فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙افطار روز بیست وسوم ماه مهمانی خدا
به نیت
🕊#شهید مدافع حرم جواد الله کرمی
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
▫️#هوای_مجنون
▪️#استوری
------
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ١۵٧_١۵۵
#قسمت_شصت_و_هفتم 🦋
((مدیون پدر و مادر))
فهمیدم که تربت کربلا ست و حسین این همه مدّت دنبال مهر کربلا بوده است!
نمازش که تمام شد، گفتم: «دنبال مُهر #کربلا می گشتی؟!»
گفت: «آفرین! پس بالاخره متوجّه شدی.
دیدی گفتم اگر دقّت کنی می فهمی.»
گفتم: «حالا اینقدر مهم این است که شما هر جا به خاطر آن کلی معطّل می کنی؟!»
گفت: «تو میدانی #سجده کردن روی مهُر کربلا چقدر ثواب دارد؟»
وقتی این حرف را زد، دیدم حالش دگرگون شد. 😔
شروع کرد از کربلا و امام حسین (علیه السلام) ❤️ صحبت کردن.
وقتی بحث امام حسین (علیه السلام) پیش آمد، گفت: «من توی دنیا از یک چیز خیلی لذّت می برم و آن را مدیون پدر و مادرم هستم.
می دانی چه چیز؟»
گفتم: «نه! نمی دانم.» 🤷♂
گفت: «می خواهی برایت بگویم؟»
گفتم : «البتّه! بگو!»
گفت: «از اسم خودم.
من هر وقت نام "حسین" را می شنوم یا حتّی زمانی که کسی مرا به این نام صدا می کند، خیلی لذّت می برم. 😌
من واقعاً مدیون"پدر و مادرم" هستم که چنین نامی برایم انتخاب کرده اند.» 😍
با چنان عشق و علاقه ای از امام حسین (علیه السّلام) و این نام با عظمت صحبت می کرد که انسان سر جایش میخکوب می شد!!
حرف هایش که تمام شد، دوباره راه افتادیم.
در طول راه دائم به صحبت های او فکر می کردم و اینکه سعی داشت خودم متوجّه قضیّه شوم.
همانطور که گفته بود، این مسئله همیشه در ذهنم باقی ماند.
وقتی به مقصد رسیدیم، گفتم : «الوعده وفا؟»
گفت: «چه وعده ای؟!» 🤔
گفتم : «قرار بود علّت خنده ات را بگویی.»
دوباره خندید😄:«راستش به خاطر کاری بود که تو قبلاً انجام داده بودی.»
گفتم: «ما که تا به حال همدیگر را ندیده بودیم!»
گفت: «دیده بودیم، امّا چون آن موقع همدیگر را نمی شناختیم، تو متوجّه من نشدی.»
گفتم: «حالا چه کاری بود؟» 🤔
گفت: «یادت هست که یک روز
#کرمان توی خیابان شریعتی، بچّه ها داشتند به یک نفر تذّکر اخلاقی می دادند و آن وقت تو از راه رسیدی و سیلی توی گوش طرف زدی؛
هیچ کس هم متوجّه نشد؛
من همان موقع در میان جمع بودم و فهمیدم تو سیلی زدی.»
درست می گفت. ما چند نفر بودیم که در خیابان شریعتی یا بعضی جاهای دیگر اگر به موردی بر می خوردیم یا منکری میدیدم، می ایستادیم و تذکّر می دادیم.
تعدادشان هم زیاد بود، من تازه از راه رسیده بودم.....
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ١۵٨_١۵٧
#قسمت_شصت_و_هشتم 🦋
((مدیون پدر و مادر))
من تازه از راه رسیده بودم دیدم آن بندهٔ خدا اصلاً گوشش به حرف های بچّه ها بدهکار نیست.
انگار خیلی از قضیّه پرت است. خلاف کرده و با این حال در کمال پررویی کارش را توجیه می کند.
من ناراحت شدم. ویک سیلی به طرف زدم،👊 امّا این کار را آن قدر سریع انجام دادم که هیچ کدام از بچّه ها، حتّی خود آن فرد نیز متوجّه من نشدند.
