رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋 زندگینامه شهید محمد معماریان قسمت شانزدهم با آوای 🎙 خادم رفیق شهیدم محمد، آرام گفت: مادر، محم
شهیدمعماریان۱۸.mp3
2.02M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت هجدهم
با آوای 🎙 خادم رفیق شهیدم
گردان سيصد نفرشان موفق شدند خط را بشكنند و راه را باز كنند. . . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا #امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄══┅┄
🍂زندگینامه
شهید_محمد_معماریان
قسمت نوزدهم
دشمن آتشبارياش شدت عجيبي داشت. عمليات لو رفته بود. كار خيلي سختتر از آنچه فكر ميكردند شد. بچهها مقاومت ميكردند. گوشت بچهها سپر گلولهها بود. محمد از جايش بلند شد و داشت ميرفت عقبتر. فرمانده فكر كرد محمد ترسيده. صدايش زد و پرسيد: كجا ميروي؟ مگر وضعيت را نميبيني؟ كمي نيرو و آتش دشمن را؟ محمد گفت: حاج آقا، خيالت راحت باشد، دارم ميروم نماز بخوانم. امام حسين(علیهالسلام) هم ظهر عاشورا در موقع اذان، اول نماز خواند، حاج آقا آسمان را نگاه كرد. وقت نماز بود. محمد با پوتين و اسلحهبهدست قامت بست. زير آن باران گلوله نماز خون خواند و سريع برگشت. يكساعتي از ظهر نگذشته بود. درگيري نفس بچهها را بريده بود. لحظهبهلحظه يك گل پرپر ميشد كه ناگهان محمد بلند شد و تمام قامت ايستاد. با تعجب نگاهش كردند. محمد دستش را به طرف بچهها بلند كرد و با صداي رسايي گفت: بچهها من هم رفتم، خداحافظ. آرام زانو زد و افتاد. حاجي دويد طرف محمد و ديد كه گلولة آرپيجي پشت محمد را كاملاً برد و تنها صورتش است كه سالم مانده. محمد رفت مثل همة دوستانش، اما جنگ ادامه داشت. بدن محمد ماند زير آفتاب داغ جنوب، سه روز پيكرش تندي خورشيد را تحمل ميكرد. . . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
#داستان_واقعی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🍂زندگینامه شهید_محمد_معماریان قسمت نوزدهم دشمن آتشبارياش شدت عجيبي داشت. عمليات لو رفته بود. ك
زندگینامهشهیدمحمدمعماریان19.mp3
2.33M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت نوزدهم
با آوای 🎙 دختر پاییز 🍂
ادامه دارد ...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
بدن محمد ماند زير آفتاب داغ جنوب، سه روز پيكرش تندي خورشيد را تحمل ميكرد. . . .
ادامه دارد...
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
#داستان_واقعی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
زندگینامهشهیدمحمدمعماریان۲۰.mp3
2.82M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت بیستم
با آوای 🎙 خادم رفیق شهیدم
مادر سرش را بلند كرد و آرام و سربلند از قبر بيرون آمد. . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا #امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄══┅┄
🍂زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت بیست و یکم
دو سال از شهادت محمد ميگذشت. مادر بر اثر سانحهاي دچار شكستگي پا شد و خانهنشين. ايام محرم بود، اما مادر نميتوانست مثل هر سال در كارهاي مسجد شريك باشد. روز هشتم محرم. مادر ديگر طاقت نياورد و به هر سختي بود راهي مسجد شد و همراه ديگران براي شام عزاداران، سبزي پاك كرد. فردا هم همينطور. شب عاشورا بود و مادر گوشة مسجد نشسته بود و همراه روضهخوان و مردم عزاداري ميكرد كه دلش شكست. رو كرد به حسين فاطمه (علیهالسلام) و عرض كرد: يا امام حسين(علیهالسلام)، اگر اين عزاداري من مورد قبول شماست لطفي كنيد تا اين پاي من خوب شود؛ تا فردا كه براي كار كردن ميآيم نخواهم از ديگران كمك بگيرم. آقا، اگر پايم خوب شود ميروم توي آشپزخانه و تمام ديگهاي غذا را ميشويم. مادر آمد خانه و خوابيد. سحر كه بيدار شد، هنوز دردمند بود و خسته. نماز صبحش را خواند، رو كرد به كربلا و گفت: آقاجان، صبح آمد و پاي من هنوز خوب نشده... با آقا نجوا ميكرد كه دوباره خوابش برد. خوابي پربركت كه هم مادر را بهرهمند كرد و هم حالا كه بيست سال از آن سحر ميگذرد، ديگران را.
مادر خواب ديد كه در مسجد المهدي(عجلالله) است و. . .
ادامه دارد...
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🍂🕊🍂°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🍂زندگینامه شهید محمد معماریان قسمت بیست و یکم دو سال از شهادت محمد ميگذشت. مادر بر اثر سانحهاي
زندگینامهشهیدمحمدمعماریان۲۱.mp3
2.32M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت بیست و یکم
با آوای 🎙 دختر پاییز 🍂
ادامه دارد ...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
بدن محمد ماند زير آفتاب داغ جنوب، سه روز پيكرش تندي خورشيد را تحمل ميكرد. . . .
ادامه دارد...
