eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
470 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید" 🔹صفحه :٢٣٩_٢٣٧ 🦋 ((آقا تو نیا)) بعد از آن انفجار، 💥قرار شد آن ها که سالم هستند آن طرف بروند. من، محمّد حسین، ، و چند نفر دیگر با هم راه افتادیم. راجی به محمّد حسین گفت: «آقا! تو دیگر نیا آن طرف. قبلاً شدی، برو خدایی ناکرده کار دست خودت می دهی.» محمّد حسین گفت: « من طوریم نیست، مشکلی ندارم.» با یک قایق 🛶 از اروند گذشتیم و وارد شدیم. چند قدمی نرفته بودیم که شمس الدّینی حالش به هم خورد. چون حالت تهوّع اولین مشکلی است که برای مصدوم شیمیایی پیش می آید. محمّد حسین به من گفت: «شمس الدّینی را ببر لب آب و با یک قایق بفرست عقب!» به نظر می رسید خودش هم حال خوبی نداشت، 😞 ولی به فکر دیگران بود. منوچهر را آوردم لب آب و به وسیلهٔ یک قایق به آن طرف فرستادم. وقتی برگشتم، محمّد حسین پرسید: « چه کار کردی؟» گفتم: « هیچی! فرستادمش عقب.» گفت: «خیلی خوب! پس برویم.» هنوز به نرسیده بودیم که محمّد حسین هم حالت تهوّع پیدا کرد. شانه هایش را گرفتم : « محمّد حسین چی شد؟» گفت : «چیزی نیست.» معلوم بود که خودش را نگه داشته. هر چی جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد. تا جایی که نتوانست ادامه دهد. راجی، محمّد حسین را سوار ماشین کرد و گفت: «سریع او را به عقب بر گردانید!» ♦️به روایت:"ابراهیم پس دست" ((چشمان نابینا)) حوالی ظهر بود. محمّد حسین در حالیکه دستش در دست کسی بود به این طرف اروند آمد. حالش خیلی بد شده بود. 😰 چشمانش جایی را نمی دید. دیدن او در این وضعیّت خیلی برایم سخت بود. 😔 اول فکر کردم خودم طوری نشده ام، امّا یکی، دو ساعت بعد متوجّه شدم که وضعیّت من هم مثل محمّدحسین است. کم کم چشمان من هم نابینا شدند، تعدادمان لحظه به لحظه داشت زیاد می شد... ♦️به روایت:"حاج اکبر رضایی" * *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه ۲۴۱_۲۳۹ 🦋 ((حسرت آخ )) سریع ماشینی جور کرد تا بچه ها را به بیمارستان برساند ، چون بچه هایی که قبلاً مصدوم شده بودند ، دسته جمعی برده بودند و ما جمعاً با ، و یکی دیگر از بچه‌ها ، چهار نفر می‌شدیم . یادم می‌آید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری که از دستش برمی آید انجام بدهد . او با همان وضعیّت که پیراهنی تنش نبود و فقط یک چفیه دور گردنش انداخته بود ، نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمة الزهرا (س) رساند . توی بیمارستان خیلی از بچه‌ها بودند ، همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند ، محمدحسین آنجا هم دوباره حالش به هم خورد . وضعش وخیم بود. یکی از بچه ها خارج از نوبت ، او را جلوی صف برد تا دکتر معاینه اش کند. محمدحسین آن‌طرف‌تر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و با اتوبوس به منتقل شوند . من همینطور که ایستاده بودم ، کنترل خود را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم . خدا رحمت کند را ! آمد دو تا دستش را گذاشت زیر بازوهایم مرا از زمین بلند کرد و برد جلو ،گفت :« کمک کنید این بنده خدا دارد می‌میرد.» دکتر آمد معاینه ام کرد و دید حالم خیلی خراب است ، چند قطره چکاند داخل چشمم مرا هم فرستاد پیش محمدحسین . من و محمدحسین هر دو بدحال بودیم ، اما او خیلی سعی می کرد خودش را سرپا نگه دارد . در واقع هنوز می‌توانست خودش را کنترل کند. در همین موقع دوباره هواپیماهای عراقی آمدند و محدودۂ بیمارستان را کردند . آنهایی که توان حرکت داشتن پناه گرفتند ، اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم. محمدحسین همانطور ایستاده بود و بمب ها را تماشا می‌کرد . بالاخره تعداد به حد نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد . صندلی های اتوبوس را برداشته بودند. بچه‌ها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند ،همه حالت تهوع داشتند و بعضی‌ها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند . من دیگر چشمانم باز هم نمیشد؛ گفتم :« محمدحسین در چه حالی من اصلاً نمی بینم.» گفت :« من هنوز کمی می توانم ببینم .» وقتی به اهواز رسیدیم و خواستم پیاده شویم ، گفتم :« من هیچ جا را نمی بینم.» محمدحسین گفت :« عیبی ندارد !