من هم چیزی به روی خودم نیاوردم. دستانم را توی جیب اورکُتم کرده بودم و تماشا می کردم.
حالا محمّد حسین داشت آن جریان را
یادآوری می کرد.
گفت: «خنده های من 😄به خاطر همین بود که تو مرا نشناخته بودی، امّا من تا دیدمت، سریع شناختم.
اتّفاقاً یک بار هم با #حاج_حمید_شفیعی
بودیم که شبیه این جریان را دیدم.
با اتوبوس به #جبهه می رفتیم، توی ترمینال شیراز یک بنده خدایی دست زن و بچّه اش را گرفته بود و داشت از جلوی اتوبوس رد می شد.
راننده فحش خیلی رکیکی به مرد داد، آن بنده خدا که آدم خیلی ضعیفی هم بود، جلو آمد و گفت : «چرا فحش می دهی؟ 😠
مگر من چه کار کردم؟»
راننده بدون اینکه مراعات زن و بچّه او را بکند، یکی دو تا فحش دیگر هم داد. 😱
"حاج حمید" که خیلی عصبانی شد😤
رفت طرف راننده و گفت: «تو مگر خودت ناموس نداری؟ چرا فحش می دهی؟مگر این بدبخت چه کار کرده؟
غیر از این است که از جلوی ماشین تو رد شده؟!»
راننده پررویی کرد و دست از بی تربیتی بر نداشت.
حاج حمید هم ناراحت شد و محکم جلوی یک منکر ایستاد و به خاطر دفاع از یک مظلوم و #نهی_از_منکر خودش را به خطر انداخت.
و آن سختی را متحمّل شد.
خیلی لذّت دارد انسان در راه #خدا و به خاطر رضایت او این طور عمل کند.
در هر صورت این خنده های من😄 هم بخاطر آن کار خالصانه ای بود که تو در خیابان شریعتی انجام دادی.
سعی کن همیشه همین طور باشی. اگر جایی موضوعی پیش آمد و کاری انجام دادی، هدفت"رضای خدا" باشد.»
حرف های #محمّد_حسین خیلی برایم جذّاب بود. 👌
حسابی به او علاقه مند شده بودم. ❤️
این سفر که اوّلین برخورد من با محمّد حسین بود، پایهٔ دوستی عمیق شد و برای همیشه در خاطرم جای گرفت.
💠هرگزم نقش از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
*🖊️
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ١۶٠_١۵٩
#پارت_شصت_و_نهم 🦋
((اینها آدم شده اند!))
قبل از #عملیات_والفجر_هشت بود، اطراف ساختمان نیروهای #اطلاعات، کنار نهر علی شیر قدم می زدم که #محمّد_حسین را بیرون مقر دیدم.
سلام و احوالپرسی کردیم و او دست مرا گرفت و داخل ساختمان برد؛
در همان اتاقی که بعدها مورد اصابت راکت شیمیایی قرار گرفت.
وقتی وارد اتاق شدم، دیدم گویا بچّه ها مشغول خواندن دعای توسّل یا کمیل بوده اند و تازه دعا تمام شده بود.
هر کسی مشغول کاری بود، بعضی هنوز در حال و هوای #دعا 🤲بودند.
گوشه ای نشسته بودم در حالی که با محمّد حسین صحبت می کردم، بچّه ها را هم زیر نظر داشتم، دو نفر از آنها خیلی توجّه مرا جلب کرده بودند.
#محمّد_رضا_کاظمی و #حمید_رضا_سلطانی که با هم مشغول صحبت بودند، حالت عجیبی داشتند، انگار اصلاً توی این عالم نبودند؛
در حال و هوای دیگری سیر می کردند.
با آنکه فاصلهٔ زیادی با آن ها نداشتم، امّا آن قدر آهسته و آرام صحبت می کردند که اصلاً توی این عالم نبودند، در حال و هوای دیگری سیر می کردند.
محمّد حسین متوجّه شد من به آن ها خیره شده ام.
به همین خاطر سعی کرد حرفی به میان بیاورد و ذهن مرا از توجّه به آن ها منحرف کند.
ابتدا حواسم پرت شد، امّا طولی نکشید که دوباره به آن ها خیره شدم.
