🍃🌺🍃🌺🍃
🌷چند سالے بود ڪه با محمدحسن #هم_سرویس بودم و چون مسافت محل سڪونت ما تا محل ڪار تقریبا زیاد بود فرصت مناسبے بود ڪه همدیگر رو خوب #بشناسیم... طے این مدت از #اخلاقش لذت میبردم.
🌷با اینڪه #مجرد بود و مسیر سرویس ما هم از مناطق بالا شهر تهران میگذشت، بارها توجه ڪردم ڪه خیلے تلاش میڪرد مسائل شرعے رو تو نگاه به #نامحرم رعایت ڪنه!
🌷رسول همیشه سر به زیر بود و از نگاه به نامحرم إبا میڪرد. 👌ازش پرسیدم تو رسول چے دیدے ڪه فڪر میڪنے شد عامل #شهادتش؟
🌷گفت: به جرات میتونم بگم دورے از نامحرمش...بین رفقا دائما میگیم این صفت رسول باعث شد #شهادت رو از خدا بگیره...
🌷شنیدم از اطرافیان ڪه گفتن: تو صحبت با نامحرم حتے با بستگان هم همیشه سرش پایین بود.
🖊به نقل از دوست شهید
#شهید_رسول_خلیلی🌷
#شهید_مدافع_حرم
#تخریب_چی
#خاطرات
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
ارتباط تلفني با اقاي کلامي.mp3
12.89M
مصاحبه تلفنی به عنوان نویسنده در برنامه رادیویی شبهای نقرهای به مناسبت #رونمایی از کتاب "رویای بانه" به همراه بخشی از #صوت_خلسه شهید
توضیحاتی ناب از شهید و خلسه😱
در پایان #صوت، کاظم در حال خلسه به شهید «زمان رضاکاظمی» میگوید :
«اون کیه اون گوشه ایستاده !؟ اون عمامه سبزه؟
به او میگویند #امام_زمان است.
شهید به نفسنفس میافتد و میگوید: بیا(اجازه بده بیام) جلو آقا جونم! بیا من قربونت برم...»
متن کامل #خلسه در #کتاب #رویای_بانه موجود است.
اگر خواستید #شهید را بیشتر بشناسید، توصیه میکنم حتما این #صوت را گوش کنید 🤔
#خاطرات
#صوت
#وعده_صادق
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
چند وقت پیش مشکلے داشتم و رفتم سر مزارش.
کلے گله کردم که چرا حاجت همه را میدے ولے ما را نه؟!
شب خوابش را دیدم.
بهم گفت: «آبجے!
من فقط وسیلهام،
ما دعاها را خدمت امام عصر(عج) عرضه میکنیم و حضرت- به اِذنالله - برآورده میکنند.
من واسطهام، کارهاے نیستم،
اگر چیزے میخواهید اول از امام زمان(عج) بخواهید...»
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#خاطرات
#فاطمیه
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
خودش میگفت:
در اتاقک نگهبانی ایستاده و مشغول پست بودم. گاهی قدم میزدم و گاه روی صندلیِ داخل اتاقک نگهبانی مینشستم.
یکبار وقتی صورتم را به طرف لودرهایی که در مقابل ساختمان مهندسی رزمی پارک شده بود برگرداندم، در بین دو ماشین سنگین و حدود صد قدمیام، شخصی با هیبت و چهره بسیار نورانی رؤیت شد؛ شخصی دلربا با عمامهای سبز و قامتی کشیده و رعنا.
ابتدا ترس به سراغم آمد و به گمان اینکه خواب بر من مستولی شده، زبان به ذکر خدا گشودم و نام او را چند بار زیر لب گفتم. دوباره دیدهام را به آن جهت منحرف کردم و همانجا را نگاه کردم. باز همان شخص بود و همان هیبت! به چهره نگاه کردم؛ متوجه لبخند زیبا و دلنشینش شدم و در عین حال، ترس دوباره غلبه کرد! اینبار به طرف شیر آبی که در آن نزدیکی بود رفتم و آبی به صورت زدم و وقتی برگشتم سر جای اول خودم، نه اثری از شخص نورانی بود و نه لبخند.. .
تا پایان وقت نگهبانی، فکرم مشغول آن صحنه و آن چهره دلربا بود.
میگفتم: خدایا! یعنی من چه دیدم؟!
هنگامی که کاظم در حال تعریف کردن این واقعه بود، بدنش میلرزید و آرام و قرار نداشت.
ما با خلوص نیتی که از او سراغ داشتیم و اوصاف آن نفر که گفته بود، شک نداشتیم که آن شخص، کسی جز #امام_زمان ارواحنا فداه نبوده است.
