eitaa logo
#ما_ملت_شهادتیم #کانال_رسمی_حسن_جوانشیر #سواد رسانه_جنگ_شناختی _کتاب_خوانی_صوتی
109 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
11.4هزار ویدیو
1.1هزار فایل
«افسران جنگ نرم» به وسط میدان بیایند و از ظرفیت فضای مجازی برای امید آفرینی، توصیه به حق و بصیرت آفرینی استفاده کنند. راه ارتباطی با ادمین کانال: @gmail.com" rel="nofollow" target="_blank">Email:hassanjavanshir34147@gmail.com
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸خوابِ عجیبی که باعثِ رضایتِ مادر، برای رفتنِ امیر به سوریه شد | خیلی تقلّا کرد که بره سوریه، اما می‌گفتند اینجا بهت نیاز داریم و نمیشه. آخرین بار که فرمانده بهش گفت نه، گریه‌ش گرفت. فرمانده هم دلش نرم شد و گفت: امیر! تو عاشق شدی، ما هم نمی‌تونیم به زور نگهت داریم؛ برو وقتی اومد خونه بهم گفت: مامان! می‌خوام برم سوریه، اما به جان حضرت زینب(س) اگه راضی نباشی نمیرم. تصمیم برام سخت بود و ازش خواستم بذاره تا فردا فکر کنم. تا فردا توی خونه راه رفتم و با خدا حرف زدم. گفتم: خدایا! خودت کمکم کن؛ منو پیش خانم شرمنده نکن. فردای این اتفاق دخترم سرزده اومد خونه و گفت: دیشب یه خواب عجیب دیدم. خواب دیدم توی خونه مجلسِ روضه امام حسین(ع) گرفتیم. حاج‌آقا عالی روضه می‌خوند و مردم زیادی مثل ابر بهار اشک می‌ریختند. رفتم جلوی در، دیدم بابا دم در نشسته. هوا هم صاف بود، اما قطره‌های آب از آسمون می‌چکید. به بابا گفتم: بابا چه خبر شده؟ چرا آسمون اینطوری شده؟ این قطره‌ها چیه که می‌ریزه پایین؟ گفت: اکرم! اینا بستگی به نظر مادرت داره... با این خواب دخترم فهمیدم باید اجازه‌ی رفتن امیر رو بدم. اما حالا که من راضی شده بودم، خواهرش که جانش به جانِ امیر بند بود، مخالفت کرد. خلاصه تصمیم گرفتیم استخاره بگیریم. قرآن رو که باز کردیم، آیه‌ی و لا تحسبن الذین قتلوا اومد؛ همون آیه‌ی شهادت. همین باعث شد اکرم مخالفتش بیشتر بشه. گفتیم دوباره استخاره می‌گیریم. اما باز هم همون صفحه و آیه اومد. لبخندی بر لب امیر نشست و خواهرش چاره‌ای جز رضایت نداشت