیا به خار بیابان وتاریکی صحرا پناه میبرند,لقمه از گلوم پایین نمیره دیگه ادامه ی حرفای بابا ومامان را نشنیدم, اومدم روتختم دراز,کشیدم وغرق افکارم شدم,... چیزی تا بازشدن مدرسه ها نمونده بود, امسال سال سرنوشتم بود ,بابا خیلی امید داشت که یه پزشک از,خانواده اش بلند بشه,...دوتا داداشام که یکیشون عشق ماشین بود بنگاه معاملاتی ماشین زده بود.. واون یکی هم یه معلم ساده شده بود, تمام امید بابا برای ارزوهای دلش من بودم, به قول خودش شبانه روز تواون زرگری بازار جون میکند تا ما درارامش باشیم ودرس بخونیم وکم وکسری نداشته باشیم... توهمین افکار بودم که کم کم چشام سنگین شد وبه خواب رفتم... 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_دوم آخه حاجی سبحانی, محل اقامتش یه سوییت کوچولو که طبقه‌ی دوم خانه‌ی «حاج محمد» ه
💤داخل صحرایی خشک وسوزان بودم,... از دور صدای شرشر اب و قامت نخل‌هایی سربه فلک کشیده پدیدار بود...ناگاه باران نیزه و شمشیر به باریدن گرفت,... خدای من انگار اینجا کربلاست ومن هم ظهرعاشورا وسط معرکه ی نینوا هستم,... یک دفعه اقایی نورانی با دو دست قطع شده و تیر درچشم جلویم به خاک وخون غلتید...خدای من حضرت ابوالفضل ع است, این ساقی دشت کربلاست,بربالای نعش علمدارنینوا نشستم,روی میخراشیدم, خاک بر سر میریختم,ناله میزدم,مویه میکردم,...اصلا حال خودم را نمیفهمیدم, ناگاه,بانوی مکرمه‌ای نزدیکم شد,سرم را به اغوش کشید ودست نوازش برسرم میکشید و با صدایی اسمانی میگفت: _آرام باش,این مظلومیت, سند شیعه‌بودنمان است ارام باش که منتقم کرار در راه است... گویی این کلام بانو جرعه ابی بود که بر اتش درونم ریخت ومن ارام شدم,ارامِ ارام فقط احساس عطش داشتم... که با صدای ملکوتی اذان از عالم رویا بیرون امدم... کل صورتم مملواز,اشک وعرق بود چه خواب عجیبی بود,...انگار رویایی صادقه بود ومن واقعا گوشه‌ای از کربلا رابه چشم خود دیدم و با تمام وجود احساس کردم,یعنی تعبیرش چه بود؟ وضو گرفتم,نمازم را درحالی خواندم که هنوز درکربلا سیر میکردم...سجاده را جمع کردم ومشغول تا کردن چادر نمازم بودم... همونطور که غرق افکارم بودم به طرف کمد رفتم و چادرنمازم را گذاشتم داخلش که با صدای مادرم به طرف در برگشتم... مادرم با لیوان ابی در دستش جلوی در ایستاده بود ,تا وضع من را دید که قرمزی چشمام نشان از گریه ام داشت به طرفم امد, لیوان اب را داد دستم وگفت: _بخور مامان,الان دیگه بچه های امام‌حسین ع هم اب دارند,خودت را اینقدر اذیت نکن مادر, والله اهل بیت ع راضی به این کارا نیستند.. لیوان اب را از,دستش گرفتم ,روی عسلی کنار تخت گذاشتم وخودم را انداختم تو آغوش مادر وزار زار گریه کردم... مادر مبهوت از کارهام سرم را محکم تر به سینه اش چسپاند و درحالیکه موهام را ناز ونوازش میکرد گفت: _چی شده زر زری مامان؟