فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 شعرخوانی میثم مطیعی برای حاج قاسم پس از انتشار مصاحبه ظریف
بزدل و کجفهم و سازشکار و بیغیرت زیاد
کوفیان ما اهل ذلت نیستیم؛ عزت زیاد!
حاج قاسم رفت اما امتحانی مانده است
در تنور سینهها آتشفشانی مانده است
@Ravie_1370🌷
.
#زیارت_نامه_امام_حسن_محتبی
📝متن زیارت امام حسن مجتبی (ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ
سلام بر تو اى فرزند پیامبر (خدا) پروردگار جهانیان
🌼اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ فاطِمَهَ الزَّهْراَّءِ
سلام بر تو اى فرزند امیرمؤ منان سلام بر تو اى فرزند فاطمه زهرا
🌸اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَبیبَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِفْوَهَ اللّهِ
سلام بر تو اى حبیب خدا سلام بر تو اى برگزیده خاص خدا
🌼اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمینَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّهَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللّهِ
سلام بر تو اى امین (وحى ) خدا سلام بر تو اى حجت خدا سلام بر تو اى نور خدا
🌸اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِراطَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَیانَ حُکْمِ اللّهِ
سلام بر تو اى راه (مستقیم ) خدا سلام بر تو اى بیان (کننده ) حکم خدا
🌼اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دینِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّیِدُ الزَّکِىُّ
سلام بر تو اى یاور دین خدا سلام بر تو اى آقاى پاک (و منزه از هر عیب )
🌸اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمینُ
سلام بر تو اى نیکوکردار وفادار سلام بر تو اى قیام کننده (به امر خدا) و امین
🌼اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْعالِمُ بِالتَّأویلِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ
سلام بر تو اى داناى به تاءویل (قرآن ) سلام بر تو اى راهنماى راه یافته
🌸اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الطّاهِرُ الزَّکِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا التَّقِِیُّ النَّقِىُّ
سلام بر تو اى پاکیزه منزه سلام بر تو اى پرهیزکار پاکدامن
🌼السَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقیقُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الشَّهیدُ الصِّدّیقُ
سلام بر تو اى حق سزاوار بدان سلام بر تو اى شهید راست گفتار
🌸اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ
سلام بر تو اى ابا محمد حسن بن على و رحمت خدا و برکات او
#میلاد_امام_حسن_مجتبي
#امام_حسن
@Ravie_1370🌷
#به_یاد_شهدا
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
وقتی خبر شهادت شهید شیرودی را به حضرت امام(ره) رساندم، یک ربع به فکر فرو رفتند. حضرت امام در مورد همه شهدامیگفت خدا آنها را بیامرزد ولی در مورد شیرودی گفت او آمرزیده است
#سالروز_شهادت
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
@Ravie_1370🌷
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽✨یک آیه برای تمام زندگی✨
💬پیامبراکرم(ص)فرمود:
اگر فقط به این آیه عمل کنید،
کافی است...🌱😇
+استاد عالی🌸
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_بندگی
..@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۵_۱۳۳
#پارت_پنجاه_و_ششم🦋
((معجزه))
یک روز با #محمد_حسین برای انجام کاری رفته بودیم.
معمولاً به خاطر شتابی که در کارها بود از #لندکروز استفاده می کردیم.
آن روز محمّدحسین پشت فرمان بود.
با سرعتی حدود صد و سی یا صد و چهل توی جاده می رفت.
یک دفعه وانت آبی رنگی از سمت راست وارد جاده شد و درست مقابل ما توقّف کرد😨.
جاده باریک بود و به هیچ شکل نمی شد آن را رد نمود.
حسین فوراً ترمز کرد، ولی چون سرعت ماشین زیاد بود، بلافاصله موفّق نشدیم و ماشین هر لحظه به وانت آبی نزدیک تر می شد😰.
فکر کردم دیگر کار تمام است و الان به شدّت تصادف می کنیم.
به همین دلیل سرم را میان دو دست گرفتم و در حالی که فریاد می زدم:
«یا ابوالفضل!...»
روی پاهایم خم شدم.
چشمانم را بستم و منتظر حادثه شدم😓؛
امّا اتّفاقی نیفتاد😳.
ماشین بدون اینکه به چیزی برخورد کند،
متوقّف شد.
من چند لحظه در همان حالت #صبر کردم. امّا دیدم نه!...خبری نیست.
آهسته سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم.
در کمال تعجّب دیدم کسی وسط جاده نیست. با خودم فکر کردم حتماً راننده با ماشین فرار کرده است🤔.
اطرافم را نگاه کردم، امّا خبری از او نبود.
منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به نزدیک یا از ما دور می شد، به راحتی تا چند دقیقه دیده می شد.
از محمّدحسین پرسیدم:« پس این راننده و ماشین چه شدند؟!😳»
در حالی که نفس عمیقی می کشید،
گفت:«او باید می رفت.»
متوجه حرفش نشدم.
خواستم دوباره سؤال کنم که دیدم از ماشین پیاده شد،
کنار جاده دو #سجده_شکر به جا آورد.✨
وقتی دوباره سوار ماشین شد،گفتم:
«باید بگویی که او کجا رفت؟!»
گفت:«خب رفت دیگر😊»
گفتم:«آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟!🤔توی جاده و دشت به این صافی حداقل نیم ساعت طول می کشد تا یک نفر از دید خارج شود.
آن وقت چطور او در عرض چند ثانیه غیبش زد؟!😯»
کمی اخم هایش را درهم کشید و گفت: «یک جمله می گویم و دیگر سؤال نکن😠.»
گفتم: «باشد، قبول✋»
گفت: «ببین!...#معجزه توی #منطقه شامل حال همه می شود، این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد.»
خواستم دوباره سؤال کنم که وسط حرفم پرید:«قرار شد دیگر چیزی نپرسی🤫.»
نمی توانستم سؤال کنم، یعنی او دیگر حرفی نمی زد؛
امّا مسئله همچنان برای من لاینحل ماند و اصلاً نفهمیدم آن اتّفاق چه بود و آن ماشین چطور آمد و چطور رفت؟!🤷♂
💠فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۷_۱۳۵
#قسمت_پنجاه_و_هفتم🦋
((لبخند زیبا))
#مأموریت های واحد #اطلاعات عموماً در شب انجام می گرفت؛
چون بچهها در نهایت اختفا خودشان را به دشمن نزدیک می کردند.
#رزمندگان شب ها به #شناسایی
می رفتند و روزها به کار های خودشان
می پرداختند و یا در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد، شرکت می کردند.
آن روز هر کس مشغول کار خودش بود.
محمّدحسین هم داخل سنگر بود.
نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده🕛،یک مرتبه هوا توفانی🌪شد.
گرد و خاک و غبار تمام #منطقه را پوشانده بود.
چشم، چشم را نمی دید. در همین موقع #محمّد_حسین متوجه طوفان شد.
با عجله از سنگر بیرون آمد و گفت:
«خیلی هوای خوبی شد👌، باید هرچه زود تر بروم میان عراقی ها.»
گفتم:«جدّی می گویی؟!..می خواهی بروی؟!😳»
گفت:«بله!...بهترین فرصت است.»
دیدم مثل اینکه جدّی جدّی آماده حرکت شد؛ آن هم در روز روشن!😯
جلو رفتم و با التماس گفتم:
« بابا حسین جان!...دست بردار. رفتن میان عراقی ها،آن هم در روز روشن خیلی خطرناک است.»
گفت:«هوا را نگاه کن!هیچی دیده نمیشود.»
گفتم:«الان هوا توفانی است، امّا ممکن است چند دقیقه دیگر صاف صاف بشود.»
گفت:«مهم این است که تا آنجا بتوانم بروم نگران نباش چشم بر هم زدی رسیدم.»
گفتم:«خب!...چرا صبر نمی کنی تا شب؟»
گفت:«الان می روم و کار شبم را انجام می دهم.»
هرچه اصرار کردم،فایده ای نداشت.
او به سرعت طرف دشمن رفت.
همینطور بهت زده😧 نگاهش کردم تا رفت و میان گرد و غبار گم شد.
دیگر نه محمّدحسین را می دیدم و نه خط عراقی ها را.
فقط چند متر جلوتر مان مشخّص بود.
هنوز مدت زیادی از رفتن محمّدحسین نگذشته بود که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف صاف شد.
