eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
469 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده: @shohadarahshanedamadarad
-اوه خدای من ... اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن ... چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟... و بعد به خودم می گفتم ... تو هم می تونی ... و استقامت می کردم... تمام روزهای من به شکل بود ... کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی ... بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود .. اخلاق و منش اسلامی شون .... برام تبدیل به یه الگو شده بودن... تمام روزهای من به چه شکل بود ... کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه ... نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم ... با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم .. توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ ... اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود... اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید ... من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و به ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم ... اما بیدار نشد ... یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم ... متین جان، عزیزم .. پا نمیشی سحری بخوری؟ ... غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟... با بی حوصلگی هلم داد کنار ... برو بزار بخوابم ..... برو خودت بخور حالت بد نشه ... برگشتم توی آشپزخونه .... با خودم گفتم... -اشکال نداره خسته و خواب آلود بود .... روزها کوتاهه .... حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد ... و خودم به تنهایی سحری خوردم... بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم ... چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم ... نشسته بود صبحانه می خورد ... شوکه و مبهوت نگاهش می کردم ... قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم ... چشمش که بهم افتاد با خنده گفت ... -سلام ... چه عجب پاشدی؟ ... ادامه دارد... @shohadarahshanedamadarad🌷
وقتی آدم رفتن را خیلی نزدیک می بیند از اینکه خودش را مشغول چیزهای بی ارزش مثل حرف این و آن کند دوری می کند چون واقعا اینقدر ها هم زمانمان بی ارزش نیست! در طول روز حسابی مشغول بودم تا نبودم در خانه کاری روی زمین نماند چون خوب می دانستم اولویت اول باید خانواده باشد... روز بعد هم با مرضیه همراه شدم داخل ماشین نشسته بود و کتابی دستش بود من که سوار شدم کتاب را داخل کیفش گذاشت... کنجکاوانه پرسیدم چی می خواندی!؟ لبخندی زد و گفت: الان نمی گویم هر وقت تمام شد می دهم تو هم بخوانی! گفتم: ای بدجنس! چیه می ترسی کتاب را بگیرم! دنیا ارزش ندارد مرضیه خانم مثلا داریم می رویم غسالخانه! دل بکن از مال دنیا دختر! نگاهم کرد و با لبخند مرموزانه ای گفت: اگر فکر کردی من با این حرفها تحت تاثیر قرار می گیرم جهت اطلاعت سمیه جان هنوز من را خوب نشناختی... می دانستم تا کتاب را تمامش نکند اصرار فایده ای ندارد... مثل شکست خورده ها تسلیم شدم و دیگر چیزی نگفتم... مرضیه هم چیزی به روی خودش نیاورد بعد از چند لحظه سکوت گفت: راستی امروز نیروی کمکی داریم بچه های تازه نفس... آه عمیقی کشیدم و گفتم کاش امروز خبری نباشد مرضیه آدم دلش می گیرد... کاش بچه ها تازه نفس بمانند... حرفی نزد و مردمک چشمهایش از من فاصله گرفت... چیزی نگذشت که رسیدیم... زینب باز آمد استقبالمان... داخل غسالخانه که رفتم با دیدن دختر پانزده و شانزده ساله خشکم زد! چطور والدینش اجازه داده اند؟ چقدر جرات دارد! متحیر مانده بودم! زینب که من را متعجب دیده بود با دستش اشاره کرد چرا خشکت زده! آرام طوری که آن دختر نشنود گفتم: بچه ها دردسر نشود این بچه اینجاست! مرضیه که صدایم را شنید گفت: دردسر مامانش هست که بغل دست من دارد مجهز می شود! و با همان شیطنت جذابش ادامه داد: خدا به داد امواتی برسد که نرگس(به مادر همان دختر نوجوان اشاره می کرد) جنازه شأن را می شورد! و بعد بلند گفت امروز میت نداشته باشیم بلند صلوات... و صدای صلوات فضای غسلخانه را پر کرد. رفتم جلوی دخترک بعد از سلام و علیک گفتم: نمی ترسی اینجایی؟ چنان با اقتدار جوابم را داد که اصلا انتظار نداشتم گفت: من از مولایم یاد گرفتم اگر در مسیر حق بودم مرگ برایم از عسل شیرین تر خواهد بود! حقیقتا با این جمله از رفتار روز اول خودم شرمنده شدم و دیگر حرفی برای گفتن نماند! مرضیه نگاهی به من انداخت با خنده گفت: بچه ها سمیه نیاز به شستن دارد فکر کنم پودر شد! در همین حین زینب با تشر به مرضیه گفت مرضیه خانم غسالخانه است دختر یک کم ذکر بگو!(فکر می کنم جبران حرفهای دیروز مرضیه را کرد) با خودم حس کردم چقدر جمع این بچه ها با صفاست حتی میان غسالخانه! روح که پر باشد از معنویت همه جا را عطرآگین می کند مثل روح مرضیه ، زینب،و اخلاص همین دخترک نوجوان با حرفش یاد شهید بهنام محمدی افتادم و احساس غروری عجیب در دلم که نه تنها جوان‌های ما پای کارند که نوجوان‌ها هم حاضرند جانشان را کف دست بگیرند وارد میدان شوند اینکه در غسالخانه خوشحال باشی تناقض عحیبیست! که فقط با دیدن این صحنه قند در دلت آب می شود که با این همه تلاش دشمن اما این انقلاب چه نسلی دارد! من آنجا زنده هایی را دیدم که زندگی کردن را میان مرده ها به من آموخت! و مرده هایی که فرصت زنده بودن را به من یاد آوری می کردند تا زندگی کنم! توی حس و حال بچه ها بودم که صدای همان آقا از بیرون جمع و جورمان کرد خانم های کرونایی.... به چشم بر هم زدنی حال و هوای غسالخانه پر از ذکر و دعا شد... نویسنده: کپی بدون اجازه از نویسنده محترم جایز نیست @shohadarahshanedamadarad🌷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ♥️عشق پایدار♥️ آقاعزیز وبتول بی خبراز انچه که پشت سرشان میگذشت وبیخبراز رنج عبدالله ومرگ این مردخدا از روستایی به روستای دیگر میرفتند وطبق تصمیم اولیه شان میخواستند به روستای اقا عزیز بروند واما هنوز درراه رسیدن به ولایت اقاعزیز بودند,چون اقاعزیز مرد محتاطی بود وبسیار دوراندیش,صلاح ندید که به دهات خودش برود چون احتمال اینکه خانزاده بخواهد درپی بتول به ابادی انها بیاید ,احتمال دور از عقلی نبود پس تصمیم گرفت درروستایی به دوراز ابادی بتول وولایت خودشان ساکن شوند.... اولین روز رسیدنشان به حسین اباد بود ,عزیز اقا پرسان پرسان خانه ی کدخدای ده را پیدا کرد ,کدخدا رحمت مردی دنیا دیده وبزرگوار بود وقتی با عزیزاقا برخورد کرد دانست ادمی فهمیده وباکمالات است کلبه ای روستایی درنزدیکی خانه اش که بی استفاده مانده بود به این زوج جوان داد ,زوجی که این اولین لانه ی,عشقشان یا بهتربگویم حجله ی عروسیشان بود. عزیزاقا خیلی کارها بلدبود منتها زیردست کل محمد,پدرمرحومش,سواد خواندن ونوشتن وهمچنین حفظ وقرایت قران آموخته بود ,پس درروستای (حسین آباد)ساکن شدند وتصمیم گرفت دراین دنیای وانفسا مشق قران کند وبه بچه های روستا درس قران دهد ....چرخ روزگار میچرخید ومیچرخید وزندگی بتول وعزیز بر چرخی نو قرار گرفته بود,زندگی به دور از عزیزان اما در کنار یار ودلدار ومردمی ساده دل ومهربان,بتول بازهم خدا را شکر میکرد واین زندگی سراسر سختی وفراق را بر عروس ارباب بودن ترجیح میداد وباخود مدام میگفت:نترس بتول..نترس میگذرد...خوب یا بد میگذرد..ان شاالله در روزی دیگر دوباره به دیدار خانواده هم میرسیم. واقعیت @shohadarahshanedamadarad🍁
