🌺هر شب تو حیاط اردوگاه برنامه بود
روی کنده های درخت نخل می نشستیم
🌺اون شب کلیپی رو از شهید خانزاده که از شهدای مدافع حرم جویبار بود پخش کردن
احساس کردم کسی کنارم نشسته
#محمد بود
گفت: دعا کن سال بعد عکس من روی این پرده باشه
🌺خندیدم و گفتم :تو لیاقت شهادت داری ولی من لیاقت همسر شهید رو ندارم
گفت:تو کاری به این کارها نداشته باش ، تو دعا کن🙏
🌺وقتی رفت منقلب شدم
گفتم : خدایا من نمیدونم اینا چیکار کردن ، شدن همسر شهید
اما
یه وقتایی تو بازار ، جنس خوب و بد رو با هم میخرن
🌺من بدم و گناهکار....قبول!!
ولی تو بزرگی و بخشنده !!
منو به خاطر #محمد با این خوب ها درهم بخر
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
#یا_زهرا
#بخش_اول
📌خیلی سخت بود.حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت. ثانیه به ثانیه را حساب میکردند. روزهایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه؟ خدا را شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت محاسبه نمی کنیم یعنی باز خواستی ندارد و میتوانی به راحتی از این دوسال بگذری. در آنجا برخی دوستان همکارم و حتی برخی از آشنایان را می دیدم ،بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند! می توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم.
📘 عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید راهی برزخ میشدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند! چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم. جوانی که پشت میز بود گفت برای بسیاری از همکاران و دوستانت، شهادت را نوشتند،به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه، توفیق شهادت را از بین نبرند. به جوان پشت میز اشاره کردم و گفتم چکار میتوانم بکنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم. او هم اشاره کرد و گفت در زمان غیبت امام عصر (عج) زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است. پرچم اسلام به دست اوست.همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم. عجیب این که افراد بسیاری که آنها را می شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم. اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود!
📕خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند.حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجه نمی کرد. مسئولانی که روزگاری برای خودشان، کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس میکردند. بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد. مثلاً در مورد امام عصر (عج )زمان ظهور پرسیدم. ایشان گفت باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود. اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان (عج )را نمی خواهند. اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند. بعد مثالی زد و گفت مدتی پیش مسابقه فوتبال بود. بسیاری از مردم، در مکان های مقدس امام زمان( عج) را برای نتیجه این بازی قسم می دادند.
📗 من از نشانه های ظهور سوال کردم. از این که اسرائیل و آمریکا مشغول دست چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همکاری می کنند و... جوان پشت میز لبخندی زد و گفت نگران نباش. این ها کفی بر روی آب هستند نیست و نابود می شوند. شما نباید سست شوید نباید ایمان خود را از دست دهید. مگر به آیه ۱۳۹ سوره آل عمران دقت نکرده ای:«ولاتهنوا ولاتحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مومنین» در این آیه خداوند متعال می فرماید:( سست نشوید و غمگین نباشید شما اگر ایمان داشته باشید برترین گروه انسان ها هستید.
نثار #شهداء🌹صلوات💐💐💐
@Revayate_ravi
چه زیبا نوشت:
" شهدا مثل آیه های قرآن مقدسند "
و خود نیز مقدس شد....
به یاد روایتگر #هفت_تپه
#شهید_مفقودالجسد_حاج_رحیم_کابلی
شهادت: ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵_خانطومان
@Revayate_ravi
1.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردی که دشمن را به زانو درآورده بود...
👈مجموعه کلیپ #روایت_سلیمانی برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی حاج قاسم سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_۵
"خاطراتی از شهید حججی"
#حجت_خدا
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~~~~~~~~~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای #فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "
با این وجود، یکبار پیشنهاد #سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال #شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."
این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍
در به در دنبال #شهادت بود.😇
.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.😢
بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐
برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.
خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.😍
این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"
آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.
آخر سر قبولش کردند.
خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت. رفته بودم #گلزارشهدا سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام من راضیم چون خیلی لذت داره.
#ادامهدارد...
@Revayate_ravi
✨ #مثل_شهدا
آقا مصطفی همیشه سر به زیر بود که مبادا چشمش به نامحرم بیوافتد.👌
✍همسر شهید:
یک روز مادرم اومد پیش من گفت این آقا مصطفی تو خیابون از بغلش که رد میشم حتی سلام هم نمیکنه😒
ولی تو خونه دست و پای منو می بوسه!
وقتی آقا مصطفی اومد خونه ازش پرسیدم چرا این کارو میکنی؟؟ گفت: تو که می دونی من تو خیابون به کسی نگاه نمی کنم...☝️
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌹
@Revayate_ravi
🔻 ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۱
🚩 سالروز آزاد سازی پادگان حمید، در عملیات غرور آفرین الی بیت المقدس گرامی باد.
#عملیات_الی_بیت_المقدس
@Revayate_ravi