خوب می شوی پیراهن من را بگیر ،هر جا رفتم تو هم بیا !» من پیراهنش را گرفتم و پشت سرش راه افتادم . از طریق صداهایی که میشنیدم ، متوجه اوضاع اطراف می‌شدم وارد سالن بزرگی شدیم . محمدحسین مرا روی تخت خواباند . خودش هم کنار من روی تخت دیگری خوابید . احساس می‌کردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند ،چون تخت ها چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچید ،اما کمترین آه و ناله ای نمی‌کرد ، حتی من یک آخ هم از او نشنیدم و عجیب تر اینکه در آن وضعیّت حال مرا می‌پرسید . به روایت از "محمد علی کار آموزیان" *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه ۲۴۲_۲۴۱ 🦋 ((عروج)) یادم میاید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمة الزهرا (س) ، بیشتر بچه های مجروح و مصدوم روی تخت های بیمارستان افتاده بودند. حال من بهتر از همه بود و تنها کاری از عهده ام بر می آمد این بود برایشان کمپوت باز می‌کردم و آب آن را در لیوانی میریختم و به آنها میدادم. یک مرتبه دیدم و چند نفر از بچه ها را آوردند. سراسیمه به طرف محمد حسین رفتم ، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمیدید. او را روی تخت خواباندم. برایش کمپوت باز کردم تا بخورد،اما او گفت:«نژاد! دیگر فایده ندارد و از من گذشته. » گفتم:« بخور! این حرفا ها چیه ؟ الان وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل می‌کند.» گفت:« بله! چند تا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند.» با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟!🤔 احتمالا حالش خیلی بد است هذیان می‌گوید!! هنوز فکری که در سرم می پروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچه ها فریاد زد « اتوبوس ها آمدند، مجروحان را آماده کنید ،اتوبوس ها آمدند.» به طرف در دویدم . خیلی تعجب کردم😳؛ محمد حسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید؟! برای اینکه مطمئن شوم،داخل اتوبوس هارا نگاه کردم‌؛ نزدیک بود شکه شوم.😧 هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند!! به طرف محمد حسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم. گفت:«نژاد! یک پتو بیار و کف ماشین‌ بیانداز .» او را کف ماشین خواباندم. گفت:« حالا برو و محمد رضا کاظمی را هم بیار اینجا.» از داخل پله های اتوبوس ک پایین رفتم دیدم محمد رضا با صدای بلند داد میزند: «نژاد بیا! نژاد بیا!» به طرفش رفتم. او نیز همین خواهش را داشت:«نژاد! من را ببر کنار محمد حسین.» این دو نفر معروف بودن به دوقولو های . محمد رضا کاظمی را آوردند و.... *🖊️📖 *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
رفقا موافقید این پروفایل رو باهم ست کنیم؟؟؟ توی کانالامون توی پروفایلامون🙃❤️ با این کار از خون سردار حمایت میکنی مومن😍 @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣سلام مولای من ما را به زیر سایه ات آقا نگه دار شر شیاطین را به دور از ما نگه دار راضی مشو در تور صیادی بیفتیم این بچه ماهی را در این دریا نگه دار از هرچه غیر از توست خالی کن دلم را مهر خودت را بر دلم تنها نگه دار اصلا امیدی به مسلمانی ما نیست تو پرچم اسلام را بالا نگه دار پشت و پناهم باش تا از پا نیفتم پشت مرا هنگام لغزش ها نگه دار خیری سر کردم که نابینا شدم پس چشم مرا بینا کن و بینا نگه دار روزی اگر دیدی که دست از تو کشیدم حتی شده با زور دستم را نگه دار خیلی به اشک و گریه ام محتاج هستم این اشک ها را جمع کن یک جا نگه دار ای که مرا دنیا کنارت می نشاندی روز قیامت هم برایم جا نگه دار با هر کس هر جای عالم هم غذایی ته مانده هایش را برای ما نگه دار @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 🌹روز پنجم ختم صلوات جهت سلامتی و تعجیـل در امر فرج صاحب الزمان عج و سلامتی امام خامنه ای عزیزتر از جان ونیت قلبی شما عزیزان✨ هدیه به روح مطهر شهید محمد حسین یوسف الهی صد صلوات 💫 التماس دعای فرج 🙏 @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا