eitaa logo
﴿ࢪاح‌ـیݪ﴾
126 دنبال‌کننده
513 عکس
244 ویدیو
0 فایل
ڪپی مطالب ڪانال باذڪࢪ صلــوات براے روح پاڪ داداش ابراھیم هادی 🕊🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ بعد از عقد وحید گفت: _کجا دوست داری خونه بگیریم؟😊 گفتم: _یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.🙈😅 وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد.... جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.😍👌 دو هفته از عقد من و وحید گذشت... دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.😍💓 مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود. حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم: _وحید...میخوای بری مأموریت؟😒 از حرفم تعجب کرد.گفت: _زن باهوش داشتن هم خوبه ها.😁😍 غم دلمو گرفت... ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم: _چند روزه میری؟😊😒 -یک هفته نفس بلندی کشیدم و گفتم: _یک هفته؟!!😧😒 چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم: _پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.☺️☝️ لبخند زد؛لبخند غمگین. وحید رفت مأموریت.... خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی.🙁 وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.😊💪حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.☺️😔 ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. 😣خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود. شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد... خیلی خوشحال بودم.😍ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد. بابا گفت: _کیه؟ -انگار وحیده😧 -پس چرا باز نمیکنی؟!!😊 درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود... تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم: _سلام..☺️😅 خندید و گفت: _سلام.😍 تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت: _از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.😊 پانزده روز به عروسی مونده بود.... همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.🤗😍 وحید گفت: _بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.😒 گفتم: _چند روزه باید بری؟😒 -سه روزه -خب برمیگردی دیگه.☺️😒 از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد.😳😟😧 انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم. وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن. روز عروسی رسیدگفتم: ✨خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با تیره نشه.🙏✨ قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.😍✨ لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه.. درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.👌 تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، 😥برعکس من.بهش گفتم: _کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟😊 -نه. -وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟ -معلومه که نه.😕 -شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁ @RahiL_com ❁ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌿 تو‌ ‌نکن‌؛در عوض‌خدآ زندگیت‌رو‌پر‌از‌وجود‌خودش‌میکنه. عصبی شدی؟ نفس بکش‌بگو‌: بیخیال،چیزی‌بگم، اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشه..♥️🌙 دلخورت‌کردن؟ بگو‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌🌊 تهمت‌زدن؟ آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده〰🌌 بگو‌: به ائمه‌هم‌خیلی‌تهمتا زدن.. کلیپ‌و‌عکس‌نامربوط‌خواستی‌ببینے؟ بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو:مولا‌مهم‌تره..🌱 نامحرم‌نزدیکت‌بود؟ بگو‌‌:فقط امام زمانم ❤ بیخیال‌بقیه👌🏻✨ ‍‎‌‌ عجل لولیک الفرج🌹🌹 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁ @RahiL_com ❁ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
⸾--------- ‌- - - 📘 - - - ---------⸾ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ با هم ✨نمازشب🌌✨ خوندیم و از خدا کردیم و ازش خواستیم بهمون بده.👌 یک هفته بعد از اون روز وحید گفت: _بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.😑 منتظر بود من چیزی بگم.گفتم: _به من مربوط میشه که داری میگی؟🙁 -گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.😐 -با من چکار داره؟😟 -نمیدونم.😕 -مجبورم؟😟 -نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف میکشم.😠✋ -باشه.هروقت بگی میام.😊 -پس آماده شو.😊 تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت: _شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟😊 -خیالت راحت.😍 میخواست درو باز کنه گفتم: _وحید☺️ نگاهم کرد. -میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟😅 -نه،شاید چیز مهمی بگه.😎☝️ -اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟😅🙈 یه کم نگاهم کرد بعد گفت: _یه کاریش میکنم.😉 بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد... تعجب کردم.😟یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.😅لبخند زدم و گفتم: _بفرمایید.😊 لبخندی زد و نشست... دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت: _تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.