نشانهها خبر از کسی میداد که کَس عالم بود و کَسها بی او ناکس!
به حالش غبطه میخوردیم.
و البته این شک، بعد از خلسه عرفانیاش به یقین بدل شد و دل، قرار گرفت؛
کاظم چند شب بعد در #خلسه ، به گوشهای از این دیدار و شب نورانی اشاره میکند و آن را تجدید خاطره میکند.
#خاطرات
https://eitaa.com/Ravie_1370
شهید عباس داودی یکی از دوستانم بود. از کاظم[در حالی که در #خلسه بود] خواستم از شهید بپرسد که پیام یا حرفی برای ما ندارد؟
ارتباط با شهید برقرار شد و پیام هم گرفته شد. عجیبتر اینکه حتی کاظم در آن حالِ بخصوصش با برادر حسن حمزه که در عراق اسیر بود، ارتباط برقرار کرد و حرفهای[بردار او] را برایش گفت؛ حرفها و اوضاع و شرایط اسارتش را!
البته قضیه خلسه شاید در برابر چیزهایی که ما بعدها از کاظم دیدیم چیز کوچکی بود.
یک روز در بانه قرار گذاشتیم و با کاظم راه افتادیم و رفتیم به طرف کوه آربابای کوچک. خودش دو جای مسیر به ما گفت: «من آقا را الان دارم میبینم...»؛ منظورش امام عصر(ع) بود. میگفت: الان فلان جا ایستاده؛ و اشاره میکرد به یک نقطهای. دقیقا دو جا این حرف را زد؛ در یک جمع هفت هشت نفره. هیچکدام حتی این احتمال در ذهنمان ایجاد نشد که «یعنی راست میگوید؟»
یقین داشتیم بهش...
برشی از کتاب #سه_ماه_رویایی
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
با اندکی تغییر
*عکس شهید در کنار سردار شهید کیومرث نوروزی
#خاطرات
#سوریه
#وعده_صادق
#امام_زمان
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
شهید عباس داودی یکی از دوستانم بود. از کاظم[در حالی که در #خلسه بود] خواستم از شهید بپرسد که پیام یا حرفی برای ما ندارد؟
ارتباط با شهید برقرار شد و پیام هم گرفته شد. عجیبتر اینکه حتی کاظم در آن حالِ بخصوصش با برادر حسن حمزه که در عراق اسیر بود، ارتباط برقرار کرد و حرفهای[بردار او] را برایش گفت؛ حرفها و اوضاع و شرایط اسارتش را!
البته قضیه خلسه شاید در برابر چیزهایی که ما بعدها از کاظم دیدیم چیز کوچکی بود.
یک روز در بانه قرار گذاشتیم و با کاظم راه افتادیم و رفتیم به طرف کوه آربابای کوچک. خودش دو جای مسیر به ما گفت: «من آقا را الان دارم میبینم...»؛ منظورش امام عصر(ع) بود. میگفت: الان فلان جا ایستاده؛ و اشاره میکرد به یک نقطهای. دقیقا دو جا این حرف را زد؛ در یک جمع هفت هشت نفره. هیچکدام حتی این احتمال در ذهنمان ایجاد نشد که «یعنی راست میگوید؟»
یقین داشتیم بهش...
برشی از کتاب #سه_ماه_رویایی
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
با اندکی تغییر
*عکس شهید در کنار سردار شهید کیومرث نوروزی
#خاطرات
#سوریه
#وعده_صادق
#امام_زمان
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
کاظم شب قبل از اعزامِ آخر توی پایگاه بسیج به من گفت: «میدونم شهید میشم.» قشنگ این جمله را یادم هست. انقدر پردهها برایش کنار رفته بود که حتی تاریخ شهادتش را در خواب(#خلسه) بهش گفته بودند؛ یعنی گفته بودند کِی و کجا به شهادت میرسد. توی خلسه درباره تاریخ شهادت خودش میگوید: «نزدیک عیدِ؟ جبهه غرب؟» بعد با حسرت ادامه میدهد که «فقط اون روز بیاد. بقیهش مهم نیست.»
و تاریخ شهادتش دقیقاً موقعی بود که به او وعده داده بودند؛ اسفند ۶۶ و در گوجار.
یک ماه بعد از شهادت خوابش را دیدم.
دیدم آمده توی محل. با هم رفتیم مسجد جهادیه و نماز خواندیم. خیلی سرحال و خوشحال بود. من با اینکه میدانستم شهید شده، عکسالعمل خاصی از خودم نشان ندادم.
با هم چرخی زدیم و یکهو بیدار شدم.
ولی تعبیرش را نپرسیدم.
