#امام_زمان
#حفظ_عقیده
#آخر_الزمان
🔰 حضرت #جواد الائمه علیه السلام درباره دوران غیبت امام #زمان علیه السلام فرمودند :
🔴 هر کس که در زمان غيبت قائم (حضرت #مهدی علیه السلام) در دین خود ثابت قدم باشد و به خاطر #طولاني شدن زمان غیبت ، دچار قساوت قلب (#سنگ دلی) نشود ، او در قيامت همراه من و در درجه #من خواهد بود .
❗️قساوت قلب به معنی سنگ دلی است یعنی کسی که حرف حق در او اثری ندارد
📚منبع: کمال الدين جلد1، ص 303
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
@shohadarahshanedamadarad✳️
شهید_راه_ڪربلا
حمیدرضا متولد سال ۱۳۶۶ 📅بسیجی دلاوری از حسین آباد (توابع اسلامشهر) از #دوران نوجوانی به عضویت گردان ۲۰۷ امام علـی (ع) درآمد . با شروع جنگ☄ در سوریه و عراق خود را موظف دانست که برای دفاع از حرم آل الله عازم شود.
🌀وی سه دوره به مدت ۴۵ روز به سـوریه رفت ، #حدود ۲ ماه مانـده به محـرم خبرهـایی آمد ڪہ داعش ڪربلا را تهدید ڪرده و گفته ڪہ راه را بر زائریـن امام حسیـن (ع) خواهیم بست و حرمـی باقی نمیگذاریم. او این بار تصمیم گرفت که برای باز ڪردن راه زوار و دفـاع از حـرم به عـراق برود
#حمیدرضا سرانجـام در ۴ آبان ۱۳۹۳ در عملیات آزادسـازی شهر #جرف_الصخر بر اثر انفجـار تله انفجـاری در۳۵ ڪیلومتری ڪربلا به #فـیض شهـادت رسید، پیکر ارباً اربای او سه روز زیر آفتاب مانـد. 😞
شدت انفجار💥 به حدی بود که بدنش را در ڪربلا دفن ڪردند و فقط سـر و دست چـپ او را برای دختـر سه سالاش برگرداندند تا #سنگ مزارش مرهـمی باشد برای دلتنگیهـای هلنـا و حمیدرضایی که هیچگاه پدر خود را ندید. حالا #حمیدرضا دو مـزار دارد، یکی در کربلا و دومی در قطعهی ۲۶ بهشت 🌸زهرا (س) تهران
.
#بسیجی_مدافـع_حـــرم
#شهید_حمیدرضا_زمانی🌹
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad🌷
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
💥قسمت١٧💥
براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️
وقتی می دید زورش به من نمی رسد😌 پیام میداد: "واگذارت می کنم به #حضرت_زینب علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی."
میگفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"😥
می گفت: "برای اینکه داری #سنگ میندازی جلو پام."
آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد.😔 همه زورش را زد تا بلاخره موافقت مسئولان #لشکر را گرفت. 😔😌💙
یکروز کشاندمش کنار و با حالت #التماس گفتم: "محسن نرو. تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری."😖 گفت: "نگران نباش حاجی. اونا هم خدا دارن. خدا خودش حواسش بهشون هست."😉
مرغش یک پا داشت. میدانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم هیچ فایده ای نداره. میدانستم تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمیتواند مانعش بشود. چشمام پر از #اشک شد. لبانم لرزید.
گفتم: "محسن. چون دوستت دارم دعا میکنم شهید نشی."
گفت: "چون دوستم داری دعا کن شهید بشم."
¦◊¦◊¦◊¦◊¦◊¦
یک شب "موسی جمشیدیان" را توی خواب دیدم. از #دوستان محسن بود که در سوریه شهید شده بود.
توی یک تابوت با لباس احرام دراز کشیده بود. یکدفعه از تابوت بلند شد و نشست رو به رویم.😶
بهم گفت: "چته خانم؟ چی میخوای؟" به گریه افتادم. گفتم: "شوهرم محسن خیلی بی قراره. میگه میخوام برم سوریه. میگه میخوام شهید بشم."😔
خندید و گفت: "بهش بگو عجله نکنه. وقتش میرسه، خوب هم وقتش میرسه. #شهید میشه خوب هم شهید میشه!"😇😮
از خواب پریدم. تمام بدنم می لرزید. خوابم را برای محسن تعریف کردم. بعد هم خیره شدم به او. قطرات درشت #اشک ،همینجور داشت از چشمانش پایین می افتاد.😭
میخواست از خوشحالی بال دربیاورد و پرواز کند. من داشتم از #ترس، قالب تهی میکردم او از #شوق.😔👌🏻💙
.
با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل #پروانه میسوزد.😔
طاقت نیاوردم. مثل سال پیش، #دوباره کاغذ و خودکار برداشتم و #نامه نوشتم به امام حسین علیه السلام.😇
نوشتم: "آقاجان. شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتون دفاع کنه. میدونم شما هر کسی رو راه نمی دید. اما قسم تون میدم به حق مادرتون که بذارید محسن بیاد. من به سوریه رفتنش راضی ام. من به شهادتش راضی ام."💙
بعد هم نامه رو فرستادم کربلا. میدانستم آقا دست خالی ردم نمیکند. نه من و نه محسن را.😔💝🌷