😕 بالبخند گفتم: _برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟😊 لبخندی زد و گفت: _جواب سؤالمو میخوام.😐 تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم. -سؤالت چی بود؟😟 -تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟😧🙁 دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم: _چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات مهمه؟🤔 -خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.🙁 -تو خدا رو قبول داری؟😊💖 -نه.😕 - برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.👌هرکاری میکنم تا ازم باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم و برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره جواب میدم. -از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟🙄 -وقتی کسی رو خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟😊 با اشاره سر تأیید کرد.😔 -برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.😊 با شیطنت نگاهم کرد و گفت: _مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟😏 بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.😊☝️ لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.😅به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم: _مهمترین فرد زندگی من . رو هم چون خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.😊 -چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟😟😕 بالبخند نگاهش کردم. -اولش ناراحت شدم... مکث کردم و بعد گفتم: _هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده.😏 -چرا؟😟 -وحید بخاطر منافعی که یقینا مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که انجام نده.😎☝️ -خب میتونسته تو اون فضا نباشه.😕 -گفتم که حتما بوده.👌 -میتونسته نگاه نکنه.🙄 -بعضی گناه ها .☝️ -یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟😧😳 -خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید مهمه.اگه میکرد کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من هم شده.👌 -یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..😳 نذاشتم حرفشو ادامه بده.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ⸾--------- ‌- - - - 📘 - - ---------⸾ 「🦋⃟🚎」↫ #ᴳᴴᴼᴸᴬᴹᶻᴬᴰᴱᴴ 「🦋⃟🚎」↫ 🚙⃟✿↝@RahiL_com
﴿ࢪاح‌ـیݪ﴾
【‌#مبارزه_با_هوای_نفس🚷】 🔻قسمت دوم🔻 ← شناخت ریشه ی گناهان → ⛔️هوای نفس همون "شیطان درونیِ
【‌🚷】 🔻قسمت سوم🔻 ← انتخاب ارزشمند → 🤔 چطور به وجود میاد⁉️ با انتخاب های بد و نامناسب🙁 ⛔️ گناه یعنی انتخاب نا مناسب. خب یه رو اینجا باید جواب بدیم. 🔶 انتخاب های ما چه زمانی ارزشمند میشن؟؟؟ 👈 برای پاسخ به این سوال مهم ، باید حالت های مختلف انتخاب ها رو بررسی کنیم. 🔚 انتخاب های ما زمانی که "بین بد و خوب" باشه ارزشمند نمیشه. ⁉️ 🍃 چون هر آدم عاقلی میدونه که "باید خوب رو انتخاب کنه". این که هنر نیست.☺️ 👌بین "خوب و خوب تر" هم نیست. چون حیوانات هم میفهمن که بین خوب و خوب تر باید خوب تر رو انتخاب کنن.✔️ ❗️شما جلوی یه مرغ یه مقدار غذای بد و یه مقدار غذای خوب بریز. حتما میره سراغ غذای خوب!!!🐔🍛 🔄 بین "بد و بدتر هم نمیشه. چون حتی حیوانات هم میفهمن که نباید بدتر رو انتخاب کنن.. 🙄 آقا ❗️ شما که همه ی حالت هاش رو گفتی؟!!! پس جواب چی میشه⁉️ 🔺عزیزم مشکل ما دقیقا همینه که هیچ کس نیومده به انسان ها بگه که..👇 "چه زمانی انتخاب هاشون ارزشمند میشه". ✅ بابا ما ادمیم. آدم یعنی "کسی که مدام انتخاب میکنه"... 🔴 اونوقت این مسخره نیست که یک عمر مشغول انتخاب باشیم اما دنبال این نریم که چطور میتونیم رو ارزشمند کنیم⁉️⁉️ 😐 و متاسفانه در نظام ما هم هیچی در این زمینه دیده نمیشه.. 🤔 چه زمانی انتخاب های ما میشن⁉️ 👈 روش فکر کنید 👉 ✍ ... ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁ @RahiL_com ❁ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
﴿ࢪاح‌ـیݪ﴾
【‌#مبارزه_با_هوای_نفس🚷】 🔻قسمت چهاردهم🔻 ← اولویت خدا یا هوای نفس → 🔶عرض کردیم که ما برای یه
【‌🚷】 🔻قسمت پانزدهم🔻 ← شیطان یه بچه مذهبی بود → 🔴 ؟ شیطان چرا بدبخت شد😓❓ چون میخواست به جای سجده به آدم بره شراب بخوره❓❓ بره کارای زشت بکنه؟! 🔺 نه. شیطان یه بچه مذهبی بود. انقدر که برای ملایکه میکرد🎙 چند هزار سال عبادت کرده بود.... ⛔️ اما فقط یه جا، رو گذاشت کنار و رفت دنبال "اولویت خودش..." 📝 خداوند متعال فرمود:من بهت دستور میدم که به آدم سجده کنی.اولویت من برای تو اینه.✔️ ☢ اما گفت خدایا من به آدم سجده نمیکنم. اما بجاش هزاران سال به تو سجده خواهم کرد🛐 🔰شیطان نمیخواست کار بد کنه👿 میخواست به جای آدم "به خود خدا" سجده کنه. 🚨اما این یعنی کنار گذاشتن اولویت خدا و گرفتن اولویت خودش بعدش چی شد⁉️ ابلیس شد... رجیم شد... خاک بر سر شد... اتفاقا باعث گمراهی بقیه هم شد.❌ 👈 جالبه . بچه که میرن دنبال اولویت خودشون، اتفاقا باعث گمراهی بقیه هم خواهند شد💢 💥 همیشه انجام یه کار بد نیست. گناه همیشه یعنی "انجام کار بدون اولویت خدا". 🔹الان داری به چه کار اولویت داری میپردازی؟! 🔻اولویت با خداست یا تو؟! ✍ ... ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁ @RahiL_com ❁ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🎙| شهید احمدمحمد مُشلب 💠چشم‌های یک «ش.ه.ی.د» حتی از پشت یک قاب شیشه‌ای، خیره‌خیره دنبال ماست که به آلوده نشویم. به چشم‌هایشان قسم، «ش.ه.د.ا» ما را می‌بینند. @RahiL_com