رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ابراهیم و دوستانش جزء نخبگان و اولین کسانی بودند که به جبهه های حق علیه باطل رهسپار شدند. برادر و دو
#پسر_مشروب_خور
#خاطره
اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن می رفت. حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار، عارفی وارسته بود. او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی ومعنوی شد.
حاج حسن،ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع می کرد. سپس حدیثی می گفتو ترجمه می کرد. بیشترشبها، ابراهیم را می فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولا یک سوره قرآن دعای توسل ویا اشعاری در مورد اهل بیت می خواند وبه این ترتیب به مرشد هم کمک می کرد.
از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که، هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب می رسید، بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند. به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب درس ایمان واخلاق رادر کنار ورزش به جوان ها می آموخت.
بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند ونه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آنها را جذب ورزشمی کرد وبه مرور به مسجد وهیئت می کشاند. یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب وکارهای خلافش می گفت. اصلان چیزی از دین نمی دانست. نه نماز و نه روزه به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد حتی می گفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام اینها کی هستند دنبال خودت می یاری! با تعجب پرسید: چطور چی شد؟ گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد.
از مظلومیت امام حسین (ع) وکارهای یزید می گفت. این پسر هم خیره خیره وبا عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!!
ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیر خنده. بهد هم گفت: عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته وگریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین (ع) که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگراین بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم. دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد.
#قهرمان_من
#رفیق_شهید من
#شهید_ابراهیم_هادی
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
امام محمد باقر(ع) کسی که هرشب قبل از خواب سوره واقعه را بخواند خدای عزوجل را زمانی ملاقات می
☘ نبی رحمت(ص)
اگر قرار باشد بخشندگی در قالب انسانی مجسم شود،
آن شخص #حسین است.🌹
مناقب ابن شاذان، ص136
#حدیث
#امام_حسین
#ميلاد_امام_حسين
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
ای جان من...
🌺❤️🌺❤️🌺❤️
#امام_حسين
#روز_پاسدار
#ميلاد_امام_حسين
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
اي پاسداران حریم عشق!
مگر میتوان
بی نام و یاد شـما
درفرهنگ لغات این سرزمین،
بـه مفهوم آزادی و رهایی رسید؟!
ولادت امام حسين«ع» و
روز پاسدار خجسته باد...
#امام_حسين
#روز_پاسدار
#ميلاد_امام_حسين
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#حضرت_ابوالفضل_العباس
#روز_جانباز
#کلیپ
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ ولادت
#12_28
#jihad
#martyr
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#حضرت_ابوالفضل_العباس
#روز_جانباز
#عکس_نوشته
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ ولادت
#12_28
#jihad
#martyr
اندکی خیره به شط مانده تأمّل کردم / باز در دفتر خود فکر تغزّل کردم...
تا علم در ید بیضای تو بالا باشد / اژدهایی به کف و آیت موسی باشد
اقتدا کرده به تو جمع کثیری، امّا / عرضه ای نیست اگر هرچه تقاضا باشد
«پاسبان حرم دل شده ای شب همه شب» / نامت از روز ازل حضرت سقا باشد
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#حضرت_ابوالفضل_العباس
#روز_جانباز
#شعر
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ ولادت
#12_28
#jihad
#martyr
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#داستان_دایرکتی_ها 📵 📓 قسمت_9 نشستم روی کاناپه و زار زار گریه کردم همش به این فکر میکردم که چی شد
#داستان_دایرکتی_ها 📵
📓 #قسمت_10
با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم و دیگه خبری از صفحه های مجازی توی گوشیم نبود،
اما باز میترسیدم و تو دلم خدا خدا میکردم کیوان چیزی از ارتباط غلطم نفهمیده باشه...
ادامه داد..
_دوسش داری؟
+متعجب زده از سوالش،
گفتم چی؟!
_چی نه کی!
+خب کی؟
واضح حرف بزن..
_واضح نیست سوالم؟
+نه!
_افشین خانت!!!