اتفاقی افتاده؟ ومن که همیشه پناهگاه امن تنهاییم همین اغوش مهربان بود ,از خواب عجیبی که دیده بودم گفتم... ودرحالیکه اشک میریختم سرم را از,سینه ی مامان جداکردم توچشماش خیره شدم وگفتم: _مامان چرا من این خواب را دیدم؟یعنی تعبیرش چی میشه مامان؟ مادر با دوتا دستش صورتم را قاب گرفت وگفت: _عزیز دلم بس که قلبت پاکه این خواب را دیدی و مطمئن باش عزاداری دیروزت مورد توجه خانوم حضرت‌زینب‌س قرار گرفته.. همین وسپس لیوان اب را از روی عسلی برداشت به لبم گذاشت,از شدت عطش لیوان اب را لاجرعه سرکشیدم...به طرف آشپزخانه رفتیم و مادرم درحالیکه بساط صبحانه را آماده میکرد گفت: _زری جان هفته ی دیگه مدارس باز میشن, دلم میخواد بریم یه پارچه چادری جدید بگیریم و با چادر نو بری آخرین سال تحصیلی ات را... لبخندی زدم وگفتم: _مامان همون چادرقبلی که نو نو هست, مادرم لیوان شیر را دستم داد وگفت: _نه دیگه به دلم افتاده چادر,بگیریم... دوست داشتی باهم میریم,اگه هم دلت خواست عصر با دوستت سمیه برو... ناگزیر چشمی گفتم وذره ذره شیر داغ را مزه کردم... خوبه با سمیه برم... اره عصر با سمیه میرم و از اونطرف هم میریم قرار هرشب جمعه مان...با یاداوری قرارجمعه ها لبخندی رولبم نشست... 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_سوم 💤داخل صحرایی خشک وسوزان بودم,... از دور صدای شرشر اب و قامت نخل‌هایی سربه فلک
با سروصدا از مامان که داخل اشپزخانه مشغول تدارک شام بود ,خداحافظی کردم وگفتم: _مامی طبق دستورشما باسمیه قرارگذاشتیم بریم خرید چادر,برگشتنی هم میریم مسجد برای دعای کمیل,نگران نشی هااا مامان بوسه ای از گونه ام چید وگفت: _برو به سلامت,سفارش نکنم هاا پارچه ی خوبی بگیر ,قیمتش مهم نیست,لطیف باشه و سبک ,درضمن مسجد رفتی التماس دعا, احتمالا بابات هم بیاد مسجد... بوسه ای به صورت مادرم,بهترین مادر دنیا زدم,چادرم را انداختم سرم وباوقار ومتانت وارد کوچه شدم... چون خونه سمیه داخل کوچه ی پایینی بود , قرارمون را گذاشته بودیم سرکوچه ی ما جلوی نانوایی سنگک که از قضا چسپیده به خونه حاج محمد هم بود.. سریع خودم را به سرکوچه رساندم,خبری از سمیه نبود,همونطور که سرم را ازاینور وانور کش میدادم که ببینم سمیه به چشمم میاد یا نه, از گوشه‌ی چشم نگاهی به واحد بالای خونه ی حاج محمد انداختم...پنجره اش باز بود وپرده ی توری سفیدی از پنجره بیرون افتاده بود و با وزش باد رقص‌کنان,صحنه‌ای قشنگی را پدید اورده بود,داشتم با خودم فکر میکردم ,یعنی الان یوزارسیف خونه است ومعلوم داره چه کارمیکنه؟؟ که ناگاه با صدای,شترق وهمزمان سوزش شانه ام به سمت عقب برگشتم... درحالیکه لبه‌ی چادرم را به دندان میگرفتم, زدم توسر سمیه وگفتم, _خدا لعنتت نکنه دختر,سکته ام دادی...کی تواز این دیوونه‌بازی‌هات دست برمیداری, خدامیدونه؟ سمیه با حالتی که خالی از,شیطنت نبود گفت: _هی هی..چکارداشتی میکردی؟فرافکنی موقوف خودم دیدم طرف را درسته با چشمات قورت دادی…… با تعجب گفتم: _طرف؟؟چی میگی دیوونه من منتظر توبودم.. وسمیه بااشاره به پنجره گفت: _اره جون خودت,یوزارسیف بیچاره شانس اورده پشت دیوار بود وگرنه الان چیزی ازش نمونده بود... با خنده زدم رودستش وگفتم: _کافر همه رابه کیش خود پندارد...پرحرفی موقوف,راه بیافت بریم که کلی وقتم را تلف کردی ودربین شوخی وخنده ,درحالیکه دوباره زیرچشمی نگاهی به پنجره میکردم ,به طرف خیابان اصلی راه افتادیم... 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_چهارم با سروصدا از مامان که داخل اشپزخانه مشغول تدارک شام بود ,خداحافظی کردم وگ
من وسمیه عادت داشتیم بیشتر راه را پیاده میرفتیم اخه به قول سمیه,لذتی که در پیاده‌روی و دیدن ویترین های مغازه هاست در سوار ماشین شدن نیست حتی اگه ماشینت بوگاتی باشه.... درحین رفتن صحبت از تعزیه روز عاشورا شد... ودرحالیکه ازیاداوریش احساساتم به غلیان افتاده بود به سمیه گفتم: _یه چی میگم مسخره ام نکنی هاا,من فکر میکنم این یوزارسیف مثل ما ادما نیست, یعنی نه اینکه ادم نباشه,احساس میکنم اینقدر معنوی هست که متعلق به این دنیای خاکی نمیتونه باشه... سمیه که همیشه همه چی را به مسخره میگرفت,پقی زد زیر خنده وگفت: _ارام ارام,پیاده شو باهم بریم هااا,فک کنم از عالم عرفان ,قدم گذاشتی توعالم جنون و دیوانگی.... من که خیلی خورده بود توذوقم ,برای اینکه لجش را دربیارم گفتم: _توهم که ادم نیستی,اصلا نمیذاری کسی باهات جدی ,درددل کنه همه چی را یه طنز تمییز از توش درمیاری,میخواستم یه چی برات بگم ,که الان نمیگم ودرستی هم میخواستم راجب اون خوابم بگم... سمیه دوباره نیشش بازشدوگفت: _تونگو اما نگران نباش به بازار نرسیده از زیر زبونت ,سمیه خانم ورپریده ,خیلی نامحسوس میکشه بیرون... ودقیقا همین طور هم شد,...وقتی جلو ویترین چادرفروشی ایستادیم ,چهره‌ی اشک‌آلود خودم را تو ایینه‌ی مغازه دیدم و این یعنی ,سمیه پرده از خوابم برداشته... وارد پارچه فروشی شدیم وبعداز کلی بالا وپایین کردن طاقه های پارچه,بالاخره یکی را پسندیدم, سمیه رو به فروشنده کرد وگفت: _پس لطف کنید همین را کادو کنید,نه اینکه میخوام برا مادرشوهرم ببرم تا خود عزیزی کنم,یه کادو شکیل کنید که برق از چشماش بپره... فروشنده ی بیچاره هم غافل از اینکه در فیلم سمیه هست چشم محکمی گفت ومشغول کادو کردن شد... این کارا سمیه برام تازگی نداشت ,اگه این کارنمیکرد تعجب میکردم,پارچه کادوشده را سمیه برداشت,نگاهی به ساعتم کردم چیزی تا اذان مغرب باقی نمونده بود, به سمیه گفتم : _زووود باید به مسجد برسیم.. سمیه لبهاش را روهم فشرد وگفت _تازه وضو هم نداریم , سریع به سمت ورودی بازار رفتیم ویه تاکسی صدا زدم...