🔴 تفکرات یک #بسیجی
#بسیجی ها با همین تفکر بقول برخی، عصر حجری شون #زیردریایی ساختن، #کشتی ساختن ، #پهباد ساختن ، #تانک ساختن ، #ماشین_زرهی ساختن ، #ماهواره فرستادن فضا ، #شهر زیرزمینی زدن ، #پالایشگاه زدن ، #اورانیوم غنی کردن ، #منطقه رو دست گرفتن ، #امنیت ایجاد کردن...
#روشنفکرها با تفکرات
روشنفکرانشون چکار کردن ؟
@shohadarahshanedamadarad
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊
#در_محضر_شهدا
#شهید_حزب_الله
#جهاد_مغنیه
ما فرزندان مدرسه ای هستیم که در آن جا یاد گرفتیم ...
#آزاد زندگی کنیم
ما #امنیت را ازدشمن التماس نمی کنیم .
ما حق خود را با خون هایمان که برای #سر_بلندی نذر شده و بر آزادگی ایستاده است بازپس می گیریم .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از
#شهید_جهاد_عماد_مغنیه
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی 📿
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🔸داعشی ها محاصره اش کردن، تا تیر داشت با تیر💥جنگید. تیرش تموم شد، داعشی ها نیت کرده بودن #زنده بگیرنش
همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود
خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و #اسیر شد
🔹ولی یک لحظه هم سرشو از ترس پایین نیاورد❌تشنه بود آب جلوش می ریختن روی زمین. فهمیدن #حاج_قاسم توی منطقه اس، برای خراب کردن روحیه حاج قاسم بیسیم📞 رضا اسماعیلی رو گرفتن جلو دهن رضا و چاقو رو گذاشتن زیر گردنش 😭
🔸کم کم برا این که #زجر_کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش می گفتن به #حضرت_زینب فحش بده پشت بیسیم 😭 اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید... 😭
🔹ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چند تا کلمه گفت:
⇜اصلا من آمدم جون بدم برای #دختر_مظلوم_علی
⇜اصلامن آمدم فدابشم برای حضرت زینب
⇜اصلا من آمدم #سرم رو بدم
⇜یا علی یا زهرا...
🔸میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد. بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن برای حاج قاسم. #امنیت ما اتفاقی نیست❌ عزیزان چقدر سرها و خون ها دادیم تا توانستیم به این آرامش برسیم.
#شهید_رضا_اسماعیلی 🕊🌷
#رفاقت_تا_شهادت
#سالروزشهادت....🌿🌺🌿
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۹ و ۱۰
همه دور سفره نشسته بودیم..
همه چیز آماده بود گرچه هفت سین مون دوتاسین کم داشت،
ولی غذاهای خوشمزه مامان رنگ و بوی زیبایی رو به سفره داده بود،
خیره به تلویزیون بودیم
که تا دقایقی بعد سال نو رو اعلام میکرد، همه مون بودیم جز پدری که مثل هرسال فقط سهممون از داشتنش قابی بود که کنار آیینه سفره قرار داشت،
همین و بس،
پدری که رفت تا یک شهر در #امنیت باشه،
همه ساکت بودن و تو دل خودشون دعا میکردن،
عمو جواد باصدای بلند شروع کرد به خوندن دعا :
_یامقلب القلوب والابصار یا ...
چشمامو بستم،
پارسال همین جا عاشق شدم، عاشق عطریاس، و حالا بعد یک سال باز سر سفره ای نشسته بودم که عباس هم بود،
خدایا تنها دعام در این لحظات آخر سال خوشبختی تمام جوون هاست،
جوونایی که پاک موندن و به بهانه ی عشق و دوست داشتن نخواستن پاکی خودشون رو از بین ببرند،
عشق هاشون درون سینه مهار کردن که فقط تو بدونی و بس، میدونم که پاداششون برابره با #شهادت،
پس خدایا در این لحظات رسیدن به سال جدید قلب هامونو دگرگون کن تا همونطوری که خودت گفتی با ذکر تو آروم بگیریم،
خدایا عشق های پاک رو در سال جدید هدیه کن به همــه ...
چشمام بسته بود
که صدای تلویزیون که سال جدید رو اعلام کرد باعث شد همه باهم روبوسی کنن.
روبوسی ها که تموم شد، شیرینی تعارف کردم و نوبت غذا شد، محمد و عباس غذاشونو برداشتن و رفتن تو حیاط،
عموجوادم بعد چند دقیقه رفت حیاط پیش پسرا، دیگه با خیال راحت میتونستم غذامو بخورم،
وجود آقاجواد و ملیحه خانم سر سفره ی عید، هر سال بهمون دلگرمی میداد،
عمو جواد تو سپاه بهترین رفیق بابا بود،
پنج سال پیش بعد شهادت بابا در نزدیکی مرز، عموجواد هر سال تصمیم گرفت با ملیحه خانم بیاد خونمون و سال نو کنارمون باشه،
سه چهار روز بیشتر نمی موندن و بعدش برمیگشتن خونشون شمال،
همیشه محمد میخندید و میگفت
_همه عید میرن شمال ولی عمو جواد از شمال میاد اینجا!
هر سال کنارشون خوش بودیم
تا اینکه پارسال پسرشون عباس که از خارج برگشته بودم باهاشون اومد و ....
آه که همه ی مشکلاتم از همون جایی شروع شد که تک پسر عمو برگشت ایران و امسال هم شاید به خاطر دیدن محمد اومده!
٭٭٭٭٭
فردا عمو جواد اینا برمی گشتن شمال، این دوسه روزه رو هم به سختی عباس رو تو خونه تحمل کردم!!
خب سختیای خودشو داشت
اینکه نگاش نکنم، این که سعی کنم زیاد نخوام مست عطرش بشم، این که نشنوم چطوری میخنده و هزار تا مصیبت دیگه که به هر کی بگم میزنه تو سرم و میگه به همینا میگن عشق دیگه خودتو چرا محروم میکنی ازش، اما هیچکس نمیدونه که بعدش فقط نقشش تو خیالاتم پررنگ تر میشه و من هر روز بیچاره تر!
💜ادامه دارد...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