انگار آب یخ ریخته باشن روی سرم!
لال شده بودم،
نمیتونستم چیزی بگم
کیوان از کجا فهمیده بود!!
من که همیشه چت ها رو پاک میکردم..
خودم رو زدم به اون راه..
با صدای لرزون گفتم افشین خان دیگه کیه!؟
_از من میپرسی!!!؟؟
هه هه...
کیوان قهقه ای سر داد و گفت:
_میشه دیگه برام نقش بازی نکنی
من همه چی رو میدونم!!
+چی رو میدونی؟!
چرا درست حرف نمیزنی منم بفهمم؟!
_خودتو به خریت نزن فرشته ..
دو هفته ست فهمیدم چه بلایی سر من و زندگیم آوردی
همون روزی که افشین خانت بهت گفته بود دوستت داره!!!
همون روز دستت برام رو شد!
چرا سکوت کردی؟؟؟
میگفتی دوسش داری دیگه..
میگفتی اشغال...!😡
فک کردی میتونی راحت خیانت کنی و منو بپیجونی!؟
کار خدا بود که دقیقا همون روزی که اون مرتیکه کثافت به زن من..!!
به ناموس من ابراز علاقه میکرد و میخواست دل ببره و دلبری کنه..
یادت بره گند کاریاتو پاک کنی و منم نصف شب وسوسه بشم و گوشیتو چک کنم..
دنیا روی سرم خراب شده بود..
اشک از چشمام جاری شد و روی گونه هام غلتید،
نمیدونستم چی باید بگم!
لعنت به من..
کاش همه چیز رو زودتر از اینا تموم کرده بودم
قبل از اولین گفتن دوست دارم افشین..
قبل از اینکه لو برم..
قبل از اینکه بدبخت بشم..
کاش...
ادامه دارد...
📝نویسنده : فاطمه_قاف
کپی تنها با نام نویسنده جایز است
#داستان
#رمان
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#داستان_دایرکتی_ها 📵 📓 #قسمت_10 با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم و دیگه خبری از صفحه های مجازی تو
#داستان_دایرکتی_ها 📵
📓 #قسمت_11
غلط کردم کیوان..
غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭
همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده..
تروخدا منو ببخش کیوان..
[کیوان]
ببخشم!!؟؟
چیکار کردی با من..؟
چیکار کردی با خودت؟
چی کم داشتی ها!!!
گیرم که کم داشتی،
باید با اون مرتیکه چت میکردی؟!
دردی داشتی به خودم میگفتی
چرا به یه نامحرم آخه!!!چراااا..
هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود،
به پاش افتادم...
همه چی رو براش توضیح دادم
اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود!
چشماش آماده باریدن بود،
اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد..
کتشو برداشت رفت سمت در..
گفتم نرو کیوان..
یه چیزی بگو..
اصلا بزن درگوشم..
چرا هیچی نمیگی..
تنهام نذار کیوان..
برگشت زل زد تو چشمام
چشماش کاسه ی خون شده بود
گفت فرشته سقوط کردی،
بدجوری ام سقوط کردی
از چشمم افتادی..
حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن،
دیگه فرشته نیستی!!!
در کوبید و رفت...
تو چشماش نفرت رو دیدم...
تو چشماش غرور له شده شو دیدم..
نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم
و های های گریه کردم
کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!!
تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره
اما سه شبانه روز تنهام گذاشت
گوشیشم خاموش بود
از ترس آبروریزی نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم
سه شبانه روز اشک ریختم و اشک..
دریغ از یه لحظه آروم گرفتن..
بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت نماز خوندم،
از خدا خواستم منو ببخشه و آبرومو حفظ کنه..
انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد...
شب بالاخره کیوان به خونه برگشت
داغون داغون...
انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!!
کیوان شکسته شده بود و من مسبب این بدبختی بودم..
ادامه دارد...
📝نویسنده : فاطمه_قاف
کپی تنها بانام نویسنده جایز است
#داستان
#رمان
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