کاظم آنجا اوج گرفت!
▫️اولین اعزامش شهر بانه بود و آنجا با کوملهودموکرات و ضدانقلاب درگیر شدند.
بانه برای کاظم هم محل جهاد بود و هم محلّی شد برای سلوک الیالله.
▫️بنظر میآید کاظم آنجا از همه بیشتر اوج گرفته باشد؛
دلیلش هم رزق حلال بود و تکاپوی خودش برای پرواز.
پدرش کارگر بود و نان حلال سر سفره خانواده میآورد؛ درآمدش کم بود ولی از نان طیّب.
مادرش هم در دوره شیردهی، حتی یکبار بدون طهارت به کاظم شیر نداد؛ برای شیر دادن میرفت وضو میگرفت و اگر نمیتوانست حتما تیمم میکرد؛
▫️مادری که نماز شبش ترک نشد و عبادتش کسی مثل کاظم را متولد کرد.
📚 بازنویسی کتاب #سه_ماه_رویایی |
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
پ.ن: تاثیر شدید رزق حلال و رفتار پدر و مادر بر روی تربیت فرزند (رفتارهای قبل از تولد و بعد از آن)
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#شهادت_حضرت_زینب
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
▫️علاوه بر اینکه خودش دائمالوضو بود، با بچهها هم قرار گذاشت کسی بیوضو نباشد.
اگر نیمهی شب از خواب بلند میشد، دوباره وضو میگرفت و میخوابید.
لابد روایات اهل بیت(ع) درباره وضو را دیده بود و اثرش را از بزرگان شنیده بود.
▫️یکبار در #خلسه یکی از بچهها وارد اتاق شد. کاظم بیمقدمه از او خواست برود وضو بگیرد و برگردد؛ با چشمان بسته و در حال صحبت با شهدا 😳
📚 بازنویسی کتاب #سه_ماه_رویایی | خاطرات بینظیر شهید کاظم عاملو
پ.ن:
🍁اگر میخواهے گناه و معصیت نکنے،
همیشهبا وضو باش! چون وضو انسان را پاک نگه مےدارد و جلوی معصیت را مےگیرد😱.(شهید عباسعلی کبیری)
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
پدر کاظم در محله به «رضا غریب» معروف بود؛ دلیلش را کسی نمیدانست. در گذشته، وقتی کسی میخواست به دیگری آدرس یا معرفی بدهد، باید نام «رضا غریب» را به زبان میآورد. در غیر این صورت، شناختی از او صورت نمیگرفت. اما با ذکر نام مستعار، مخاطب فوراً متوجه میشد منظور چه کسی است. گاهی پیرمردها با او شوخی میکردند و هنگام قسم خوردن میگفتند: «به رضا غریب که همینه!» پیرمرد نیز لبخندی میزد و اجازه میداد دیگران خوش باشند.
«رضا غریب» برای اربابانِ زمین کار میکرد و در تمام عمرش به کشاورزی مشغول بود. او زندگیاش را در خدمت به اینوآن گذراند.
«زمان رضاکاظمی» تمام جهادیه را سامان داد. او بچههای محله را که در کوچهها پرسه میزدند جمع کرد و به مسجد برد. کاظم نیز در میان آنان بود.
کاظم، فرزند سوم خانواده، عزیزدردانه پدر و مادرش بود. از کودکی به سردردهای شدید مبتلا بود. این مشکل از کلاس چهارم و پنجم آغاز شد و گاه آنقدر حاد میشد که حتی از خانه بیرون نمیآمد. یکهو حالش چنان بِهم میریخت که در جمع از هوش میرفت و نقش زمین میشد. با این حال، در کوچه پس کوچهها مانند دیگر بچهها به بازی و شیطنت مشغول میشد تا اینکه همگی پایشان به مسجد باز شد.
«زمان» به بچهها توصیه میکرد بیکار نمانند؛ یکی به نقاشی روی میآورد و نقاش شد. عسکری رضاکاظمی باطریساز شد و هر کسی سراغ حرفهای رفت. کاظم اما به پدرش در کشاورزی کمک میکرد. خانواده میخواستند او را زیر نظر داشته باشند تا مبادا سردردهایش شدت بگیرد.
این روند ادامه داشت تا اینکه کاظم به مقطع راهنمایی رسید. در همان سال اول، ناگهان بهبودی یافت و سلامتش را بدست آورد... .
کاظم به کتابخوانی علاقهای عجیب داشت. در آن دوران، بچههای همسن و سالش تفریحی جز پرسه زدن در باغها نداشتند، اما او اصرار داشت کتاب بخوانند یا معانی نماز و اعتقاداتش را بیاموزد. مدتی بعد «زمان» او را به عنوان کتابدار مسجد انتخاب کرد. به برکت کتابخوانی، کاظم از سیزدهسالگی، به هر پرسشی از بچهها پاسخ میداد. او در همان سالهای آغازین راهنمایی، کتابدار مسجد شده بود.
پس از شهادت شهید زمان رضا کاظمی، مسئولیت برنامهها غالباً به دوش کاظم افتاد.
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#دهه_فجر
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
یک شب کاظم رو کرد به ما چند نفر و حرف عجیبی زد. بهمان گفت: «امشب تو دعای توسل، ائمه(ع) میان تو اتاقمون.» و بلافاصله گفت: «اگه خدا بخواد.» کم نمانده بود از چیزی که به گوشمان خورده بود بال دربیاوریم. گرچه زمینهاش تا حد زیادی بود. مثل کسی که مدتها تشنه بوده و به او وعده آب زلال و خنک میدهند شده بودیم؛ همینطوری نرفت سر اصل مطلب؛ کلّی مقدمهچینی کرده بود تا آماده شویم.
جمله بعدی کاظم بیشتر تکانمان داد. خیلی مطمئن گفت: «من امشب امام عصر(عج) رو به شما نشون میدم.» خدا میداند در دلمان چه خبر بود. نمیشود گفت.
شب شد.
پنج شش نفری جمع شدیم توی اتاق خودمان و بعد از خاموش کردن چراغ، جلسه شروع شد.
دیگر دل توی دلمان نبود.
البته کاظم سابق هم یک همچین قراری با ما گذاشته بود. یعنی بنا بود همه، حضرت(عج) را ببینیم. اما دفعه قبل این اتفاق نیفتاده بود. خودش میگفت به خاطر گناه و خطایی که از یکی از بچهها سر زده بوده؛ منتهی اسمی از او نبرد. فقط گفت یک نفر اشتباهی کرده.
مدتها گذشت تا دوباره موعد دیدار فراهم شد.
توی پوست خودمان نمیگنجیدیم؛ اشتیاقی به همراه اضطراب!
دعا که داشت شروع میشد یکهو کاظم گفت: «هر کی لایقش باشه، امشب همه رو زیارت میکنه.» نگرانیها چند برابر شد. میگفتیم یعنی امشب چه میشود؟ باید به خودمان رجوع میکردیم. دیگر هر کسی بود و عملش. مدام در دل حدیث نفس میکردیم و میگفتم یعنی روزیمان میشود یا نه؟
شروع کردم به خواندن دعا. پشت سرش، هِقهِقهای کاظم راه افتاد. هنوز دو بند نخوانده، انقلابی درش بوجود آمد و بیامان زار میزد. من هم وقتی گریهاش را شنیدم، طاقت از کفم رفت و بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد. حس عجیبی پیدا کرده بودم و از درون شعلهور بودم؛ گاهی اینطوری است، چیزی نمیبینی ولی حس میکنی جو سنگین است و سیم، وصل شده.
مقداری که به همین منوال گذشت و کاظم گریه مرا دید، آرامتر شد و بهم گفت: «امام حسین(ع) میفرمایند گریه نکن!» زبان در کامم نمیچرخید و قدرت تکلم نداشتم. دعا را شکستهشکسته ادامه دادم تا آخر. از اعماق وجود باور داشتم و به دلم نشسته بود که این حرف را کاظم از خودش نگفته. واقعاً حس حضور بهم دست داده بود. این احساس قابل بیان نیست؛ فقط باید شهود کنی و برایت اتفاق بیفتد... .
تا اینجا را شاید جایی گفته باشم. چون ادعای دیدار نیست. صرفاً چیزی است که به چشم کاظم میآمد و برای ما از مشاهداتش میگفت. اما از اینجا به بعد اتفاق عجیبتری افتاد.
وقتی آخرِ جلسه از کاظم گِله کردیم و گفتیم چرا ما چیزی نمیبینیم، بهمان گفت اگر میخواهید برایتان ثابت شود که اهلبیت(ع) در این اتاق هستند یا نه، با هر بار بیرون رفتن یکی از آن بزرگواران، چراغ اتاق یک بار خاموش و روشن میشود!
در واقع با این کار میخواست حرف خودش را ثابت کرده و جای شکی برای ما باقی نمانده باشد.