صورت های هر دو مثل زغال سیاه شده بود، انگار که قیر مالیده باشند.
سعی کردم با دقّت بیشتری به حرف هایشان گوش کنم شاید بفهمم که چه می گویند، بی فایده بود.
فقط پراکنده چیزهایی می شنیدم.
حمید رضا سلطانی سؤال می کرد و محمّد رضا کاظمی برایش توضیح می داد.
صحبت هایشان به طور کلّی به حرف های عادی و دنیوی نمی خورد.
خوب که دقت کردم، دیدم مثل اینکه دارند از برزخ و #قیامت حرف می زنند..
اماّ با حالتی آن قدر عجیب که گویی حرف نمی زنند، بلکه دارند صحنه ای را پیش رویشان تماشا می کنند.
سایر افرادی که داخل اتاق بودند، بی توجّه به آن دو همچنان مشغول کار خودشان بودند.
در این فاصله محمّد حسین دائم سعی می کرد تا با حرف هایش ذهن مرا از توجّه به آن ها باز دارد، امّا فایده ای نداشت.
من آن قدر محو آن دو شده بودم که نمی توانستم چشم برگردانم.
همین موقع هر دو ساکت شدند و گریه می کردند. 😭
اشک همین طور بی وقفه روی صورتشان جاری بود، یعنی قطره قطره از چشمشان نمی چکید، بلکه پیوسته و مداوم روی گونه هایشان سُر می خورد و بر لباسشان می نشست.
گریه می کردند 😭، امّا بی صدا، فقط از ظاهرشان می شد فهمید.
حدود بیست دقیقه قضیه به همین شکل ادامه داشت تا.....
*🖊️
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ١۶٣-١۶٠
#قسمت_هفتادم 🦋
((اینها آدم شده اند!))
حدود بیست دقیقه قضیّه به همین شکل ادامه داشت تا اینکه محمدحسین دست مرا گرفت و گفت: «برویم!»
از اتاق که خارج شدیم به محمّد حسین
گفتم: «قضیّه چی بود؟
این چه حالتی بود که اینها داشتند؟ من تا به حال چنین چیزی ندیده بودم.»
گفت: « چیز خاصّی نبود، بعد از دعا بود گریه می کردند.»😭
گفتم: « معمولاً کسی که گریه می کند، یک دقیقه، دو دقیقه، بعد تمام میشود یا دادی، فریادی می زند.
یا آه و نالهای می کند، نه بیست دقیقه به طور گریه کند، اشک بریزید، آن هم بی سرو صدا!!»
لبخندی زد و گفت: «بی خیال شو!»
گفتم: « نمی توانم بی خیال شوم، قضیّه چی بود؟»
خیلی اصرار کردم، سعی کرد طفره برود، امّا وقتی دید من دست بردار نیستم، گفت: « ببین! فقط یک جمله می گویم.
دیگر چیزی نپرس.🤫
این ها آدم شده اند؛ اینها، هردو آدم شده اند.»
گفتم : « چطور آدم شده اند؟
چه کار کرده اند؟ این کلمه آدم شدن را یک مقدار بیشتر برای من باز کن من نمی فهمم یعنی چه!» 🧐
گفت: « این را خودت باید دنبالش بروی و
بفهمی.»
هر چه اصرار کردم، چیزی نگفت.
نیم ساعتی کنار نهر علی شیر قدم زدیم
دوباره به ساختمان برگشتیم.
خیلی عجیب بود هیچ اثری از حال و
هوای نیم ساعت قبل دیده نمی شد.
#محمّد_رضا_کاظمی و #سلطانی
عادیِ عادی بودند.
با بچّهها شوخی و بگو بخند می کردند. انگار نه انگار همان افرادی بودند که
آن گونه گریه می کردند!
با اینکه هر دو را می شناختم، برای یک لحظه شک کردم که واقعاً این دو نفر، همان افراد هستند و اشتباه نگرفته ام؛
چون محمّدرضا، محمّدرضای نیم ساعت پیش نبود. محمّد حسین پاسخ سؤالاتم را نداد.
