کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_ششم وقتی به خودم اومدم ,که خیره به رد رفتن یوزارسیف مبهوت وسط,صحن مسجد ایستاده بو
#رمان_جدید
#قسمت_هفتم
یوزارسیف وعلیرضا وجمعی دیگر از مردها بیرون درخروجی مردها اجتماع کرده بودند, بین اون مردها پدر من هم دیده میشد واز همه بدتر ,پارچه کادو پیچ شده من بدست حاجی سبحانی مثل گاو پیشونی سفید خودنمایی میکرد,...
از حرصم یه پیشکول محکم از پهلوی سمیه گرفتم ودیدم با کمال تعجب سمیه هیچ عکسالعملی نشان نداد, نگاه به صورت سمیه کردم انگار دراین عالم نبود وخیره به نقطهای بود ,
رد نگاهش را گرفتم...وای باورم نمیشد... سمیه.. این..اوخ پس یه نقطه ضعف از سمیه دستم اومد, برای اینکه حال خوشش را خراب کنم بادست محکم به پشت گردنش زدم وگفتم:
_خبر مرررگت...حالا من بااین جمعیت اطراف یوزارسیف چطوری برم ,اون دسته گلی را که به اب دادی ازش بگیرم...
سمیه درحالیکه با دندانش چادرش راگرفته بود وبا دست دیگه اش پشت گردنش را میمالید گفت:
_دستت بشکنه دختر ,حالا بیا ثواب کن.. خوب عقلت رابکار بنداز,بزار دورش خلوت بشه بعد برو...
خودمون را الکی سرگرم کردیم تا اکثرا از جمله پدرم ازمسجد بیرون رفتند وحالا مونده بود,علیرضا ویوزارسیف ومش رحیم خادم مسجد.همینطور که مثل بچه ای که دست مادرش رامیگیره,چادر سمیه را گرفته بودم با هم جلو میرفتیم ,به یوزارسیف وعلیرضا رسیدیم...
سمیه با حالتی که پراز شیطنت بود گفت:
_سلام علیکم حاج اقا,قبول باشه انشاالله.. این امانتی دوست مارا میشه لطف کنید, فک کنم درطول دعا همش دلش,اونور بود..اخه پارچه چادری خودشه..
یکدفعه بااین حرف سمیه انگار برق سه فاز,بهم وصل کردند ,با لکنت گفتم:
_م م ممنون حاج اقا شما به زحمت افتادین, این دوست ما یه کم کم داره شما به بزرگواری خودتون ببخشید...
بااین حرفم یه لبخند کمرنگ رولبای حاجی نشست وچادر را دادطرفم,علیرضا هم یه خندهی نمکین کرد وارام گفت:
_کاملا معلومه....
سمیه که انگار انتظار این حرف را از من نداشت همچی دندان قروچه ای رفت وروبه علیرضا گفت:
_بله...شما چی افاضات فرمودید؟؟
علیرضا با حالتی که سرخ وسفید میشد, انگار که انتظار این همه رک بودن سمیه را و اینقدر پررویی رانداشت گفت:
_من؟!افاضات؟؟؟ خدانکنه...
دستپاچه تشکری کردم وبه سرعت به طرف در حرکت کردم وصدای دویدن سمیه را پشت سرم میشنیدم اما اصلا براش واینستادم, اخه امروز کلی دسته گل اب داده بود..درحالیکه کادو را به سینه ام میفشردم ورایحه ای را که ازش به مشام میرسید وبی شک عطری بود که یوزارسیف استفاده کرده بود را به عمق جانممیکشیدم, زنگ در زدم.مامان ایفون را زد..
از پنجره هال بابا را دیدم که روکاناپه نشسته..باید کادو را زیرچادرم قایم میکردم, اخه اونطوری یوزارسیف این پارچه را رو دستش گرفته بود که همه توجهشون جلب شده بود ,دیگه بابا سعید بااون تیزبینیش ,جای خوددارد..
کادو را زیر چادرم گرفتم وارام در هال را باز کردم,باصدای بلند ومثل همیشه داد زدم:
_سلام سلام اهالی منزل,بابای مهربان, مامان خوش زبان..
هر دو برگشتن طرفم وبا خنده جوابم را دادم,داشتم از کنار مامان رد میشدم که گفت:
_پارچه را گرفتی؟
با دستپاچگی گفتم:
_اره اره,بزارید برم لباسام را دربیارم ,بعدش میام نشون میدم..
مامان:
_ای بابا,بده ما ببینیم توهم برو لباسات را در آر...
نمیدونستم چکار کنم ,هردوشون داشتن منتظرانه نگام میکردند,به بهانه ی خوردن اب راهم راکج کردم سریع رفتم سمت اشپزخانه..پشت به اوپن ,پارچه را از کادو بیرون اوردم,اما دلم نیامد کادو را دور بندازم,اخه بوی یوزارسیف را میداد,کادو را چپوندم تو کابینت کنار ظرفشویی واومدم بیرون,پارچه را دادم طرف مامان...
مامان دستی کشید وهی از این رو به اون روش کرد وبعداز کلی کلنجار رفتن باهاش گفت:
_نه خوبه,لطیفه,سبک هم هست به نظرم پرز نمیگیره..
بابا هم خودش را کش داد ودستی به پارچه رساند وگفت:
_بااینکه سر رشته ندارم اما به نظرم خوبه, اخه پسند زر زری باباست...
باخوشحالی طرف اتاقم رفتم تا لباس خونه بپوشم .باید به وقتش کاغذ کادوی یادگاریم را منتقل میکردم تواتاقم..تا امدم مادر میز, شام را چیده بود,درحین غذاخوردن بابا از همه چیز حرف زد ,تااینکه رسید به مسجد ودعا..
بعداز کلی تعریف وتمجید از حاجیسبحانی, روبه مادرم کرد وگفت:
_این حاج اقا بااینکه خیلی جوانه اما خیلی پخته وباکمالاته...ادم دلش میخواد همش هم صحبتش باشه ,امشب تودعا,یه کادو جلوش گذاشته بود وانگار دعا بهش میخوند, همه حدس زدند حتما مال یه مریضی چیزی هست..
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120