eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
473 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتـۍمیرفـت‌گلزار‌شھـدا تمـوم‌سنگ‌ِقبـر‌هـٰارو‌میشُسٺ‌؛ وهمشونو‌بھ‌آغوش‌میڪشید آخہ‌ممڪن‌بود‌یڪیشون‌ پسرش‌‌باشھ(:💔 ‌اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
💔 حرف آخر... 🌱آیت الله جاودان مےفرمـودنـد: ⇜اگہ کسی در جنگ شهید بشہ یکبار شهید شده 🌿 اما ⇜کسی اگہ با هوای نفس خودش بجنگہ هرروز شهید میشہ🥀🕊 دنیا ، دنیای جنگه رفیق! بجنگ برای اینکه اسمت بره تو صف یاران مهدی زهرا ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
خودش می‌گفت: در اتاقک نگهبانی ایستاده و مشغول پست بودم. گاهی قدم می‌زدم و گاه روی صندلیِ داخل اتاقک نگهبانی می‌نشستم. یکبار وقتی صورتم را به طرف لودرهایی که در مقابل ساختمان مهندسی رزمی پارک شده بود برگرداندم، در بین دو ماشین سنگین و حدود صد قدمی‌ام، شخصی با هیبت و چهره بسیار نورانی رؤیت شد؛ شخصی دلربا با عمامه‌ای سبز و قامتی کشیده و رعنا. ابتدا ترس به سراغم آمد و به گمان اینکه خواب بر من مستولی شده، زبان به ذکر خدا گشودم و نام او را چند بار زیر لب گفتم. دوباره دیده‌ام را به آن جهت منحرف کردم و همانجا را نگاه کردم. باز همان شخص بود و همان هیبت! به چهره نگاه کردم؛ متوجه لبخند زیبا و دلنشینش شدم و در عین حال، ترس دوباره غلبه کرد! اینبار به طرف شیر آبی که در آن نزدیکی بود رفتم و آبی به صورت زدم و وقتی برگشتم سر جای اول خودم، نه اثری از شخص نورانی بود و نه لبخند.. . تا پایان وقت نگهبانی، فکرم مشغول آن صحنه و آن چهره دلربا بود. می‌گفتم: خدایا! یعنی من چه دیدم؟! هنگامی که کاظم در حال تعریف کردن این واقعه بود، بدنش می‌لرزید و آرام و قرار نداشت. ما با خلوص نیتی که از او سراغ داشتیم و اوصاف آن نفر که گفته بود، شک نداشتیم که آن شخص، کسی جز ارواحنا فداه نبوده است. نشانه‌ها خبر از کسی می‌داد که کَس عالم بود و کَس‌ها بی او ناکس! به حالش غبطه می‌خوردیم. و البته این شک، بعد از خلسه عرفانی‌اش به یقین بدل شد و دل، قرار گرفت؛ کاظم چند شب بعد در ، به گوشه‌ای از این دیدار و شب نورانی اشاره می‌کند و آن را تجدید خاطره می‌کند. https://eitaa.com/Ravie_1370
💔 حرف آخر... سـربـاز صـاحب زمـان(عج) بودن یعنی همه جـوره خـودت را خـرجـش ڪنی...👌 مثـل شهیـد حسین صحرائی همیشـه می گفت : باید صـددرصـد وجـودت را بـرای امـام زمـان(عج) خـرج ڪنی که او یـارنیمـه تمـام نمی پسنـدد.🌹 همیشـه سخـت ترین ڪارها را برمیگزید. ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
💔 روحمان از بین رفته، سرگرم بازیچه دنیاییم، « الَّذِینَ هُمْ فِے خَوْضٍ یَلْعَبُونَ» ما هستیم. مرده‌ام، تو مرا دوباره حیات ببخش، خوابم، تو بیدارم ڪن خدایا... ! بہ حرمت پاے خسته ے رقیه(س)، بہ حرمت نگاه خسته ے زینب(س)، بہ حرمت چشمان نگران حضرت ولے عصر (عج)؛ بہ ما حـرڪت بده.... ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
💔 حرف آخر... حاجی می‌گفت: بچه‌ها! ما در یک دوره‌ی خاصی از تاریخ هستیم؛ هرکدومتون برید دنبال اینکه بفهمید مأموریت خاصِّتون در دوران قبل از ظهور چیه؟! حاجی می‌گفت: شما الان وسط معرکه‌اید، وسط میدون مین هستید؛ حاجی می‌گفت: بچه‌ها! از همین نوجوانی خودتونو برا حضرت مهدی عجل‌الله آماده کنید... ✍🏻من میگم... حرف حاجی رو گوش کنین رفقا نوجوونی برسه به جوونی، جوونی برسه به میانسالی و ندونیم کجای پازل ظهوریم، خیلی ضرر کردیم... اگه می‌خوای کاری کنی، الان وقتشه... ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