در مسجد هل هلکی پیاده شدیم,کرایه را دادم وبه سمیه گفتم:_وقت گذشته...حالا بااین کادو چه جوری, بریم وضوخانه...,بزار من برم بزارمش یه جا تومسجد بعدش ,باهم میریم وضو بگیریم , نگاهم به سمیه افتاد وکاملا برق شیطنتی در چشماش میدرخشید وبه جایی خیره شده بود,رد نگاهش را گرفتم....وای یه جور سست شدم,یوزارسیف با تسبیحی به دست وسر پایین به سمت در ورودی اقایون حرکت میکرد, سمیه دست من را گرفت وپارچه کادو شده هم محکم به بغلش چسپوند درحالیکه من را دنبال خودش میکشوند گفت: _صبرکن,نمخواد بری,بزاریش مسجد یه فکر بهتر دارم, تا به خودم بیام,سمیه من را جلو یوزارسیف برده بود وبا صدایی معصومانه گفت: _سلام حاج اقا,ببخشید یه زحمتی داشتم... پشتم مدام داغ میشد و یخ میکرد ,خدای من این دیوونه چکار میخواست بکنه... یوزارسیف درحالیکه سرش پایین بود گفت: _بفرمایید خواهرم,امرتون؟ وسمیه با جدیت ادامه داد: _راستش..راستش ما یه بیمار روانی داریم, براش یه پارچه خریدیم ونیت کردیم امشب, شما دعای کمیل را که میخونید یه فوتی هم به این پارچه کنید,شاید باعث شفا شده.. و کادو را داد طرف حاج اقا...وای وای وای.. داشتم از,شرم اب میشدم....یوزارسیف دستهاش را بالا اورد وسمیه کادو را در دستش قرار داد...وای ,اصلا دوست نداشتم که سمیه ,یوزارسیف هم فیلم کنه,برا همین با لکنت گفتم: _س...س سلام ببخشید حاج اقا...دوستم اشتباه متوجه شده,من خودم دعا را به این پارچه میخونم. ناگهان حاج اقا اهسته سرش را بالا اورد ونیم نگاهی بهم انداخت که انگار با همین نگاهش یه هرم تودلم پیچید ودوباره سرش راپایین انداخت وگفت: _نه مشکلی نیست من براتون میخونم,فقط اخر جلسه دعا,فراموش نکنید بیاید تحویل بگیرید وبااین حرف,التماس دعایی گفت داخل شد...سمیه که میدانست الان به شدت از دستش,عصبانی ام درچشم بهم زدنی خودش را به وضوخانه انداخت..ومن مبهوت از احساساتی تازه وتازه تر برجای خودم باقی موندم.. 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_پنجم من وسمیه عادت داشتیم بیشتر راه را پیاده میرفتیم اخه به قول سمیه,لذتی که در پی
وقتی به خودم اومدم ,که خیره به رد رفتن یوزارسیف مبهوت وسط,صحن مسجد ایستاده بودم,هول شدم وبا عجله به طرف وضوخانه راه افتادم,جلو در وضوخانه سینه به سینه با سمیه برخورد کردم..یه نگاه از رو عصبانیت بهش انداختم وگفتم _معرکه میچنی ودر میری,دم بریده؟حیف که عجله‌ی وضو را دارم وگرنه تا توصف نماز از من کتک میخوردی.. سمیه خنده ای زد وگفت: _فیلم نیا بابا,هرکه ندونه که من میدونم الان گربه تودلت عروسی داره وبعدش سرش را پایین اورد ونزدیک گوشم گفت: _خداییش تا حالا اینقد از,نزدیک یوزارسیف را دیده بودی؟ وبااین حرف خنده ی شیطنت امیزی زد وبه سمت مسجد حرکت کرد ودرحالیکه دور میشد ادامه داد: _بجنب,برات جا میگیرم,زود بیا.. ازکاراش خندم گرفت وباخودم گفتم: _عجب پررویی هست این.... اذان را گفته بودند,داخل مسجد شدم,همه به صف ایستاده بودند ونماز,شروع شد. جمعیت زیادبود بین انها هرچی چشم گردوندم سمیه را ندیدم,بدو یه مهر برداشتم وخودم را رسوندم تو صف نماز تا به رکوع رفتند,اقتدا کردم.نماز مغرب وعشا تمام شد وطبق روال این چندین ساله, هرشب جمعه دعای کمیل میخوندند,اما دعای‌کمیلی که تواین ماه‌های اخیر,برگزار میشد خیلی خیلی با دعاهای قبلی توفیر داشت,اخه نه تنها من بلکه کل محل از خوندان دعا توسط, یوزارسیف کیف میکردند,اینقدر باسوزوگداز وخالصانه میخوند که هرکسی را جذب دعا میکرد,یه جوری,دعا را باصدای,زیباش میخوندکه احتیاج به هیچ روضه ومصیبتی نبود,همه و همه در هرسطر وهرکلمه,اشک میریختند, اولا فکرمیکردم فقط من اینطوریام,اما بعدها که دقت کردم دیدم نه همه همینجورن.مهر را سرجاش گذاشتم و کتاب دعا را برداشتم, دوباره چشم انداختم و هرچی گشتم اثری ازسمیه ندیدم اما باشناختی که ازش داشتم میدونستم حتما یه جا خودش را درپناه کسی گرفته تا نبینمش, وقتی از دیدن سمیه ناامیدشدم و باتوجه به اینکه دعا داشت شروع میشد,به سمت ستونی رفتم که هرشب جمعه,اونجا دعا را میخوندم,خودم اسم اون ستون را گذاشته بودم,ستون عاشقانه‌ها اخه من همیشه عاشقانه‌های خداییم را اونجا با خدامیگفتم,پای ستون یه پیرزن نشسته بود وبه اندازه یه بچه کوچک کنارش جابود, خودم را رسوندم اونجا و با کلی معذرت‌خواهی تو همون جای کوچک,جا شدم,مطمینم اگه سمیه میدید یه طنز برام میچید.شاید از جایی شاهد بود وداشت, تودلش به طنزی که برام علم کرده میخندید.نشستم,درکتاب دعا را بازکردم یکدفعه از یاداوری صحنه‌ی ساعتی قبل واینکه الان پارچه چادری من, دست یوزارسیف هست,گونه‌هام گر گرفت که با نوای زیبای‌ یوزارسیف از عالم خودم‌درامدم. اللهم‌الغفرلذنوبی...غرق دعاشدم..وای عجب دعایی بود,چه مزه کرد زیرزبونم, همینطور که داخل سینی دست میکردم چایی بردارم,پاکت کیک یزدی هم امدجلوم, سرم پایین بود چایی برداشتم وتااومدم‌کیک بردارم,یک دفعه صدا اشنایی گفت: _دوتا بردار تعارف نکن,اصلا سه تا بردار,یکی هم بزار برا مورد... سرم را گرفتم بالا وبا نگاهم سمیه را تهدید به مرگ کردم که باچشم ابرو بهم فهموند, چایی گردون را نگاه کنم..خخحح خدای من این شیطون زبل از همین الان دست به کارشده بود,مرضیه دختر حاج محمد چای میداد وسمیه هم کیک..بعداز پذیرایی ,از دور سمیه رامیدیدم همچی با مرضیه گرم گرفته بود که هرکی ندونه فکرمیکرد اینا از بچگی باهم بزرگ شدند..مردم کم‌کم از مسجد بیرون میرفتند ومسجد داشت خلوت میشد,ازجام پاشدم و چون پای چپم خواب رفته بود,دستم را به ستون گرفتم داشتم پام را تکون میدادم که یکهو سمیه مثل‌اجل معلق از پشت پخ کرد, با پخ سمیه, مرضیه که ازکارهای دوست تازه‌اش حسابی,به وجد امده بود زدزیرخنده،چون مرضیه کنارم بود هیچی نگفتمش اما نگاه تهدیدامیزم ,برا سمیه اشنا بود,سمیه دست من را گرفت تو یه دستش ودست مرضیه هم گرفت تویه دستش وبه اصطلاح مارا بهم معرفی کرد دودست مارا گذاشت تو دست هم وبرا خودش کل میکشید.