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
#داستان_واقعی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت بیست و دوم
دستهاي كه پر از نور بود، پر از شهيد. وقتي عزاداري تمام شد، محمد از دسته جدا شد و كنار پرده، آمد پيش مادر. دست انداخت گردن مادر و او را بوسيد و مادرش هم محمد را بوسيد و گفت: محمد، خيلي وقت است نديدمت. محمد گفت: مادر از وقتي شهيد شدهام بزرگتر شدهام. آنجا سرم خيلي شلوغ است. شهيد حسن آزاديان هم از دسته جدا شد و آمد پيش مادر و گفت: حاج خانوم، خدا بد ندهد. طوري شده؟ محمد گفت: مادرم طوريش نيست. مادر اينها چيست كه دور پايت بستهاي؟ مادر گفت: چند روزي است خوردهام زمين، پايم درد ميكند. انشاءالله خوب ميشوم. محمد گفت: مادر چند روز پيش رفته بوديم كربلا. من يك پارچة سبز براي شما آوردم. ميخواستم ديدن شما بيايم، آزاديان گفت: صبر كن باهم برويم، تا اينكه امروز اول رفتيم زيارت امام خميني و حالا هم آمديم ديدن شما. بعد محمد پارچهاي را كه از كربلا آورده بود از روي صورت تا مچ پاي مادر كشيد و بعد نشست و تمام باندهاي پاي مادر را باز كرد و شال را دور پايش بست و به مادر گفت: پايت خوب شد. حالا شما برويد توي زيرزمين ديگها را بشوييد. اين درد هم براي استخوانت نيست، عضله پايت است كه درد ميكند. . . .
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🍂🕊🍂°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
زندگینامه شهید محمد معماریان قسمت بیست و دوم دستهاي كه پر از نور بود، پر از شهيد. وقتي عزاداري ت
زندگینامهشهیدمحمدمعماریان۲۲.mp3
2.57M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت بیستم و دوم
با آوای 🎙 خادم رفیق شهیدم
اين درد هم براي استخوانت نيست، عضله پايت است كه درد ميكند. . . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🍂🕊🍂°•-꧂❁•
🍂زندگینامه
شهید_محمد_معماریان
قسمت بیست و سوم
عضله پايت است كه درد ميكند.
مادر ديد دو نفر از شهدا دارند باهم ميروند انتهاي مسجد. مادر گفت: محمد اينها كي هستند؟ گفت: اينها بچههاي شكروي هستند. مادرشان پاي ديگ توي زيرزمين است. دارند ميروند به او سر بزنند. يك شهيد ديگر هم از دسته جدا شد و رفت دم در مسجد. مادر پرسيد: مادر او كيست؟ محمد گفت: آن يكي هم رئيسان است. پدرش دم در است. ميرود به او سر بزند.
حسن آزاديان گفت: حاج خانوم، شما قول داده بوديد به خانمها اگر خوب شديد چهارتا ماشين بياوريد و آنها را زيارت امام خميني ببريد. من اين چهارتا ماشين را آماده كردهام. دم در است. برويد خانمها را ببريد.
مادر از خواب بيدار شد. هنوز در خلسة خوابي بود كه ديده بود. حيرتزده و مدهوش. فضا پر از عطر بود. مادر نشست. پايش سبك شده بود. ديد تمام باندها باز شدهاند و روي تشك ريخته. شال سبزي كه محمد بسته بود، به پايش است. بوي عطر سستش كرده بود....
ادامه دارد..
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
#داستان_واقعی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🍂🕊🍂°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🍂زندگینامه شهید_محمد_معماریان قسمت بیست و سوم عضله پايت است كه درد ميكند. مادر ديد دو نفر از شه
زندگینامهشهیدمحمدمعماریان۲۳.mp3
1.83M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت بیست و سوم
با آوای 🎙 دختر پاییز 🍂
ادامه دارد ...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
بوی عطر سستش کرده بود....
ادامه دارد...
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
#داستان_واقعی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت بیست و چهارم
سال 1387
حالا بيست سال از آن زمان ميگذرد. شال سبز با همان عطر و بوي بهشتياش هست؛ همان شالي كه آيتالله العظمي گلپايگاني نيم سانتش را از مادر محمد گرفت؛ همان شالي كه هنوز خيليها را به بركت امام حسين(علیهالسلام) شفا ميدهد؛ همان شالي كه اثبات حقانيت خانوادههاي شهدا شد و ماية عزت مادران صبور شهدا.
قصة زيباي شال را سالها پيش شنيدم، اما هيچوقت پيگير نشده بودم تا لذت بوييدن آن را ببرم. وقتي كه روزيمان شد رفتيم دستبوس مادر شهيد محمد معماريان، كنار تمام زيباييهاي وجودش از بركت عطر بهشتي شال هم بهرهمند شديم. تا يادم نرفته بنويسم كه مادر نذرهايش را ادا كرد و به جاي چهار ماشين، هشت تا اتوبوس گرفت و همه را برد زيارت امام خميني. آوازه اين شال تا خيلي شهرها رفته است و به بركت شهدا ما هم نصيب برديم و البته اين نوشته را هم تقديم به شما ميكنيم كه بينصيب نمانيد.. . . .
پایان
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
#داستان_واقعی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🍂🕊🍂°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
زندگینامه شهید محمد معماریان قسمت بیست و چهارم سال 1387 حالا بيست سال از آن زمان ميگذرد. شال سب
زندگینامهشهیدمحمدمعماریانپابان.mp3
2.57M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت بیستم و چهارم
قسمت پایانی
با آوای 🎙 خادم رفیق شهیدم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🍂🕊🍂°•-꧂❁•