شهید عباس داودی یکی از دوستانم بود. از کاظم[در حالی که در بود] خواستم از شهید بپرسد که پیام یا حرفی برای ما ندارد؟ ارتباط با شهید برقرار شد و پیام هم گرفته شد. عجیب‌تر اینکه حتی کاظم در آن حالِ بخصوصش با برادر حسن حمزه که در عراق اسیر بود، ارتباط برقرار کرد و حرف‌های[بردار او] را برایش گفت؛ حرف‌ها و اوضاع و شرایط اسارتش را! البته قضیه خلسه شاید در برابر چیزهایی که ما بعدها از کاظم دیدیم چیز کوچکی بود. یک روز در بانه قرار گذاشتیم و با کاظم راه افتادیم و رفتیم به طرف کوه آربابای کوچک. خودش دو جای مسیر به ما گفت: «من آقا را الان دارم می‌بینم...»؛ منظورش امام عصر(ع) بود. می‌گفت: الان فلان جا ایستاده؛ و اشاره می‌کرد به یک نقطه‌ای. دقیقا دو جا این حرف را زد؛ در یک جمع هفت هشت نفره. هیچکدام حتی این احتمال در ذهن‌مان ایجاد نشد که «یعنی راست می‌گوید؟» یقین داشتیم بهش... برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر با اندکی تغییر *عکس شهید در کنار سردار شهید کیومرث نوروزی ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
شرمنده ام... یڪ‌جان بیشتر ندارم تا در راھ ولۍعصر و نائب برحقش امام‌خامنه اۍ فدا ڪنم. 🍃 شهید حمید سیاهکالی -ای اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
شهید عباس داودی یکی از دوستانم بود. از کاظم[در حالی که در بود] خواستم از شهید بپرسد که پیام یا حرفی برای ما ندارد؟ ارتباط با شهید برقرار شد و پیام هم گرفته شد. عجیب‌تر اینکه حتی کاظم در آن حالِ بخصوصش با برادر حسن حمزه که در عراق اسیر بود، ارتباط برقرار کرد و حرف‌های[بردار او] را برایش گفت؛ حرف‌ها و اوضاع و شرایط اسارتش را! البته قضیه خلسه شاید در برابر چیزهایی که ما بعدها از کاظم دیدیم چیز کوچکی بود. یک روز در بانه قرار گذاشتیم و با کاظم راه افتادیم و رفتیم به طرف کوه آربابای کوچک. خودش دو جای مسیر به ما گفت: «من آقا را الان دارم می‌بینم...»؛ منظورش امام عصر(ع) بود. می‌گفت: الان فلان جا ایستاده؛ و اشاره می‌کرد به یک نقطه‌ای. دقیقا دو جا این حرف را زد؛ در یک جمع هفت هشت نفره. هیچکدام حتی این احتمال در ذهن‌مان ایجاد نشد که «یعنی راست می‌گوید؟» یقین داشتیم بهش... برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر با اندکی تغییر *عکس شهید در کنار سردار شهید کیومرث نوروزی ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌷🕊 ‏به قول شهید حسن باقری : ما با هم رفیق شدیم تا همدیگر رو بسازیم.. و خوش به حال اونایی که با شهدا رفیق شدند.. همون ها که اول خودشونو ساختن ، بعد هم دست یکی دیگه رو گرفتن تا بسازن و ساخته بشن برای ظهور..! https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
سبک گفتگوی کاظم[در ] مثل بود. بعدها خودم آن‌را تطبیق دادم. لااقل کمتر از او نبود. مثلاً در خلسه با لحن زیبا و دلنشینی می‌گفت: «شهادت نوری است که مثل خورشید بر دل‌ها می‌تابد... .» این را شهید «مُحب‌شاهدین» می‌گفت و او تکرار می‌کرد. ما هم فی‌الفور می‌نوشتم. یا وقتی از شهید سوال می‌کرد که انسان یعنی چه؟ تعریف انسان را از زبان او برای‌مان می‌گفت. می‌گفت: «انسان یعنی... .» نوشته‌ها هنوز هست. این را کسی می‌گفت که نمی‌دانم آخر دیپلمش را توانست بگیرد یا نه! کاظم در خلسه، در حد یک انسان سطح بالا حرف می‌زد و برای ما جای شکّی باقی نمی‌مانْد که این‌ها سخنان خودش نیست؛ هر چه می‌شنود را می‌گوید. می‌دانستیم که او نه روحانی، نه فرمانده، و نه چیز دیگری است. حتی مسئولیت خاصی هم ندارد. فقط یک بسیجی عادی است و خیلی بعید به‌نظر می‌رسد که این‌ها از خودش باشد. جنس و مخاطب سخنان کاظم هم در جای خودش قابل تأمل بود؛ با خیلی‌ها گفتگو می‌کرد. حتی با حضرات معصومین(ع) و امام عصر(عج) هم حرف می‌زد؛ زیاد. معدودی را هم برای ما می‌گفت. البته همه این‌ها فقط برای همان سه ماهی است که ما در بانه بودیم و به هم نزدیک شده بودیم. اینکه بعداً چه شد را خدا عالم است. از آن به بعد ما دیگر نه چیزی فهمیدیم و نه چیزی دستگیرمان شد. دست کم نه به اندازه «بانه». دیگر کاظم رفت برای خودش... برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر با اندکی تغییر ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
•° اگرجوانان‌مادراعتقاداشان‌بہ‌خود بقبولانند عجل‌الله‌درمیـان آنھازندگۍمی‌کند✨وشاهداعمالشان است،رفتـاروزندگۍوفداڪارۍو مـرگ‌وحیات‌آنان‌تغییرکیفۍپیدا مـۍکند وچہ‌بساجھش‌بزرگۍدر حرکت‌تکاملۍجوانان‌مابسوۍمدینہ فاضلہ‌ایجادشود..✨ ‌‌اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