از طرفی نمی توانستم به خودم اجازه بدهم از کاظمی قضیّه را بپرسم به همین خاطر هیچ وقت این معما برایم حل نشد..
آن شب بعد از شام، #حسن_یزدانی تعدادی اسکناس ده تومانی نو که عکس
شهید مدرّس برای اولین بار چاپ شده
بود، بین بچهها تقسیم کرد.
یادم نیست چه مناسبتی بود..؛ دور تا دور اتاق می چرخید و به هر کدام از بچّه ها یک ده تومانی می داد.
من کنار محمّد حسین نشسته بودم. وقتی به من رسید، چند لحظه مکث کرد، مردد بود آیا این هدیه شامل من هم می شود یا نه!؟🤔
اسکناس را دستش گرفته بود، نگاهی به من می کرد و نگاهی به محمّد حسین؛
خلاصه تشخیص نداد که تکلیفش چیست، آیا این ده تومانی را که ارزشی هم نداشت،
به ما بدهد یا نه؟!
بالاخره تصمیم خودش را گرفت و اسکناس را روی زانوی من گذاشت، یعنی به دستم هم نداد!
محمّد حسین بلافاصله ده تومانی را از روی زانوی من برداشت و به دست حسن داد، یعنی اینکه شامل ایشان نمی شود.
در واقع اول حرفی نزد تا ببیند آیا حسن یزدانی خودش متوجّه تکلیفش می شود؟
غرض اینکه در #اطّلاعات چنین جوّی وجود داشت.
جوّی معنوی که بچّه ها کوچک ترین مسائل را از نظر دور نمی داشتند؛
و همه اینها مرهون زحمات و تلاش
محمّد حسین بود.
او که خودش بسیار اهل مراقبه بود، روی اطرافیانش نیز تأثیر گذاشته بود و نتیجه اش،
گردآوری افرادی مؤمن، مخلص و فداکار در واحد اطّلاعات بود.
💠طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت
بــه در آی تا بــبـینی طـیــران آدمـیّــت
💠نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هـــم از آدمی شنــیـدم بـیـــان آدمــیّــت
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
•••♡
اَلـسَّلامُ عَـلَى الْحُـسَـیْنِ
وَ عَــلى عَـلِىِّ بْـنِ الْحُسَـیْنِ ِ
وَ عَلـى اَوْلادِ الْحُـسَـیْـنِ
وَ عَـلى اَصْـحـابِ الْحُـسَیْـنِ
#شب_زیارتی_ارباب
@Ravie_1370🌷
💐 حدیث بسیار ناب و عالی
🌸 هر کسی در نیمه شب جمعه ماه مبارک رمضان 15 مرتبه سوره قدر بخواند و حاجت خویش را بخواهد، ان شاءالله برآورده می شود.
📚 بحارالانوار، جلد 92
🌸اللّهمّ عجّل لوليك الفرج🌸
#ماه_مبارک_رمضان
...💚💫
چراغی به من قرض بده...
قلبم تاریک است،
پنجره ای ندارد،
نقطه های کوچک سیاهی دارد،
که باید پاک شود.
و دیواری که باید فرو ریزد.
زمینی دارد که باید فرش بر آن پهن کنم؛
و گلدان ساده ای که باید در آن گلی بکارم،
قلبم نیاز دارد که چراغی در آن روشن کنم،
از چراغانی ات،
چراغی به من قرض بده.
✴️ السَّلامُ عَلَيکَ يا بَقيَّةَ اللهِ في أرضِه✴️
سلام بر تو
اي باقي نهادهي خدا در زمین
@Ravie_1370🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو ❤️🦋
دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ إنّی أسْألُکَ فیه ما یُرْضیکَ وأعوذُ بِکَ ممّا یؤذیک وأسألُکَ التّوفیقَ فیهِ لأنْ أطیعَکَ ولا أعْصیکَ یا جَوادَ السّائلین.
خدایا، در این ماه آنچه تو را خشنود می کند از تو درخواست می کنم و از آنچه تو را بیازارد به تو پناه می آورم و از تو در این ماه توفیق اطاعت و ترک نافرمانی ات را خواستارم، ای بخشنده به نیازمندان
💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