eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
8.1هزار ویدیو
301 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚🤓😍 👇👇👇👇 👇👇👇👇
💔 +خب سها برای انتخاب رشته میخوای چیکار کنی؟! چند روز گذشته بود و من همچنان سردرگم و کلافه بودم برای انتخاب رشته م! علی و پروانه سعی میکردن کمکم کنن اما تصمیم آخر بر عهده ی خودم بود! _داداشی یه اولویت بندی کردم خودت ببین! علی برگه رو از دستم گرفت و نگاهش کرد.. +اوممم بح بح وکالت تهران که شده اولویتتون خانوم! _یعنی میگی قبول نمیشم؟! +نمیدونم عزیزم توکل بخدا!! بعد از اینکه تایید علی و مامان بابا رو‌ گرفتم خودم رفتم کافی نت که کد هارو بدم وارد کنه! وارد که شدم نگاهم گره خورد تو چشمای ″حسام″.. مسئول کافی نت بود، یه پسر امروزی اما نه جلف، توی روستا به خوشتیپی و خوشکلی معروف بود؛ البته بین بچهای دبیرستان، که همیشه براش غش و ضعف میرفتن! منڪر این نمیشم که تمام گزینه های مناسب برای ازدواج رو داشت؛ هم خوب بود و هم وضع مالیش خوب بود و اینکه تک فرزند بود، هردختری دوست داشت همسرش بشه، اما هیچوقت نشده بود بهش فکر کنم! اما یه بار علی بهم گفت که درباره من زیاد سوال پرسیده و متحرمانه درخواست خواستگاری داده که علی بهش گفته بود من کنکور دارم و اون سال بیخیال شده بود.. +سلام خانوم درویشان پور؛ تبریک میگم موفقیتتون رو ، ان شاءالله تو مراحل بالاتر! دستی به مانتوی مشکیم کشیدم و آروم زیرلب گفتم؛ ممنونم از لطفتون! +درخدمتم امری بود؟! برگه رو گرفتم سمتش و گفتم؛ اومدم این کدا رو برام وارد کنید! خودم یکم استرس داشتم؛ علی هم که میدونید این روزا بیشتر شرکتشونه! -بله چشم خودم میام براتون وارد میکنم! بفرمایید اینطرف بشینید! خودش رفت پشت میز کامپوترش نشست و یه صندلی هم کشید کنارش و اشاره کرد بشینم! یکم با کامپیوترش کار کرد انگاری رفت توصفحه ی انتخاب رشته! +خب شما بگین من وارد کنم فقط دقت کنید جا به جا نگین! زیرلب بسم اللهی گفتم و‌ شروع کردم به گفتن کدا.. و حسام با آرامش وارد کرد! تموم که شد؛ قبل از اینکه تایید رو بزنه برگشت سمتم‌و گفت؛ سها خانوم؟ کنکورتون تموم شده، شما.... نذاشتم ادامه بده و گفتم؛ میشه تایید رو بزنید! +بله چشم! وقتی دکمه ی تایید رو زد؛ متوجه شدم که صلواتی فرستاد.. شروع کرد به خوندن رشته و شهرهایی که زده بودم. همه چی درست بود تا یهو مکث کرد! +سُها خانوم؟! شما تبریز رو هم زده بودین؟! ته دلم خالی شد و انگاری یهو‌پشتم خالی شد! دستمو گرفتم به میز و گفتم؛ نه فقط اطراف خودمون! صدای یا امام رضا گفتن حسام تایید شد بر اینکه یه کد رو جا به جا گفتم و مطمینا اون شده شهر تبریز که حداقل دو روز از ما فاصله داشت.. نمیدونم اما؛ مدار روزگار اونقدر میچرخه که آدم رو جایی قرار بده که سرنوشتش رقم خورده! درسته یک ماه تمام حسام میومد و عذر خواهی میکرد درسته یک ماه تمام اشک ریختم و اشک ریختم درسته یک ماه تمام بابا مخالف بود و علی تلاش کرد راضیشون کنه؛ اما بالاخره چرخ روزگار سر جای خودش قرار گرفت و من رو راهیِ رشته ی ″حقوق دانشگاه شهر تبریز″ کرد؛ و چه بد دردی بود ″خانوم وکیل″ نشدن! ⛔️