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
با اندکی تغییر
#خاطرات
#سوریه
#وعده_صادق
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
سبک گفتگوی کاظم[در #خلسه] مثل #شهید_آوینی بود. بعدها خودم آنرا تطبیق دادم. لااقل کمتر از او نبود. مثلاً در خلسه با لحن زیبا و دلنشینی میگفت: «شهادت نوری است که مثل خورشید بر دلها میتابد... .» این را شهید «مُحبشاهدین» میگفت و او تکرار میکرد. ما هم فیالفور مینوشتم. یا وقتی از شهید سوال میکرد که انسان یعنی چه؟ تعریف انسان را از زبان او برایمان میگفت. میگفت: «انسان یعنی... .»
نوشتهها هنوز هست. این را کسی میگفت که نمیدانم آخر دیپلمش را توانست بگیرد یا نه! کاظم در خلسه، در حد یک انسان سطح بالا حرف میزد و برای ما جای شکّی باقی نمیمانْد که اینها سخنان خودش نیست؛ هر چه میشنود را میگوید. میدانستیم که او نه روحانی، نه فرمانده، و نه چیز دیگری است. حتی مسئولیت خاصی هم ندارد. فقط یک بسیجی عادی است و خیلی بعید بهنظر میرسد که اینها از خودش باشد.
جنس و مخاطب سخنان کاظم هم در جای خودش قابل تأمل بود؛ با خیلیها گفتگو میکرد. حتی با حضرات معصومین(ع) و امام عصر(عج) هم حرف میزد؛ زیاد. معدودی را هم برای ما میگفت.
البته همه اینها فقط برای همان سه ماهی است که ما در بانه بودیم و به هم نزدیک شده بودیم. اینکه بعداً چه شد را خدا عالم است. از آن به بعد ما دیگر نه چیزی فهمیدیم و نه چیزی دستگیرمان شد. دست کم نه به اندازه «بانه».
دیگر کاظم رفت برای خودش...
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
با اندکی تغییر
#خاطرات
#امام_زمان
#صوت_خلسه
#بصیرت
#وعده_صادق
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
یکبار صبحِ جمعه با وانت رفتم کوه آربابای کوچک و برگردم. روی کوه یک غار کوچکی داشت. وسط راه، رفتم داخلش و مدتی ماندم و برگشتم. به دلایلی حالم خوش نبود. از درون داغان بودم و اشکم دَم مشکم بود. ولی جلوی خودم را میگرفتم و گریه نمیکردم.
وقتی برگشتم و پا گذاشتم به اتاق دیدم کاظم دوباره چشمهایش را بسته و رفته. عجیب این که به محض وارد شدنم گفت: «اِ! هادی اومد؟ کجا بوده؟ آربابا کوچیک؟ اونجا گریه میکرده؟» مات شدم. ولی یک لحظه با خودم گفتم من که گریه نکردم! قبل از اینکه چرای دوم در ذهنم نقش ببندد، یکهو حرفش را کامل کرد و گفت: «توی دلش گریه میکرده؟ از درون.» زد وسط خال و موهای تنم سیخ شد.
یک هفته به پایان مأموریت مانده بود که بهمان گفتند باید بانه را ترک کنید و به جای دیگری بروید. قرار شد جمع کنیم و برویم نزدیک سردشت. انقدر به محیط عادت کرده بودیم و با آن خو گرفته بودیم که همه ریختیم بههم. ولی باید میرفتیم، چارهای نبود. دمغ و گرفته نشستیم پشت تویوتا و راه افتادیم؛ درست مثل اینکه بچهای را از مادرش جدا کنی. تکتکمان معتاد آنجا شده بودیم! تا نشستیم، کاظم باز رفت به #خلسه و نیم ساعتی حرف میزد. وسطهای راه یکهو گفتند جابجایی لغو شده و به همان بانه برگردید. تا این را شنیدیم دوباره گُل از گُلمان شِکُفت و شنگول شدیم.
دور زدیم و برگشتیم.
شب توی خلسه کاظم به بچهها گفت این رفت وبرگشت یک امتحان بوده. میخواستند ببیند چه کسی راضی است و کی نه.
با شنیدنش شرمنده شدیم.
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات #شهید_کاظم_عاملو
#خاطرات
#ماه_رجب
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
https://eitaa.com/Ravie_1370
کاظم آنجا اوج گرفت!
▫️اولین اعزامش شهر بانه بود و آنجا با کوملهودموکرات و ضدانقلاب درگیر شدند.
بانه برای کاظم هم محل جهاد بود و هم محلّی شد برای سلوک الیالله.
▫️بنظر میآید کاظم آنجا از همه بیشتر اوج گرفته باشد؛
دلیلش هم رزق حلال بود و تکاپوی خودش برای پرواز.
