eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیده....: ‍ وقتی که شهید شد بدنش تکه تکه شد...😑 آری تکه های بدنش را داد که چادر خاکی مادر تکه تکه نشود...😔 که ما امروز پا روی تکه های بدنش نگذاریم...😞 همیشه می گفت: از خواهران می خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا(س)رعایت کنند...😊 نه مثل حجاب های امروزی...😢 چون این حجاب ها بوی زهرا نمی دهند....🤔 🌹بسیجی_مدافع_حرم_طلبه_شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چقدر حق میگه که: «شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند ❤️ ❤️ @Revayate_ravi
💔 قبل از عملیات کربلای۴ بود که شهید حاج ناصر اربابیان معاون گردان تخریب لشگر۱۰سیدالشهداء(ع) من را دید و گفت: جعفر! رفته بودم پادگان دو کوهه و سری به تعاون لشگر۲۷ حضرت رسول زدم، روحانی جوانی بود و سلام و علیکی کردیم و وقتی فهمید من از تخریب لشگر۱۰ سیدالشهداء(ع) هستم گفت: سلام ما رو به فلانی برسون گفتم اون کی بود؟ گفت روحانی جوان و جمع و جوری به نام حسن آقای آقاخانی بود. گفتم: حاج ناصر کارش رو درست میکردی و میاوردیش تخریب!!!!خیلی به درد ما میخوره. این قضیه گذشت و خیلی دوست داشتم شهید حسن رو در جبهه و با لباس آخوندی ببینم اما این توفیق نشد و مشغول کار عملیات شدیم و حسن آقاخانی در مرحله پنجم عملیات کربلای ۵ از شلمچه پرکشید. شهید حسن درسته ۱۸ سالش بیشتر نبود وقتی شهید شد اما به قول امام ره صدساله را یک شبه طی کرده بود و حکایت شهادت حسن، موید این مطلب است.👇 خاطره ای از نحوه شهادت شهید حسن آقاخانی بر سر زبان‌هاست. این مطلب را بنده از ۳ نفر بلاواسطه شنیدم که… شهید حسن با گلوله توپ مستقیم دشمن سر از پیکرش جدا می‌شود و بدن بی سر چند قدمی برمیدارد و از حلقوم بریده صدای حسن را میشنوند که میگوید: السلام علیک یا اباعبدالله سالروزشهادت🥀 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات به روایت مادر شهید
🌷روز عاشورا بود که دیدیم صدای گریه‌ی میاد دوست و برادرش روز تاسوعا تو سوریه به شهادت رسید. 🌷جوان ۲۸ ساله‌ای که از حنانه ، دختر سه‌شالش گذشت تا مدافع حرم دختر سه‌ساله‌ی امام حسین(ع) باشه. 🌷دیگه جاماندگی و درماندگی تو به اوج خودش رسید می‌گفت: من باید با روح‌الله اعزام میشدم ولی حالا رفیق نیمه‌راه شدم. 🌷یه بار تو تلوزیون کربلا رو نشون میداد،گفتم: من لیاقت کربلا رو ندارم ، فکر کنم همین طور تو حسرت کربلا بمیرم تو فکر رفت و گفت: اگه بتونم از محل کارم مرخصی بگیرم ، امسال اربعین با هم میریم پیاده‌روی اربعین 🌷بالاخره جور شد و با شوهر و سه تا از پسرام برم کربلا از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم ولی.....دقیقا لحظه‌ی آخر ، کار برای رفتن به سوریه جور شد و نتونست با ما بیاد. @Revayate_ravi
🌷الهه بچه‌ی دوم رو باردار بود بهش گفتم: تو یه چیزی بهش بگو ، یه بچه تو راهی داری ، فاطمه هم که سه‌سالشه الهه گفت:برای من سخته،حتی روزی که به خواستگاری من اومد ، گفتم: من نه پدر دارم ، نه برادر دوست دارم شوهرم تکیه‌گاهم باشه ولی الان راضیم به اون چیزی که خدا راضیه 🌷داشتم سبزی پاک می‌‌کردم که اومد و گفت: ننه رقیه!! اگه من شهید بشم چیکار می‌کنی؟؟؟ 🌷دسته‌ی سبزی رو سمتش پرتاپ کردم و گفتم:اعصاب ندارم ، به زور راضی شدم بری سوریه روزی نبود که از شهادت توی گوشم نخونه..... @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات به روایت مادر شهید 🔷الهه گفت: قبل از رفتن یه دفترچه بهم داد که همه‌ی بدهی و طلب‌هاش توش نوشته بود دل نگران من‌و‌فاطمه بود ، گفت: تو رو خدا مراقب خودت و بچه‌ها باش!! 🔷گفتم: تو فقط فکر ماموریتت باش من و بچه‌ها رو به خدا بسپار.🤲 🔷از زمان رفتن بی‌قراری فاطمه شروع‌شد.هر کاری کردیم آروم نشد. غذا نمی‌خورد عکس رو بغل می‌کرده و گریه می‌کرد.😭 🔷بالاخره ما هم پیاده‌روی اربعین رو بدون رفتیم‌ توی نجف خواب عجیبی دیدم توی خواب به من میگن مادر‌جان صبور باش پسر شما مفقود شده. 🔷برگشت وقتی به مرز رسیدیم دیدم پسرها دَم گوشی صحبت می‌کنن و اونقدر گریه کردن که چشم‌هاشون قرمز شده هر‌چی سوال کردم جواب ندادن!! وقتی به خونه رسیدیم ، کوچه پُر بود از جمعیت حتی کسایی که سالی یک بار هم خونه‌ی ما نمیومدن ، اومده بودن. 🔷احساس کردم چیزی رو از من پنهون می‌کنن که یحیی اومد و گفت: مامان خوابی که تو نجف دیدی واقعیت داره @Revayate_ravi
🔷 زمستان ۹۴ بدترین روزهای عمرمون بود. بلاتکلیفی همه‌ی ما رو خور کرده بود اینها یک طرف ، بهانه‌های فاطمه یک طرف 🔷از شدت تب در عرض یک روز سه بار اون رو پیش دکتر بردیم دکتر گفت: باید اون رو از فضای خونه دورش کنیم بردیمش مشهد ولی فایده‌ای نداشت. 🔷تا زنگ می‌زدن ، می‌گفت: باباست می‌دویید سمت دَر جلوی چشمام آب شدن دختر و همسرش رو می‌دیدم. این دختر به هر بهانه‌ای جگر ما رو آتیش میزد. @Revayate_ravi