🍃 نویسنده: ☺ بابا مامان و دایی تا آخرین لحظه هم ناراضی بودن و علی سعی میکرد جو رو جوری نشون بده که همه راضین؛ نگاه نگران مامان، سکوت مرگبار بابا و نگاه های پر حسرت دایی همش داشت میگفت رضایت به رفتنت به شهری که دور از شهر خودمون فاصله داشت رو نداریم! نیم ساعت دیگه قطار حرکت میکرد و من هنوز تو خونه بودم! باید میرفتم برای ثبتنام و شروع کلاسایی که از سوم مهر ماه بود! نگاهم افتاد به پروانه که با حرص ناخوناشو میجوید! مثل علی موافق رفتنم بود.. +خب علی پاشو ببرش دیگه! علی هم از خدا خواسته فورا بلند شد و رو به من گفت؛ سها جان پاشو داداشی! دلم به رفتن نبود.. نگاهمو سوق دادم سمت بابا نمیدونم چرا و چجوری زیرلب گفت؛ پاشو بابا. اشکم جاری شد.. بلند شدم رفتم سمتش همونطور که نشسته بود از ته دل بغلش کردم و زار زار گریه کردم.. چقد بد بود که دیگه حوصله سال دوم رو نداشتم.. و بدتر از اونکه هیچ علاقه ای به رشته م نداشتم.. به هرصورتی بود مامان بابا راهیم کردن! قرار بود علی تا تبریز باهام بیاد و بعد از ثبتنام من برگرده! +سها بسه دیگه فین فین ت رو مخمه! تو قطار بودیم و تقریبا نصف راه رو رفته بودیم.. _چشم! انگاری دلش به رحم اومد که برگشت سمتم و گفت؛ مگه من مردم که انقد گریه میکنی اخه؟! عزیز من سها جان میری یه ترم میگذرونی بعد ان شاءالله انتقالی میگیری برمیگردی همینجا خب؟! تو یه ترم بخون عقب نیوفتی! رشته تم خوبه ان شاءالله ارشد میری وکالت میخونی باشه خواهرم؟! حله ؟؟ خندیدم به طرز حرف حرف زدنش «دیوونه» بالاخره رسیدیم دم در دانشگاه! کوله م رو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم؛ یعنی باید برم اینجا؟! علی عصبانی شد و مچم رو گرفت و بردم سمت داخل؛ بله دقیقا همینجا😐 خندم گرفت انگاری بچهایی که روز اول مدرسه شون بود! رفتیم باهم کارای ثبتنامم رو انجام دادم وسایلی که نیاز داشتم رو برام تهیه کرد وقتی مطمین شد تو خوابگاه جام مناسبه و مشکلی ندارم ازم خواست شب رو بریم بیرون خوش بگذرونیم! +سها جان خواهری، خیلی مراقب خودت باش عزیزم باشه؟؟! تو گلی، تا این سن روی چشمای منو مامان بابا بزرگ شدی؛ گل بمون پاک بمون باشه داداشی؟! نذا هیچکی دخترونه های شادتو خراب کنه باشه؟! خیلی مراقب قلب کوچیکت باش... میدونم که مراقبی جان دلم :) دلم طاقت نیاوورد اینهمه مهربونی و دلواپسیشو، اینهمه اعتمادی که بهم داشت رو.. رفتم توی بغلش و از ته دل ازش خواستم برای خوب موندنم دعا کنه، دعا کنه سهای خوبشون بمونم! بعد از خداحافظیِ پر آه و ناله ام با علی رفتم خوابگاه! مسئول خوابگاه میگفت؛ اتاق چهار نفریه و اون سه نفر دیگه هنوز نیومده بودن.. یعنی باید تنهایی میخوابیدم! تا نیمه های شب به خانواده م فکر کردم؛ مامان بابایی که نگرانم بودن، علی که عین کوه پشتم بود؛ خودم که بی پناه ترین آدم روی زمین بودم این روزا.. خوابیدم و به خدا توکل کردم! چرخ گردون دست اونه و هرطور خاطرخواهش باشه میچرخونه! ⛔️
وضو قبل خواب فراموش نشه🙃🍃
حلال کنید🙏🍃
شبتون زهرایی🌙😍🍃
یاعلی✋🍃
💠به توکل نام اعظمت 🌹🌹بِسمِ اللّهِ الرَحمنِ الرَحیم🌹🌹 ‌ 🌅صبح خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅 بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا ❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن... 🏳 زیارتنامه "شهــــــداء" 🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... +وعجل فرجهم http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
🍃ذکر روز یا حیُّ یا قیّوم {ای زنده و پاینده♡}
☝️🕊 همیشه کاری کن که اگر ♡ تورو دید خوشش بیاد نه مردم! |🥀🖤| @Refighe_shahidam313
میدونی زیبایی چیه؟؟ در گوش زمین زمزمه می کنی صدایت را از آسمان میشنود😍 🥀|@Refighe_shahidam313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد نماز📿 یادت نره برا سلامتی و فرج اقا امام زمان♡ دعا کنی☝️☝️ |🥀🖤| @ Refighe_shahidam313
+لماذا انت قلق؟! أنا بجانبك.. +چرا‌ نگرانی؟! من هستم :)🍃 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی(ع)می فرمایند: ای مردم، خودتان ادب کردن خویش را بر عهده گیرید، و نفس را از عادت های هلاکت بار بازگردانید 📚قسمتی از حکمت {۳۵۹} نهج البلاغه |🥀🖤| @Refighe_shahidam313
🌸 در این ایامی که بخاطر این ویروس منحوس😄 بیشتر تو خونه هستیم، چه همدمی بهتر از یار مهربان. هم یک کتاب خوب بخونیم، هم تو مسابقه شرکت کنیم .... 😊 📚مسابقه_کتابخوانی با محوریت کتاب    نگاهی نو به زندگی "شهید " ⏰ زمان مسابقه: تا ۲۰ فروردین ۱۳۹۹ 🎁جوایز: 🌱سی میلیون ریال کمک هزینه نقدی سفر کربلا برای 3 نفر اول 🌱سی میلیون ریال کمک هزینه نقدی سفر مشهد برای 10 نفر 🌱پنجاه کارت هدیه یک میلیون ریالی برای پنجاه نفر 👈روش های تهیه کتاب: 🔹سفارش ب مدیرکانال پاسخ تمام سوالاتتون در لینک زیر داده شده وارد شید : https://chat.whatsapp.com/JsMgt1SUXkXKe8dTTRw4N8
🌹وصیت نامه شهید والا مقام مدافع حرم حسین معز غلامی🕊⚘ بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 با یاری خدا و توسل به اهل بیت (ع) این وصیت نامه را مینویسم, انشالله که بعد از مرگم باز و خوانده شود ,سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بی کفن جان دادند .من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از  اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند .خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست .  بعد از مرگم به پدرم توصیه میکنم که مانند اربابم حسین ع صبر کند و بیتابی نکند و خوشحال باشد که در راه خدا جان دادم و همینطور مادرم به مدد اسوه ی صبر و استقامت در کربلاحضرت زینب (س) صبور باشد چون با گریه هایش مرا شرمنده می کند. هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک روضه از حضرت علی اکبر (ع) و یا حضرت زهرا (س)بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید. هر وقت قصد داشتید خیری به بنده حقیر برسانید آنرا به هیئت های مذهبی بعنوان کمک بدهید. از خواهران و خانواده ی آنها طلب حلالیت میکنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب را ایفا کنم. در کفنم یک سربند یا حسین (ع) و تربت کربلاقرار بدهید. تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست. هم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی ,اقتصادی و .... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آسید علی آقا را تنها نگذارید.  امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود.                                     این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود ان شاءالله مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر   چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین ع                                           🌷بسیجی حسین معز غلامی🌷 📚موضوع مرتبط: 💌 🥀🍃 @harfe_del_110
🥀یک خواهش برادرانه وصیت من به دخترانی که عکس هایشان را در می گذارند این است که این کار شما باعث می شود امام زمان(عج) خون گریه می کند😭. {فرازی از وصیت نامه شهید مهدی رعد♡} |🥀🖤| @Refighe_shahidam313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚🤓😍 👇👇👇👇 👇👇👇👇
۵🍃 نویسنده: ☺ صبح برای نماز که بیدار شدم خوابم نبرد.. پیام دادم علی ببینم رسیده یانه! آخه با هواپیما رفته بود که خسته نشه! انگاری اونم بیدار بود که فورا جواب داد؛ رسیدم خواهری جات خوبه؟! دوباره اشک چشمام جوشید و دلم آغوش خانواده م رو خواست، چقدر احساس غربت میکردم! آخرین نگاه رو توی آینه به خودم انداختم! یه دختر سبزه رو با چشمای درشت مشکیِ مشکی! اجزای صورتم ترکیب بانمکی بود نه خاص شاید معمولی که زیباترینش چشمای مشکیم بود که بقول پروانه ″پاچه میگرفت″ مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودم و مانتوی مشکی ساده! ترجیح دادم همونطور که تو روستا معمولی میگشتم، اینجا هم معمولی دیده بشم.. کوله پشتی خاکستری رنگم رو انداختم روی دوشم و کفشای اسپرت خاکستریمم پوشیدم! همینکه پامو گذاشتم بیرون سرمای بد هوا باعث شد برگردم داخل خوابگاه.. چرا فکر کردم اینجا هم مثل مهرماهِ شهر خودمون گرمه و غیر قابل تحمل؟! برگشتم بین لباسام جستجو کردم ولی لباس گرم نیاوورده بودم جز یه رو پوش ساده ، بازم بهتر از هیچی بود! همونو پوشیدم! رفتم و قسمت اداری دانشگاه و دنبال کلاس ۱۰۳ گشتم؛ هشت تا ده کلاس مبانی حقوق بود! کلاس رو پیدا کردم آروم در رو باز کردم رفتم داخل؛ سه تا دختر و چهارتا پسر نشسته بودن که با ورودم نگاهشون برگشت سمتم! چند لحظه همه شون مکث کردن که با صدای سلام یکی از دخترا بقیه هم سلام کردن؛ بعد از معرفی فهمیدم اسم اون دختری که سلام داد سحره که اتفاقا تا پایان کلاس رابطه م باهاش جور تر شد و خیلی زود صمیمی شدیم.. سحر میگفت اهل تبریزه و نامزد داره یعنی عقدیه :) و چند وقت دیگه عروس میشه😍 اون روز بقیه ی کلاسا برگزار نشد و من بیشتر وقتم رو با سحر گذروندم! دختر شاد و پر از انرژی بود، که به راحتی تونست منو از حال و هوای غم دوری از خانواده در بیاره که پایان روز با خوردن نسکافه از کافه ی دانشگاه از همدیگه خداحافظی کردیم و اون رفت خونشون و منم رفتم خوابگاه! سه نفر دیگه