eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
8.6هزار ویدیو
303 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#معرفی_شهید تاریخ تولد: ۱۳۲۰ محل تولد : روستای قلعه گل شهرستان کهگیلویه تاریخ شهادت : ١١ اسفند ١٣
🌹بسم رب الشهداء‌ و الصدیقین🌹 ✅تقویم شهدا 🔸سالروز ولادت🔸 🌹سردار شهید حاج ابراهیم همت🌹 ▪️محل ولادت:شهرضا (اصفهان) ▪️محل شهادت:جزیره مجنون ▪️تاریخ ولادت:۱۳۳۴/۰۱/۱۳ ▪️تاریخ شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۱۷ ✍🏻رزمنده ها خیلی شهید همت رو دوست داشتند. حاجی اومده بود توی چادر برا سرکشی،بچه ها از شدت علاقه از سر کولش بالا رفتند، یهو شنیدم حاجی گفت: بی انصاف ها انگشتم شکست، اما بچه ها توجهی به حرفش نکردند دو روز بعد دیدم حاجی انگشتش رو گچ گرفته. ➖➖➖➖➖➖ قسمتی از وصیت‌نامه: از طرف من به جوانان بگوييد ، چشم شهيدان و تبلور خويشان به شما دوخته شده است ، به پا خيزيد اسلام و خود را دريابيد. ➖➖➖➖➖➖ ✅شادی روح مطهر شـ🌹ـهدا صلوات+وعجل فرجهم ➖➖➖➖➖➖ 🆔 @Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌹بسم رب الشهداء‌ و الصدیقین🌹 ✅تقویم شهدا 🔸سالروز ولادت🔸 🌹سردار شهید حاج ابراهیم همت🌹 ▪️محل ولادت
به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود. دستش را روی زانوش که توی سینه‌اش کشیده بود،‌ دراز کرده بودوِو دانه‌های تسبیحشـ📿 تند تند روی هم می‌افتاد.. 🙃ـمنتظر ماشین بود؛‌ دیر کرده بود. مهدی دور و برش می‌پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌بار انگار آمده بود که برود. خودش می‌گفت «روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.» عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.» 😔😔😔 صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش از اشک خیس شده بود... 😭💔😭😭 بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی!!! فکر نمی‌کنی مادرت چه‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش. چند دقیقه‌ای می‌شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ‌کوبم کرد... 🥺🥺🥺 نمی‌خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که دوباره برگردی.» به روایت همسر ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
اگر انسان در هر ۲۴ساعت یک تذکر به خودش بدهد بد نیست. بهترین موقع برای چنین تذکری لحظه‌های بعد از پایان نماز و وقتیست که سر به سجده می‌گذارید. همان وقت، اعمال خودتان طی صبح تا شب آن روز را مرور کنید. از خودمان بپرسیم؛ در این ۲۴ساعتی که بر ما گذشت، آیا کارهایمان برای رضای خدا بود؟! | شهید همت | سالروز تولد شهید همت🌸 ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
حی علی الحیا... هجده ساله ای بین در و دیوار جلوی چشمان حسنین! افتاد بر زمین... اما نیفتاد حجاب و حی
| | | پشٺ ‌اين چآدࢪ 🖤ـمشڪے .. بہ ‌❤️ـخدآ ࢪرآزے هسٺ .. بہ 💜ـڪبودے زده‌اند ࢪنگ غم يآسـے .. بہ خدآ زندھ ڪند .. بآࢪ دگࢪ دࢪ دنيآ .. چآدࢪ زينبےاَم💚 غيرٺ عبـآسے ࢪرآ .. ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
یه خانم مذهبی هیچوقت شوهرش سرش داد نمیزنه... چون شوهرش این سخنرانی آقای پناهیان رو حتما شنیده
★ یه پسر مذهبی باید هروقت هییت میره دست خانمشو بگیره و با خودش ببره * 😊😊✌️🤜🤛✌️😊😊 ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
+من‌قربون‌خدایی‌که‌هروقت‌ناامید‌شدم یه‌اتفاق‌خوشگل‌گذاشت‌جلوم‌و‌گفت ببین‌هواتو‌دارم 🌸''(: #خدا #مخ
*ٺلنگࢪ⚠️¿ مےگفـت:⇩ توحیـفے•😓• توگـناه‌نکن•✋🏻• تـوبخـاطرخـدا عاشق بـمـان•🎈• هیـچ‌چـراغِ‌قرمـزی‌را•🚦• رد نـکن• توخوب‌بمـان✨ براےخدا.... 🇮 🇮 ♥️🇮 🇮 🇷 ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
سلام خوش اومدین به محفل شهدا عصرتون بهشتـ🌸
تنها امیدِ خلق‌جهان . . .💔 ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
تنها امیدِ خلق‌جهان . . .💔 #جمعه #امام_زمان ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅
کوفی‌نباشیم _یادم نرود حسین‌راهم‌روزۍ همان‌ڪَسانی‌تنھاگذاشتند ڪہ‌ نامہ‌ی"فدایت‌شوم" نوشته بودند .. ڪوفی‌نباشیم یڪ‌حسین‌‌غایب‌داریم هروز‌میــــــگووییم "اللّهُمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج" ولۍ هزارهفت‌صد‌سال هست‌آقایمون‌غایبِ است💔🥀 این جمعه هم گذشت نیامدی
سیزده بدرش را می آورد دم در پادگان پیش پسرش! مادر است دیگر... این عکس » و مادرش در سیزده بدر سال ۶۰ و بیرون پادگان غدیر اصفهان برداشته شده است. او اسفند۶۴ و در والفجر۸ شهید شد. ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
سوخته: تاج سر من مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم... - ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ... دوباره حالتم جدی شد ... - ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ... بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه 15 ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ... رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ... خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم... - امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ... اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ... نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ... خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ... 3 ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ... . سوخته: میراث خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ... با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ... با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ... بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ... بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ... با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... - خیلی مردی مهران ... خیلی ... برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ... - مهران ... بیا پسرم ... - جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ... - کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ... رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ... - این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ... آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ... - وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄ @Refighe_Shahidam313