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 سوار یک ماشین شدیم.ما پشت ماشین نشسته بودیم و خودرو با سرعت حرکت می کرد. این ماشین هیچ حفاظی اطراف خود نداشت. در سر هر پیچ یکی دونفر از کسانی که سوار شده بودند به پایین پرت می شدند! جاده خراب بود.ماشین هم با سرعت زیاد می رفت.یک باره به اطرافم نگاه کردم و دیدم فقط من پشت ماشین مانده ام!سر پیچ بعدی ان قدر با سرعت رفت که دست من هم جدا شدو... نزدیک بود از ماشین پرت شوم.اما در آن لحظه اخر فریاد زدم یا صاحب الزمان عج... در همین حال یک نفر دستم را گرفت و اجازه نداد به زمین بیفتم.من به سلامت توانستم آن گردنه ها را رد کنم. در همین لحظه از خواب پریدم.فهمیدم که باید در سخت ترین شرایط دست از دامن امام زمان عج بر نداریم. وگرنه تندباد حوادث همه ما را نابود خواهد کرد.این ماجرا را احمد آقا در جمع بچه های مسجد تعریف کرد... 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 هر شب با نگاه گرمتون رو به ما ببخشید😊✨ @Ravie_1370❄️
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر) صفحات ۳۵_۳۴ 🦋 چند روزی بود که حالم اصلا خوش نبود و احوال پریشانی داشتم.😞 وقتی غلام حسین علت دلواپسی ام را جویا شد، چیزی غیر از آنچه خودش هم به آن فکر می کرد نبود؛ یعنی "دغدغه حضور محمدحسین درجمع و بروز خطرات احتمالی برای او." غلام حسین گفت:《دیشب که برای اقامه نماز به مسجد رفته بودم،با چشمان خودم دیدم که او و نوارهای امام را در پیراهنش پنهان می کند. همسرم! همه چیز را به بسپار🙌 فالله خیرحافظا وهو ارحم الراحمین.》 کم کم فعالیت انقلابیون از گوشه وکنار کشور به گوش می رسید! همه مردم درجریان فعالیت ها و تظاهرات قرار می گرفتند...؛ بعضی از خانواده ها، نوارهای سخنرانی و اعلامیه های امام را در خانه خود تحلیل و بررسی میکردند و آن ها را در بین مردم پخش می نمودند و گاهی ازسوی نیروهای رژیم، مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند. درخانهِ ما هم غلام حسین به همراه بچه ها، به تجزیه و اعلامیه ها و سخرانی های امام می پرداخت.📄 یادم می آید آن روز، داخل باغچه مشغول چیدن سبزی بودم، رادیو را روشن کردم و خودم را در باغچه سرگرم کردم؛ ناگهان خبری توجه ام را به خود جلب کرد. 👈رادیو از سرکوبی جمعی از مردم بی گناه درمیدان ژاله خبر داد و همه کسانی را که از ظلم به تنگ آمده بودند، "خلافکار و ضدرژیم" تلقی می کرد. ❗️مرتب هشدار میداد از تجمع بپرهیزید! به پدران و مادران اخطار می کرد که مراقب رفتار فرزندان خود باشند، چون دولت هیچ گونه مسئولیتی دربرابر عواقب ناشی ازخرابکاری آن ها را نمی پذیرد. آن روز تنها چیزی که در ذهنم مجسم شد، رفت و آمدهای مشکوک محمدحسین و محمدهادی بود!! مطمئن بودم آن ها در جمع انقلابیون🇮🇷 فعالیت هایی دارند؛ زیرا آن ها تحت تعلیم پدر و برادران بزرگ تر، با آشنا شده بودند. توان از دست و پاهایم گرفته شد. دل شوره عجیبی در دلم افتاد..😓 دلم به حال مردمی که عزیزانشان را در این واقعه از دست دادند، بسیار می سوخت. از جوّ حاکم و ظلم ظالمان متنفر شده بودم، فقط برای سلامتی همهِ انقلابیون دعا میکردم.🙏 با نزدیک شدن مهرماه... *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••* @Ravie_1370🌷
💞 📚 رسیدیم خانم محمدے... _نزدیک قطعه ے شهدا  نگہ داشت از ماشیـݧ پیاده شد اومد سمت مـݧ و در ماشیـݧ و باز کرد مـݧ انقد غرق  در افکار خودم  بودم کہ متوجہ نشدم _صدام کرد بخودم اومدم و پیاده شدم خم شد داخل ماشیـݧ و گوشے و برداشت گرفت سمت مـݧ و گفت: بفرمایید ایـݧ هم از گوشیتوݧ دستم پر بود با یہ دستم  کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم با یہ دستمم گلارو _گوشے تو دستش زنگ خورد تا اومد بده بہ من قطع شد و عکس نصفہ ای ک ازپلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ از خجالت نمیدونستم چیکار کنم سرمو انداختم پاییـݧ و ب سمت مزار شهدا حرکت کردم _سجادے هم همونطور ک گوشے دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزے نگفت همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم اونم شونہ ب شونہ من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم  میرم _رسیدیم من نشستم گلهارو گذاشتم رو قبر سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود  _از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم ب حرف زدݧ باشهیدم سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم  عجیب غریبہ عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم یہ نفر از پشت اومد سمتم و گفت: مـݧ عجیب و غریبم❓❓❓ سجادے بود واااااااے دوباره گند زدے اسماء از جام تکوݧ نخوردم اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند سرمو انداختہ بودم پاییـݧ خانم محمدے ایرادے نداره بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم تا نظر شما یکم راجب مـݧ عوض بشہ حرفشو تایید کردم _خوب علے سجادے هستم  دانشجوے رشتہ ے برق تو یہ شرکت مخابراطے مشغول کار هستم و الحمدوللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم.... _حرفشو قطع کردم ببخشید اما مـݧ منتظرم چیزهاے دیگہ اے بشنوم با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد بلہ کاملا درست میفرمایید دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو.... ✍ ادامه دارد .... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁 سرش را جلو آورد . با تعجب پرسيد : يعني چيکار کنم ؟!!! ناصر ادامه داد : بعضيها ميان اينجا و بعد از اينکه ميخورن ، همه چي رو به هم ميريزن . اينها کاســبي من رو خراب ميکنن ، کارگرهاي من هم زن هستن و از پــس اونها برنمييان . 🍁 من يکي مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدمها رو بندازه بيرون . سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد . بعد هم گفت : قبول . از فردا هم هر روز تو کاباره پل کارون کنار ميز اول نشســته بود . هيکل درشت ، موهاي فر خورده و بلند ، يقه باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود . 🍁 يک بــار براي ديدنش به آنجا رفتم . مشــغول صحبت وخنــده بوديم که ديدم جوان آراســته اي وارد شد . بعد از اينکه حســابي خورد ، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد . بلند شد و با يک دست ، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت . بعد با حسرت گفت : ميبيني ، اينها َجووناي مملكت ما هستند ! 🥀🕊🌹🌴🌹🕊 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: امام از اتاقش بیرون آمد، با طمأنینه جواب سلام همه را داد و فرمودند: هم اینک به دارالحکومه مدینه به نزد ولید بن عتبه میرویم، ایشان مرا احضار کردند، دلیل احضار را نگفتند اما می توانم بدانم چه شده، زیرا دیروز به خواب دیدم که منبر معاویه واژگون شده و از خانه اش آتش زبانه می کشد و این بدان معناست که مرگ در خانهٔ معاویه را زده است و دلیل احضار من هم حتما همین است و احتمال میدهم نقشهٔ شومی در سر داشته باشند ، پس زمانی که پشت درخانهٔ ولید رفتیم ، من به تنهایی وارد خانه می شوم و شما جلوی در منتظر ندای من بمانید، چنانچه شنیدید صدایم بلند شد و سخنم را شنیدید که شما را صدا زدم:«ای خاندان پیامبر» بدون اجازه درون خانه بریزید، آنگاه شمشیرها را بکشید ولی شتاب نورزید، اگر چیز ناخوشایندی دیدید، شمشیر بکشید و هر کس را که آهنگ کشتن مرا داشت، بکشید. آنگاه حسین پیشاپیش جمع حرکت کرد در حالیکه عصای پیامبر صل الله علیه واله را به دست داشت و سی تن از خاندان، موالی و شیعیان، او را مانند نگینی در بر گرفته بودند. رباب این صحنه را می دید ، دل درون سینه اش چونان گنجشکی بی تاب، خود را به قفس تن می کوبید و اشک از چهار گوشهٔ چشمانش جاری بود و می دانست که خبری و تهدیدی در راه است که اگر تهدیدی در کار نبود ، مولایش حسین چنین عمل نمی کرد. پس دستانش را بالا برد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت: ای خدای حسین، حسینم را به تو سپردم که بی شک بهترین نگاهبانی... جمعیت به در خانهٔ ولید یا همان دارالحکومه مدینه رسیدند، امام قبل از داخل شدن اندکی توقف نمود و فرمود: ببینید چه سفارشی به شما کردم، از آن تجاور نکنید، من امیدوارم که سالم نزد شما بازگردم. عباس بن علی چون شیری شرزه، دست روی چشم گذاشت و در مقابل مولایش سر فرود آورد و دیگران هم به تأسی از ایشان، چنین کردند. پس حسین بر ولیدبن عتبه وارد شد... ادامه دارد.. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌹 صدای بوق آزاد در گوشم میپیچد شماره را عوض میڪنم ! ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم بازم فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد: _ چی شده؟جواب نمیدن؟ _ نه! نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن... گوشے هاشونم خاموشه، ڪلیدم ندارم برم خونه😖 چندلحظه مڪث میڪند: _ خب بیا فعلا خونه ما❣ ڪمے تعارف ڪردم و " نه " آوردم... دو دل بودم...اما آخر سر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم 💞 وارد حیاط ڪه شدم، ساڪم را گوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم مشخص بود ڪه زهرا خانوم تازه گلها را آب داده.🌹 فاطمه داد میزند:مـــامـــان...ما اومدیم... و تو یڪ تعارف میزنے ڪه: اول شما بفرمائید... اما بـے معطلے سرت را پائین مے اندازی و میروی داخل. چند دقیقه بعد علےاصغر پسر ڪوچڪ خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند... علےجیغ میزند و می دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر شیطــون! زهرا خانوم بدون اینڪه با دیدن من جابخورد لبخند گرمی میزند و اول بجای دخترش بہ من سلام میڪند! این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند... _ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم... " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند" - خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علےاصغر با لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟👶 زهراخانوم میخندد ووبعد نگاهش راسمت من میگرداند _ نمیخوای بیای داخل دختر خوب؟ _ ببخشید مزاحم شدم.خیلے زشت شد. _ زشت این بود ڪه تو خیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهار حاضره. لبخند میزند ،پشت بہ من میکند و میرود داخل. 💞 خانه ای بزرگ، قدیمے و دوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود. یڪ اتاق برای سجاد و علی اکبر،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر. زینب هم یڪ سالے میشود ازدواج ڪرده و سر زندگےاش رفته. از راهرو عبور میڪنم و پائین پله ها میشینم، از خستگے شروع میڪنم پاهایم را میمالم. ڪه صدایش از پشت سر و پله های بالا به گوش میخورد: _ ببخشید! میشه رد شم؟ دستپاچه از روی پله بلند میشوم. یڪےاز دستانش را بسته بود همانے ڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود😓 علےاصغر از پذیرایـے به راهرو مےدود و آویزون پایش میشود. _ داداچ علے چلا نیمیای کولم کنے؟؟ بےاراده لبخند میزنم،به چهره اش نگاه میڪنم،سرخ میشود و ڪوتاه جواب میدهد: _ الان خسته ام...جوجه من! ڪلمه جوجه را طوری گفتے ڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! 💞 یڪ لحظه از ذهنم میگذرد: "چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام".😆 💞 ✍ ادامه دارد ... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
❣️فقط کلام شهید❣️
‍ #قسمت_نهم #شهيد_مهدي_زين_الدين حول و حوش عملیات خیبر بود . خیلی وقت می شد که از مهدی خبر نداشتم
برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم . می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد . وقتی مرا در آن حالت دید ... همان شب بود که گفت " من حالا تازه می خواهم شهید بشوم . " گفتم " مگر حرف شماست . شاید خدا اصلاً نخواهد که تو شهید بشوی . شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهید شوی . " گفت " نه . این را زورکی از خدا می خواهم . شما هم باید راضی شوید . توی قنوت برایم اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک بخوانید . " این دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقریباً یک سال طول کشید . من داشتم بزرگ تر می شدم . مادر شده بودم و دیگر آن جوان نازک دل سابق نبودم . لیلا جای پدرش را خوب برایم پر کرده بود . خاطرات این دومین سال بیش تر در ذهنم مانده . کربلا رفتنش را یادم هست . یک بار دیدم زیر لباسهای من ، روی بند رخت یک لباس عربی پهن شده پرسیدم " مهدی این لباس مال شماست ؟ " گفت " آره . " گفتم " کجا بودی مگر؟ " گفت " همین طوری ، هوس کرده بودم لباس عربی بپوشم . " گفتم " رفته بودی دبی ؟ مکه ؟ " گفت " نه بابا ، ما هم دل داریم . " با موتور زده بود رفته بود کربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها که خاطرات سفرش را تعریف می کرد ، یک چیز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همین جوری عادی با لباس عربی زیارت کرده بود و داشته بر می گشته که به یکی تنه می زنه ، به فارسی گفته بود " ببخشید " یک باره می فهمد که چه اشتباهی کرده . ساختمانمان موش زیاد داشت . شب ها از ترس موش ها نمی توانستم به آشپز خانه بروم . یک موکت زدم به آن جایی که فکر می کردم محل آمد و رفت موش هاست . یک شب که مهدی آمد گفت " خیلی تشنمه . آب خنک خنک می خواهم . " گفتم " پارچ بغله دستته . " گفت " نه ، باید بری واسم درست کنی . " رفتم با ترس و لرز آب یخ درست کردم . وقتی برگشتم دیدم دارد می خندد . گفت " از همان اول که موکت را آن جا دیدم ، فهمیدم قضیه از چه قرار است . می خواستم سر به سرت بگذارم . " گفتم " آره تو رو خدا مهدی یک کاری بکن از شرّ این راحت بشوم . " گفت " یک شرط داره . " من ساده هم منتظر بودم ببینم چه شرط می گوید . گفت " شرطش اینه که اگر موش ها رو گرفتم کبابشان کنی . " آن شب من دیگر اصلاً نتوانستم شام بخورم ! 🌸پايان قسمت دهم داستان زندگي 🌸 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 وقتی مریم رو دید هول شد. مریم هم از اینکه فاطمه با پویان صحبت میکرد، تعجب کرد. به فاطمه سلام کرد. فاطمه با لبخند گفت: _سلام.بالاخره کلاست تموم شد. پویان از اینکه اینقدر راحت،ناراحتی شو پنهان کرد،جا خورد.فاطمه که متوجه شد مریم از صحبت کردن با پویان تعجب کرده،گفت: _آقای سلطانی برای همیشه دارن از ایران میرن. امروز اومدن دانشگاه که با همکلاسی هاشون خداحافظی کنن.منم خواستم ازشون تشکر کنم. رو به پویان کرد، و بدون اینکه نگاهش کنه،گفت: _جناب سلطانی،من برای تمام حمایت های برادرانه ای که این مدت از من کردید،ازتون ممنونم.امیدوارم زندگی تون پر از خیر و خوبی باشه.هرکجا باشید خدانگهدارتون باشه. برگشت و رفت. پویان خیلی ناراحت بود.تو دلش گفت کاش افشین سر عقل بیاد. سرشو آورد بالا. چشمش به مریم افتاد که داشت نگاهش میکرد.مریم به زمین نگاه کرد و گفت: _خانم نادری کسی رو که لطفی بهش بکنه، هیچ وقت فراموش نمیکنه و همیشه براش دعا میکنه.دعای خیرش همیشه همراه شماست..موفق باشید. مریم هم رفت. پویان همونجا ایستاده بود و به رفتن اونا نگاه میکرد. با خودش گفت، کاش میتونستم همراه پدرومادرم نرم و همینجا بمونم. افشین چندبار باهاش تماس گرفت، ولی پویان جواب نمیداد.به خونه رفت. افشین رو دید که روبه روی پدرومادر پویان نشسته و باهم صحبت میکردن. -تو اینجا چکار میکنی؟ افشین طلبکار گفت: -تو چرا جواب تلفن منو نمیدی؟ باهم به اتاق پویان رفتن. پویان با ناراحتی به افشین خیره شده بود.افشین که معنی نگاهش رو فهمید با خنده گفت: -چرا اون دختر اینقدر برات مهم شده؟!! -وقتی شناختمش فهمیدم چقدر دوست دارم خواهر داشته باشم. افشین قهقهه بلندی زد. وقتی چهره پویان رو دید ساکت شد ولی با لبخند گفت: -وقتی بری آلمان دیگه خواهران و برادران برات بی معنی میشه. پدر پویان با سینی پذیرایی وارد شد و بحث عوض شد. به اصرار پدرومادر پویان،افشین اون شب پیش پویان موند.ولی دیگه حرفی از فاطمه نگفتن. تو فرودگاه، افشین آخرین نفری بود که پویان بغلش کرد تا خداحافظی کنه.کنار گوشش گفت: -جان پویان فراموشش کن. افشین از این همه اصرار کلافه شد. گفت: _تو که میدونی،نمیتونم..تا الان هم بخاطر گل روی تو کاری باهاش نداشتم. پویان فقط نگاهش میکرد؛با التماس. مادرش گفت: -پویان جان،دیگه بریم پسرم. افشین گفت: -صدات میکنن،برو. -خیلی نامردی..نمیبینی دارم التماست میکنم خواهرمو اذیت نکنی؟! با ناراحتی نگاهش کرد و رفت. افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