مرضیه که غش رفته بود از خنده روبه من گفت: _من مرضیه محمدی هستم خوشبختم از, اشناییتون,چقد سمیه خانم دوست داشتنی, هستند.. منم دست مرضیه را محکم فشار دادم و گفتم _زری هستم,زری قادری..خوشبختم,حالا هنرای این دوست ما زیاده,کجاش رادیدی. ازهرانگشتش هزارهنر که نه..شیطنت میباره ناگهان با پیشکولی که سمیه از پهلوم گرفت متوجه‌اش شدم,اهسته توگوشم گفت: _هی هی کارت دست من گیره.من را خراب نکن وگرنه توگرفتن اون پارچه برا اون بیماری روانی.ازدست یوزازسیف عزیززز کمکت نمیکنم.. وای خدای من ,پشتم یخ کرد..اخه خدا بگم چکارت کنه دختررر..مرضیه محجوبانه اشاره به طرفی کرد وگفت _ببخشیداجازه مرخصی,مامانم منتظرمه باخنده خداحافظی کردیم ,اما پام را که از دربیرون گذاشتم,تو دلم ولوله بودوبادیدن صحنه‌ی جلوی مردانه.دلم بدجوره بدجور شروع به تپیدن کرد. 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_ششم وقتی به خودم اومدم ,که خیره به رد رفتن یوزارسیف مبهوت وسط,صحن مسجد ایستاده بو
یوزارسیف وعلیرضا وجمعی دیگر از مردها بیرون درخروجی مردها اجتماع کرده بودند, بین اون مردها پدر من هم دیده میشد واز همه بدتر ,پارچه کادو پیچ شده من بدست حاجی سبحانی مثل گاو پیشونی سفید خودنمایی میکرد,... از حرصم یه پیشکول محکم از پهلوی سمیه گرفتم ودیدم با کمال تعجب سمیه هیچ عکس‌العملی نشان نداد, نگاه به صورت سمیه کردم انگار دراین عالم نبود وخیره به نقطه‌ای بود , رد نگاهش را گرفتم...وای باورم نمیشد... سمیه.. این..اوخ پس یه نقطه ضعف از سمیه دستم اومد, برای اینکه حال خوشش را خراب کنم بادست محکم به پشت گردنش زدم وگفتم: _خبر مرررگت...حالا من بااین جمعیت اطراف یوزارسیف چطوری برم ,اون دسته گلی را که به اب دادی ازش بگیرم... سمیه درحالیکه با دندانش چادرش راگرفته بود وبا دست دیگه اش پشت گردنش را میمالید گفت: _دستت بشکنه دختر ,حالا بیا ثواب کن.. خوب عقلت رابکار بنداز,بزار دورش خلوت بشه بعد برو... خودمون را الکی سرگرم کردیم تا اکثرا از جمله پدرم ازمسجد بیرون رفتند وحالا مونده بود,علیرضا ویوزارسیف ومش رحیم خادم مسجد.همینطور که مثل بچه ای که دست مادرش رامیگیره,چادر سمیه را گرفته بودم با هم جلو میرفتیم ,به یوزارسیف وعلیرضا رسیدیم... سمیه با حالتی که پراز شیطنت بود گفت: _سلام علیکم حاج اقا,قبول باشه ان‌شاالله.. این امانتی دوست مارا میشه لطف کنید, فک کنم درطول دعا همش دلش,اونور بود..