که هم اتاقیم بودن از راه رسیده بودن و داشتن وسایلاشون رو میچیدن! باهمدیگه اشنا شدیم! زهرا زینب و سارا که زهرا همکلاسی خودم بود یه دختر آروم و صبور که مهربونی از چهره ش میبارید و به شدت دوست داشتنی! شب دوم خوابگاه هم‌ با دورهم نشستن کنار بچهایی که مثل خودم ترم یک و جدید الورود بودن گذشت! درسخون بودم و از همون ابتدا تمام کتاب های مورد نیازم رو تهیه کردم و استارت درس خوندن رو زدم! دوست‌داشتم حالا که به خواست خدا و خیلی اتفاقی تو این رشته قرار گرفتم، حداقل نفر برتر بمونم تا بتونم به راحتی انتقالی بگیرم برای شهرمون و ارشد بدون کنکور قبول بشم! با فکر به اینکه ترم بعد در کنار خانواده م درس میخونم و این غم غربت و دوری و دلشوره های مامانم تموم‌میشه؛ اونقدر تلاش که نفر اول کلاس موندم! اونقدر فعال بودم و سر هرکلاسی که اساتید سها درویشان‌پور از زبونشون نمی افتاد .. تمام امتحانات میانترمم رو‌ با موفقیت پاس کردم .. حالا دیگه برای همه ی بچها شناخته شده بودم.. همه از زرنگ بودنم تعریف میکردن و هربار که امتحان میدادیم همه منتظر بودن نفر اول من باشم.. علی بهم امیدواری میداد که با این موفقیت ها ان شاءالله انتقالیم درست میشه و میتونم برگردم شهر خودمون البته مرکز استانمون که نزدیک روستای خودمون بود.. روز آخر قبل از فرجه ها بود با سحر و زهرا توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و توی اون هوای سرد قهوه ی داغ میخوردیم و هرکی میگفت که قراره این چند روز چیکار کنه و از برنامه های درسیشون میگفتن! وسط حرفامون سحر بلند شد و با گفتن ببخشید رفت سمت یه آقایی، نمیدونم شاید همسرش بود ولی وقتی برگشت، گفت یکی از اساتیده همینجاست که میشد ″داییِ سحر″ که من فقط متوجه قد بلندش شدم! عجیب بود که سحر با این پرحرفیش نشده بود چیزی از داییِ استادش بگه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ⛔️
شش🍃 نویسنده: ☺ کم کم خوابگاه خالی شد‌.. بچها اکثرا رفتن خونه از اتاق ما فقط من مونده بودم چون راهم دور بود ترجیح دادم بمونم خوابگاه و درسامو بخونم یعنی علی گفته بود بمونم بهتره به درسام میرسم و میرم دنبال کارای انتقالیم! صبح تا شب درس میخوندم و شبها زود میخوابیدم که بتونم طول روز رو بیدار بمونم.. اونقد این ده روز تنها مونده بودم که وقتی زهرا وارد اتاق شد عین آدمای دیوونه و افسرده پریدم تو بغلش و زار زار گریه کردم! شاید یه ربع ده دقیقه زهرا اجازه داد تو بغلش بمونم بعدش با خوش رویی صورتم رو پاک کرد و گفت؛ آماده شو بریم پیتزا بزنیم ناهار😎 اونقدر خوشحال شدم که سه دقیقه بیشتر طول نکشید اماده شدنم! +چرا انقدر خودتو اذیت میدی سها؟! کی گفته باید انقدر درس بخونی؟! _زهرا من میخام درس بخونم نفر اول بشم پاشم برم شهر خودمون نمیخوام اینجا بمونم ، خانوادم به اینجا موندنم دلشون راضی نیست! اصلا نمیتونم تحمل کنم! _خب رفتی دنبال کارای انتقالیت؟! میخوای امروز باهم بریم آموزش؟! با پیشنهاد زهرا؛ رفتیم آموزش.. وقتی صحبت کردم گفتن از طرف اونا مشکلی نیست اما بعیده که دانشگاه مقصد این اجازه رو