دلشوره و اضطراب😰 آرامش را از من گرفته بود، با خوابیدن توفان نگرانی ام صد چندان شد.
دوربین را برداشتم و لبه خاکریز آمدم.
#سنگر های عراقی را زیر نظر گرفتم.
نگهبان هایشان سر پست بودند؛
اما از محمّدحسین خبری نبود.
همینطور مضطرب نقاط مختلف را نگاه می کردم که یک مرتبه او را دیدم.
داخل کانال دشمن نشسته بود؛
نمی دانستم چه کار می خواهد بکند .
از خط ما تا خط عراقی ها سه کیلومتر راه بود.
هوا روشن و آسمان صاف بود.
کوچک ترین حرکتی در این مسیر از دید دشمن پنهان نمی ماند.
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه.....
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۹_۱۳۷
#قسمت_پنجاه_و_هشتم🦋
((لبخند زیبا))
<ادامه>
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه #محمّد_حسین از سنگر عراقی ها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد.
نگهبان های عراقی هم که تازه او را دیده بودند با هرچه دم دستشان بود شروع به تیر اندازی کردند.
محمّدحسین تنها وسط بیابان می دوید و عراقی ها هم مسیر حرکت او را به شدّت زیر #آتش گرفته بودند.
ما هم نگران😨 این طرف خط نشسته بودیم و جلو را نگاه می کردیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد.
گلوله های خمپاره، یکی پس از دیگری، در اطراف محمّدحسین #منفجر می شد؛
امّا نکتۂ عجیب برای ما خنده های😊 محمّدحسین در آن شرایط بود، در حالی که می دوید و از دست عراقی ها فرار می کرد یک لحظه خنده اش قطع نمی شد.
انگار نه انگار که این همه آتش را دارند روی سر او می ریزند!😳
من و #مظهری_صفات نشسته بودیم و گلوله ها را می شمردیم.
فقط حدود هفتاد و پنج #خمپاره شصت اطرافش زدند، امّا او بی خیال می خندید و با سرعت به طرف ما می دوید.😯
خوشبختانه بدنش کوچک ترین خراشی بر نداشت.
وقتی رسید،خیلی خوشحال☺️️بود
جلو آمد و با خنده های زیبایش شروع کرد به تعریف:
«رفتم تمام مواضعشان را دیدم.
#میدان_مین که اصلا ندارند،
آن کانال را جدید کَندند ،
تازه دارند #سنگر هایشان را می زنند.
خطشان خلوت خلوت است و کم کم دارند کارهایشان را انجام می دهند.»
محمّدحسین تمام این #اطلاعات را در همین مدت کوتاه به دست آورده بود!
شاید اگر شب این #مأموریت را انجام می داد ، خطرش کمتر بود، امّا به اطلاعاتی این چنین دست پیدا نمی کرد.
برای او، کار از هرچیزی مهم تر بود.
وقتی حرف هایش تمام شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت:
«اینم از کار شب ما😊.در عوض برویم امشب یک ساعت راحت بخوابیم!»
💠دریـغ و درد که تا این زمان ندانسـتم
که کیمیای سعادت رفیق بود ، #رفیق
((تپۂ شهدا_مرز خطر))
در عملیات #والفجر چهار ،در نقطه ای به نام "قوچ سلطان" مستقر بودیم.
محور شناسایی هم "تپه شهدا" بود.
آنجا غالب شناسایی ها را محمّدحسین به تنهایی انجام می داد.
لاغر اندام،سبک،چابک و سریع بود.
هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت.
به خاطر دید مستقیم #دشمن روی منطقه مجبور بود که شب ها راه بیفتد.
صبح زود می رسید پای تپۂ #شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میان عراقی ها.
یک شب که تازه از راه رسیده بود، ....
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼السلام علیک
یا اَباصالح المهدی اّدرکنی🌼
دیده در حسرتِ دیدارِ شما مانده هنوز
به تمنّای نگاهت، دلِ ما مانده هنوز
در نبودت زِ دلم، صِدق و صفا کمکم رفت
مِهرت اما به دلم، شُکرِ خدا مانده هنوز...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب✅
#اللهم_ارزقنا_شهادت🤲
✨یا زهرا سلام الله علیها✨
#سلام_ودرود_برشهیدان🌹✨
@Ravie_1370🌷