اخه پارچه چادری خودشه.. یکدفعه بااین حرف سمیه انگار برق سه فاز,بهم وصل کردند ,با لکنت گفتم: _م م ممنون حاج اقا شما به زحمت افتادین, این دوست ما یه کم کم داره شما به بزرگواری خودتون ببخشید... بااین حرفم یه لبخند کمرنگ رولبای حاجی نشست وچادر را دادطرفم,علیرضا هم یه خنده‌ی نمکین کرد وارام گفت: _کاملا معلومه.... سمیه که انگار انتظار این حرف را از من نداشت همچی دندان قروچه ای رفت وروبه علیرضا گفت: _بله...شما چی افاضات فرمودید؟؟ علیرضا با حالتی که سرخ وسفید میشد, انگار که انتظار این همه رک بودن سمیه را و اینقدر پررویی رانداشت گفت: _من؟!افاضات؟؟؟ خدانکنه... دستپاچه تشکری کردم وبه سرعت به طرف در حرکت کردم وصدای دویدن سمیه را پشت سرم میشنیدم اما اصلا براش واینستادم, اخه امروز کلی دسته گل اب داده بود..درحالیکه کادو را به سینه ام میفشردم ورایحه ای را که ازش به مشام میرسید وبی شک عطری بود که یوزارسیف استفاده کرده بود را به عمق جانم‌میکشیدم, زنگ در زدم.مامان ایفون را زد.. از پنجره هال بابا را دیدم که روکاناپه نشسته..باید کادو را زیرچادرم قایم میکردم, اخه اونطوری یوزارسیف این پارچه را رو دستش گرفته بود که همه توجهشون جلب شده بود ,دیگه بابا سعید بااون تیزبینیش ,جای خوددارد.. کادو را زیر چادرم گرفتم وارام در هال را باز کردم,باصدای بلند ومثل همیشه داد زدم: _سلام سلام اهالی منزل,بابای مهربان, مامان خوش زبان.. هر دو برگشتن طرفم وبا خنده جوابم را دادم,داشتم از کنار مامان رد میشدم که گفت: _پارچه را گرفتی؟ با دستپاچگی گفتم: _اره اره,بزارید برم لباسام را دربیارم ,بعدش میام نشون میدم.. مامان: _ای بابا,بده ما ببینیم توهم برو لباسات را در آر... نمیدونستم چکار کنم ,هردوشون داشتن منتظرانه نگام میکردند,به بهانه ی خوردن اب راهم راکج کردم سریع رفتم سمت اشپزخانه..پشت به اوپن ,پارچه را از کادو بیرون اوردم,اما دلم نیامد کادو را دور بندازم,اخه بوی یوزارسیف را میداد,کادو را چپوندم تو کابینت کنار ظرفشویی واومدم بیرون,پارچه را دادم طرف مامان... مامان دستی کشید وهی از این رو به اون روش کرد وبعداز کلی کلنجار رفتن باهاش گفت: _نه خوبه,لطیفه,سبک هم هست به نظرم پرز نمیگیره.. بابا هم خودش را کش داد ودستی به پارچه رساند وگفت: _بااینکه سر رشته ندارم اما به نظرم خوبه, اخه پسند زر زری باباست... باخوشحالی طرف اتاقم رفتم تا لباس خونه بپوشم .باید به وقتش کاغذ کادوی یادگاریم را منتقل میکردم تواتاقم..تا امدم مادر میز, شام را چیده بود,درحین غذاخوردن بابا از همه چیز حرف زد ,تااینکه رسید به مسجد ودعا.. بعداز کلی تعریف وتمجید از حاجی‌سبحانی, روبه مادرم کرد وگفت: _این حاج اقا بااینکه خیلی جوانه اما خیلی پخته وباکمالاته...ادم دلش میخواد همش هم صحبتش باشه ,امشب تودعا,یه کادو جلوش گذاشته بود وانگار دعا بهش میخوند, همه حدس زدند حتما مال یه مریضی چیزی هست.. https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120