بده! انگاری ته دلم خالی شد یعنی چی اخه پس تکلیف من‌چی بود! وقتی علی رو در جریان گذاشتم گفت؛ مشکلی نیست و میره صحبت میکنه! ولی آموزشِ دانشگاه خودم بازهم بهانه آوورد.. روزهای امتحانم رسید و من فکرم درگیر انتقالیم بود که انگاری قصد جور شدن نداشت.. با این حال یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر گذاشتم.. یه روز بعد از امتحان؛ سحر ازم خواست بریم پیش داییش تا راهنماییم کنه! بالاخره گفت یه دایی اینجا داره که از قرار معلوم ترم بعد هم باهاش کلاس داشتیم! رفتیم نیم طبقه ی قسمت اداریِ دانشگاه اتاق اساتید و درِ اخر اتاق دایی سحر بود.. بعد از تقه ای که به در زدیم وارد شدیم.. زودتر از من سحر سلام و داد و با معرفی من به عنوان دانشجوی برتر ترممون و معرفیِ داییش به عنوان ″استاد سپهر صادقی″ دکترای فقه و مبانی حقوق و استاد راهنما، اجازه خواست که بشینیم! +خوشبختم خانوم درویشان پور! درخدمتم، امرتونو بفرمایید!!؟ از ادبی که استاد صادقی توی کلامشون به کار بردن یکم استرس گرفتم و با دستپاچگی گفتم؛ _اومممم خب چیزه یعنی چجوری بگم استاد من درخواست انتقالی دادم به شهر خودمون؛ دانشگاه مقصد مشکلی ندارن اما آموزش دانشگاه خودمون این اجازه رو بهم نمیدن! نمیدونم چیکار کنم این شد که با پیشنهاد سحرجان اومدیم و مزاحم شما شدیم! تمام مدت با دقت به حرفام گوش میدادن! و در اخر گفتن خودشون پیگیر کارم میشن ولی بعید میدونستن که موافقت بشه چون من دانشجوی برتر دانشگاه بودم و چه بد که نتیجه ی تلاشم معکوس بود! وقتی اومدیم از اتاقش بیرون سحر گفت: جور میشه ایشالا تو به دایی اعتماد کن! دایی سحر، یا همون استاد صادقی؛ تو نگاه اول اونقدر جذاب به نظر میرسید که نقش صورتش تو ذهنم به وضوح موندگار شد! صورت گرد و پُر، چشمایِ روشنِ قهوه ای با موهایی که همرنگ چشماش بود و لَخت یه طرف افتاده بود و در آخر ته ریشی که ازش یه چهره ی قابل اعتماد ساخته بود! تـه دلم احساسی داشتم‌شبیه ناامیدی! انگاری میدونستم نمیشه! که متاسفانه یا خوشبختانه بعد از آخرین امتحان؛ سحر گفت؛ استاد صادقی گفتن که دانشگاه به هیچ‌ وجه این اجازه رو به من نمیده و نتیجه اینکه باید چهار سال این دانشگاه و این شهر غریب رو تحمل کنم! و چه کسی میدونست که شهرِ دو روز دورتر از خونمون، حامل چه اتفاقای عجیب و غریبی برای من خواهد بود! امتحانا تموم شد و من برای استراخت بین دو ترم برگشتم خونه، شهرم، تو دلِ خوانواده م! ٭٭٭٭٭--💌 ⛔️
سلام چیزی براتون میفرستم قول بدین برا همه خیلی دعا کنین ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم امیر المومنین روی نوشته زیر انگشت بزن www.imamali.net/vtour وارد حرم شدید توجه کنید روی هر فلشی که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه. ودر هر صحن باچرخش و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کردهر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید. بنده رو هم دعا کنید. زیارتتون قبول باشه التماس دعا اللهم عجل لوليك الفرج التماس دعا😢 بفرستین توگروهاتون همه استفاده كنن 🙃🌹