وقتی کاظم این حرف را زد، به فاصله کمتر از چند دقیقه، چراغ «#چهارده» بار خاموش و روشن شد؛ همان مهتابی بالای سرِ ما که کلیدش جلوی در ورودی اتاق قرار داشت!
کم نمانده بود سنگکوب کنیم. میخ شده بودیم به زمین و کسی جُم نمیخورد. فقط خودش بلند شد و همه را یک به یک بدرقه کرد و دوباره آمد سر جایش نشست. یعنی کاظم چهارده بار رفت جلوی در و برگشت!
این را همه به چشم دیدیم... .
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات بینظیر شهید کاظم عامل
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#انا_علی_العهد
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
نماز از دیدگاه شهید کاظم عاملو
#هدیه
#سخن_و_سیره
#ماه_رمضان
#روزه
#رمضان_مهدوی
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
@Mahdiaranافطار شهدایی ۱۰.mp3
زمان:
حجم:
4.72M
🎵پادکست «افطار شهدایی»
سفارش میکرد عطر بزنید؛
میگفت:
در یکی از این سنگرها، ممکن است #امام_زمان(ارواحنا فداه) را ببینید.
بهتر است با بوی خوش ایشان را ملاقات کنید🥺
🔸 برشی از کتاب #سه_ماه_رویایی و احوالات «شهید کاظم عاملو»
در
#ماه_رمضان
#سخن_و_سیره
#صوت
#ما_فاتحان_قله_ایم
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
«طيبه خانم! امشب برو تو اتاق
ديگهای بخواب!»
این را کاظم بعضی وقتها به من میگفت.
با تعجب ميپرسيدم: «چرا خب؟!»
ميگفت: «دوستای شهيدم مهمونم هستن! ميخوام
باهاشون حرف بزنم.»
اوایل پیش خودم فکر میکردم مگر شهدا بیکارند که نصفشب به خانه ما بیایند؟!
ولی چون
كاظم را از عمق وجود قبول داشتم، ميرفتم.
نیمه شب میشد. کسي را نمیدیدم که بيايد و برود! پس او چه گفته بود؟!
بلند ميشدم و از لای درِ اتاق دید میزدم ببینم چه خبر است. فضولیام گل میکرد. کاظم مشغول صحبت بود ولی من کسی را بغیر از او نمیدیدم!
فقط حرفها را ميشد شنید.
بعضی شبها پیش یکهو ميگفت: «امشب روسری سرت کن بخواب خانم!»
باز سوالم را تکرار میکردم.
ميگفت: «رفقاي من که ميان، دوست ندارم اينطوري باشي!»
گیجم میکرد.
بعدها فهمیدم با شهدا در #خلسه حرف میزند.
حیف که دوران زندگی عاشقانه و عارفانه ما کوتاه بود و دوام نداشت.
بعد از او خيلي اصرار کردند
ازدواج کنم. به خرجم نرفت که نرفت. همه چیز برای من «كاظم» بود.
راوی: مرحومه طیبه زرگر
همسر شهید
#بازنویسی کتاب #سه_ماه_رویایی
خاطرات بینظیر شهید کاظم عاملو
با اندکی تغییر
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#صوت_خلسه
#هشتم_شوال
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
عجيب به نظر ميرسيد.
بچهها از پشت بيسيم گفتند کومله میخواست به «آلوت» حمله کند و کَلَک همه را بکند.
انگار تصمیم آنها انقدر جدی بوده که حتی حرکت و پیشروی کرده بودند. ولي از وسط راه يکهو به دليل نامعلومي کشيدند عقب و منصرف شده بودند؛
دقیقا همان موقعی که ما آماده میشدیم برای پشتيباني!
آن شب سر در نیاوردیم چه شده؛
بعدها شصتمان خبردار شد که روحيه عرفاني کاظم و ارتباطش با امام زمان(عج) در دلِ آنها رعب و وحشتي ايجاد کرده و مجبورشان کرده عقبنشینی کنند.
موضوع از اين قرار بود:
دشمنِ در حال حمله، حس کرد نيروهاي زيادي در روستاي آلوت مستقر هستند؛ چيزي بيشتر از آنچه در واقع وجود داشت؛ همين شده بود عامل ترس و وحشت آنها.
بعدها کاظم در يکي خلسهها گفت:
«به برکت وجود امام عصر(عج)، شما اون شب نجات پيدا کرديد.»
#بازنویسی کتاب #سه_ماه_رویایی
خاطرات بینظیر شهید کاظم عاملو
#روز_دختر
#بندرعباس
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