eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
469 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
در محضر شهید اگر می توانست چیزی در مقابل شهادت🌷 قرار دهد می شد اما هیچ قدرتی در برابر توان ایستادگی ندارد❌. @shohadarahshanedamadarad
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت سردار سر افراز سپاه "شهید حاج قاسم سلیمانی" 🔹صفحه ۷۴_۷۱ 🦋 《حسین ، پسر غلام حسین》 یک روز با محمدحسین به سمت آبادان می رفتیم .عملیات بزرگی درپیش داشتیم. چندتا از عملیات های قبلی با موفقیت انجام نشده بود‌ و ازطرفی، آخرین عملیات ما هم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم.😞 به محمدحسین گفتم: "چند تا انجام دادیم، اما هیچ کدام آن طور که باید، موفقیت آمیز نبود! به نظرم این یکی هم مثل بقیه نتیجه ندهد." گفت: "برای چی؟" گفتم: "چون این عملیات خیلی سخت است؛به همین دلیل بعید می دانم موفق شویم." گفت: "اتفاقا ما در این عملیات، موفق و پیروز می شویم."😎 گفتم: "محمدحسین دیوانه شدی؟! عملیات هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم ،نتوانستیم کاری ازپیش ببریم؛ آن وقت در این یکی که اصلا وضع فرق می کند‌ و از همه سخت تر است، موفق می شویم؟" خنده ای کرد و با همان تیکه کلام همیشگی اش گفت: "حسین، پسرغلام حسین، به تو می گوید که ما در این عملیات پیروزیم."✌️🏻 خوب می دانستم که او بی حساب حرف نمی زند.حتما از طریقی به چیزی که می گوید و اطمینان دارد.گفتم: "یعنی چه؟از کجا می دانی؟" گفت:"بلاخره خبر دارم." گفتم:"خب ازکجا خبر داری؟" گفت:"به من گفتند که ما پیروزیم." پرسیدم:"کی به توگفت؟" جواب داد: "حضرت زینب(سلام الله علیها)." دوباره سوال کردم: "در خواب یابیداری؟" با خنده جواب داد: "تو چه کار داری؟ فقط بدان ،بی بی به من گفت که شما در این عملیات خواهید شد و من به همین دلیل می گویم که قطعا موفق می شویم."☺️ هرچه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد،چیزی نگفت و به همین چندجمله اکتفا کرد.نیازی هم نبود که توضیح بیشتری بدهد؛ اطمینان او برایم کافی بود. همان طور که گفتم، همیشه به حرفی که می زد،ایمان داشت و من هم به محمدحسین اطمینان داشتم.👌 وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد، یاد حرف آن روزِ محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم، خیلی خوشحال شدم. 💠عارفان که جام حق نوشیده اند رازها دانسته و پوشیده اند! هر که را حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند! 《قطعه زمین》 محمدحسین قطعه زمینی در داشت که پدرش به او بخشیده بود و او به دلیل حضور در ، خیلی کم به آن سرکشی میکرد. آخرین بار‌ وقتی بعد از حدود یک سال به آن جا رفت، در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است.🏠 بعد از‌ پرس وجو و تحقیق، فهمید آن شخص، یک نفر است! قضیه را برای من تعریف کرد،گفتم: "خب! برو شکایت کن و از طریق پیگیر قضیه باش، بلاخره هرچه باشد، تو مدارکی داری و می توانی به حقت برسی." گفت:"نه! من نمی توانم این کار را بکنم، او یک نفر جهادی است و حتما نیازش از من بیشتر بوده است؛ هرچند نباید چنین کاری می کرد و در زمین غصبی می نشست، اما حالا که چنین کرده، دلم نمی آید پایش را به دادگاه بکشم. عیبی ندارد! من زمین را ببخشیدم و گذشت کردم." 💠اهل نظر، دوعالم در یک نظر ببازند! است و داو اول، بر نقدِ جان توان زد *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁عصر روز يڪشنبہ پنجاه و نه بود . همہ بچہ ها را جمع ڪرد و گفت : برادرها ، امشــب با يارے خدا براے آزادسازے اشغال شده حرڪت مي کنيم . هم معاونت اين عمليات را بر عهده دارند . 🍁 یشاهرخ اون چند روز خيلے تغيير ڪرده بود .هميشہ داشت . موهاش بہ هم ريختہ بود . مرتب هم با بچہ ها مي ڪرد و مےخنديد اما حالا ! سر بہ زير شدہ بود و ذڪر مے گفت . رفتہ بود و پوشيده بود . هم متوجہ تعقیرات اون روز شده بود . براے لحظاتے در چهره خيره شد . بعد بہ من گفت : از حلاليت بطلبيد ، اين چهره نشون ميده ڪہ شده . مطمئن باشيد ڪه مي شہ ! 🍁شب ، آزاد سازی شروع شد . بچه ها بی وقفہ در حال مبارزه بودند . ســاعت صبح بود . ســنگرها و خاڪريزها تصرف شده بود . نيروے هم نبود . هر لحظہ احتمال داشت ڪہ همگے محاصره شويم . ســاعتے بعد احساس ڪردیم زمين می لرزد . عراقے به ســمت ما مي آمدند . تا چشم ڪار مي ڪرد بود ڪه به سمت ما مي آمد . ســنگر ما ڪلا روے هم شــش گلولہ - داشــت اما چند برابر آن مي آمد . 🍁هر گلوله براي چند ؟!! ترسيده بودم . با آرامش گفت : چرا ترسیدی ؟! بخواد ما مي شيم . ســاعت نه صبح بود . دشــمن مرتب شــليڪ مي ڪردند . فاصله با ما ڪمتر از بود . در حال زدن آرپےجے بود . پرسيد چقدر گلولہ داریم ؟! گفتم این آخرے بود . گفت : توے اون یڪے سنگر یڪے هست . برو بیار . هنوز چند قدمی دور نشده بودم ڪہ صدایے شنیدم . چیزے ڪہ دیدم باور نمے کردم . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