کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_چهاردهم از وقتی قضیه را بابام گفت,خودم را تواتاق حبس کردم تا بفهمند که من ناراضی
#رمان_جدید
#قسمت_پانزدهم
دمدمهای غروب اول بابا با دستی پر و باری سنگین به خانه امد وبعد یکی یکی داداشا پیداشون شد..
از وقت عصر تا وقتی بابا اومد ,مامان مثل... خ....ر... ازم کار کشید,بااینکه همه جا تمیز و مرتب بود اما از اول یه خونهتکانی کرد و گردگیری کردیم,دیگه از خستگی نا نداشتم, بابا شیرینی ها را گذاشت رو میز آشپزخونه, دیز را برداشتم ومیخواستم مشغول چیدن بشم,...
بهمن داداش کوچکه که خیلیخیلی دوسش داشتم, اومد کنارم وبا یه لبخندملیح گفت:
_نه نه...عروس خانما که نباید دست به سیاه وسفید بزنن
و دیز,راکشید جلو خودش واول دوتا شیرینی باهم گذاشت تودهنش ودرحینی که ملچ ملوچ میکرد با ایما واشاره گفت :
_برو اماده بشو..
منم که از این شوخیای بهمن سرخ وسفید میشدم, سریع تشکر کوتاهی کردم ورفتم داخل اتاقم...با خودم گفتم,درسته که دلم به این وصلت رضا نیست اما نباید جلوشون دختری دست وپا چلفتی و بد شکل و بد لباس جلوه کنم,هرچی باشه صاحبخونهی یوزارسیف هستند وبا به یاد آوردن یوزارسیف دوباره بغض گلوم را گرفت..یه بلوز ودامن سفید خوشگل داشتم یه شال سفید زر دوزی شده هم پوشیدم ,با چادر سفیدم که گلهای قرمز ریزی داشت وفقط تو جشنی ,مراسمی رولباسم مینداختم سرم..از اتاق که بیرون امدم ,
مادرم با منتقل اسپند به دست اومد طرفم وگفت:
_ماشاالله ,هزار ماشاالله مثل ماه شده دخترم
بابا که تمام وجودش مملواز ذوق بود اومد و یه بوسه به سرم زد وگفت:
_زر زری باباست دیگه...
درهمین حین زنگ در را زدند...
بهمن رفت سمت در حیاط وبابا ومامان هم تو راهرو منتظر اومدن خواستگارا بودن و نگاه کردم به بهرام ,اصلا انگار توعالم ما نبود , غرق لپ تاپش بود, ازهرفرصتی استفاده میکرد تو بورس یه سرکی بزنه..هیچ کس حواسش,به من نبود,اروم خودم را چپوندم تواشپزخونه واز پنجره آشپزخونه که مشرف به حیاط بود نگاهم را دوختم به در,اونم از بابت کنجکاوی همین....
بهمن در راباز کرد ,با بازشدن در و قامت شخصی که وارد حیاط شد...دلم یهو ریخت پایین...نه...نه...
باورم نمیشد اینکه... اینکه... یوزارسیف بود...اما تنها...با لباس معمولی بایه دسته گل سرخ..
وای وای...قلبم شروع به تاپ تاپ زدن کرد...انگار یه اتش درونم روشن کرده بودن, دست وپام سست شده بود یخ کرده بود اما از داخل میسوختم...خدای من... پس... پس منظور حاجمحمد... از خواستگار... یوزارسیف بوده...
چرا تنهاست؟؟ اما اصلا برام مهم نبود تنهاست مهم این بود که منم تو دل یوزارسیف جا کرده بودم,...همونطور که اون تو دل من جا کرده بود والحق که دل به دل راه داره....
پاهام از دیدن قامت زیبای,یوزارسیفم شل شد,اروم اروم خم شدم زیر اوپن نشستم...
با صدای,یاالله یاالله...بهمن ,انگار بهرام هم از عالم خودش بیرون امده بود,با تعارفات بابا ومامان ,همه نشستند,...
فقط مامان خودش را چپوند تواشپزخونه, پشت سرش,هم بهرام اومد...
مامان که اصلا حواسش,به من نبود روبه بهرام گفت:
_یعنی چه؟
بهرام بی حوصله گفت:
_مامان این دیگه کیه؟؟من تاحالا ندیدمش, اما میدونم علیرضا نیست...
مامان همونطور که چشم میانداختیکدفعه من را زیر اوپن دید به بهرام گفت:
_این بنده خدا حاجیسبحانی روحانی مسجده, مستاجر حاج محمد هست...
بهرام اهانی گفت وسوتی,اهسته وممتد کشید وبا مسخره گفت:
_روحانی؟؟؟خخخخ پس کارتون دراومده, این بیچاره ها هشتشون گرو نهشونه...
من از حرف بهرام عصبانی شدم,دلم نمیخواست کسی راجب یوزارسیف من اینطوری صحبت کند اروم گفتم:
_مامان یواش تر ,میشنوه بنده خدا... بعدشم چی از روحانی بهتر...
بهرام که انگار بهش,برخورده باشه بیصدا ادای من را دراورد ولب ولوچه اش را کج و کوله کرد واز,اشپزخانه بیرون رفت...
من که از خوشحالی اسمان را سیر میکردم روبه مامان گفتم:
_مامان روش به کدوم وره؟؟
مامان اروم گفت:
_چی؟چی میگی تو؟؟
من:
_مامان من اگه بلند بشم تو دیدش هستم؟روی یوزارسیف کدوم وره؟؟
مامان با تعجب نگاهی,بهم انداخت وگفت:
_یوزارسیف؟؟!!اهان حاج اقا پشتش به اوپن هست...
من با اطمینان و بیخیال سوتیی که داده بودم بلند شدم وگفتم:
_الان باید چای بریزم؟؟
مامان که واقعا از تعجب داشت شاخ درمیاورد گفت:
_واخ... نه از تلخی ظهرت ونه از شیرینی الانت...بالاخره میخوای,عروس بشی یا نه؟؟
داد از دست شما جوانای,این دوره زمونه.. لازم نیست الان چای بیاری...صبر کن ببینیم چی چی میگه...
مامان رفت توهال ومن تمام وجودم گوش شده بود ودوباره رفتم پایین اوپن ومشغول گوش کردن کلمه به کلمه حرفهای یوزارسیفم شدم....
🌱ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120