پدرش کارگر بود و نان حلال سر سفره خانواده میآورد؛ درآمدش کم بود ولی از نان طیّب.
مادرش هم در دوره شیردهی، حتی یکبار بدون طهارت به کاظم شیر نداد؛ برای شیر دادن میرفت وضو میگرفت و اگر نمیتوانست حتما تیمم میکرد؛
▫️مادری که نماز شبش ترک نشد و عبادتش کسی مثل کاظم را متولد کرد.
📚 بازنویسی کتاب #سه_ماه_رویایی |
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
پ.ن: تاثیر شدید رزق حلال و رفتار پدر و مادر بر روی تربیت فرزند (رفتارهای قبل از تولد و بعد از آن)
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#شهادت_حضرت_زینب
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
▫️علاوه بر اینکه خودش دائمالوضو بود، با بچهها هم قرار گذاشت کسی بیوضو نباشد.
اگر نیمهی شب از خواب بلند میشد، دوباره وضو میگرفت و میخوابید.
لابد روایات اهل بیت(ع) درباره وضو را دیده بود و اثرش را از بزرگان شنیده بود.
▫️یکبار در #خلسه یکی از بچهها وارد اتاق شد. کاظم بیمقدمه از او خواست برود وضو بگیرد و برگردد؛ با چشمان بسته و در حال صحبت با شهدا 😳
📚 بازنویسی کتاب #سه_ماه_رویایی | خاطرات بینظیر شهید کاظم عاملو
پ.ن:
🍁اگر میخواهے گناه و معصیت نکنے،
همیشهبا وضو باش! چون وضو انسان را پاک نگه مےدارد و جلوی معصیت را مےگیرد😱.(شهید عباسعلی کبیری)
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
پدر کاظم در محله به «رضا غریب» معروف بود؛ دلیلش را کسی نمیدانست. در گذشته، وقتی کسی میخواست به دیگری آدرس یا معرفی بدهد، باید نام «رضا غریب» را به زبان میآورد. در غیر این صورت، شناختی از او صورت نمیگرفت. اما با ذکر نام مستعار، مخاطب فوراً متوجه میشد منظور چه کسی است. گاهی پیرمردها با او شوخی میکردند و هنگام قسم خوردن میگفتند: «به رضا غریب که همینه!» پیرمرد نیز لبخندی میزد و اجازه میداد دیگران خوش باشند.
«رضا غریب» برای اربابانِ زمین کار میکرد و در تمام عمرش به کشاورزی مشغول بود. او زندگیاش را در خدمت به اینوآن گذراند.
«زمان رضاکاظمی» تمام جهادیه را سامان داد. او بچههای محله را که در کوچهها پرسه میزدند جمع کرد و به مسجد برد. کاظم نیز در میان آنان بود.
کاظم، فرزند سوم خانواده، عزیزدردانه پدر و مادرش بود. از کودکی به سردردهای شدید مبتلا بود. این مشکل از کلاس چهارم و پنجم آغاز شد و گاه آنقدر حاد میشد که حتی از خانه بیرون نمیآمد. یکهو حالش چنان بِهم میریخت که در جمع از هوش میرفت و نقش زمین میشد. با این حال، در کوچه پس کوچهها مانند دیگر بچهها به بازی و شیطنت مشغول میشد تا اینکه همگی پایشان به مسجد باز شد.
«زمان» به بچهها توصیه میکرد بیکار نمانند؛ یکی به نقاشی روی میآورد و نقاش شد. عسکری رضاکاظمی باطریساز شد و هر کسی سراغ حرفهای رفت. کاظم اما به پدرش در کشاورزی کمک میکرد. خانواده میخواستند او را زیر نظر داشته باشند تا مبادا سردردهایش شدت بگیرد.
این روند ادامه داشت تا اینکه کاظم به مقطع راهنمایی رسید. در همان سال اول، ناگهان بهبودی یافت و سلامتش را بدست آورد... .
کاظم به کتابخوانی علاقهای عجیب داشت. در آن دوران، بچههای همسن و سالش تفریحی جز پرسه زدن در باغها نداشتند، اما او اصرار داشت کتاب بخوانند یا معانی نماز و اعتقاداتش را بیاموزد. مدتی بعد «زمان» او را به عنوان کتابدار مسجد انتخاب کرد. به برکت کتابخوانی، کاظم از سیزدهسالگی، به هر پرسشی از بچهها پاسخ میداد. او در همان سالهای آغازین راهنمایی، کتابدار مسجد شده بود.
پس از شهادت شهید زمان رضا کاظمی، مسئولیت برنامهها غالباً به دوش کاظم افتاد.
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#دهه_فجر
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